جدول جو
جدول جو

معنی طلبیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

طلبیدنی(طَ لَ دَ)
درخور طلب. سزاوار خواستن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
سخن لاف و گزاف گفتن، هرزه گویی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلبیدن
تصویر طلبیدن
طلب کردن، خواستن، برای مثال مرا بدل ز خراسان زمین یمگان است / کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را (ناصرخسرو - ۱۱۸)، دعوت کردن، نیاز داشتن، جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلبیده
تصویر طلبیده
خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(لَخ خ)
مقابل طلبیدن. رجوع به طلبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شاعری وقصه خوانی و سخن گزاری. (برهان). رجوع به لبید شود
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ نا)
نام زنی است، نام دختر ابلیس، نام پسر ابلیس و از اینجاست که شیطان را ابولبینی نامند، نام اسب زفر خنیس بن حدّاء کلبی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ بَ تَ)
تپیدن باشد که حرکت کردن و برجستن است مر اعضای آدمی و حیوانات دیگر را بهنگام کشتن. (برهان). لرزیدن. ضربان و حرکت کردن، مانند دل و رگ و نبض. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قی دَ)
درخور لقیدن، که لقیدن او ضروری است
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
درخور لهیدن. که له شود. که لهیدن تواند
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لمیدن. که لمیدن او ضروری است
لغت نامه دهخدا
(طَ دَ)
قابل طپیدن
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از طلبیدن. خواهان شده. خواسته: یک نفس را از چنگال مشقت خلاص طلبیده آید. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(خَدَ)
قابل خلیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ طَ لَ دَ)
مقابل طلبیدنی. رجوع به طلبیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ رَ / رِ بَ تَ)
سخنان لاف و گزاف گفتن. هرزه گویی کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ)
درخور سنبیدن. سوراخ کردنی. که توانش سفتن
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
مصدر برساخته ای از طلب. دعوت کردن. خواندن. آواز کردن، خواستن. درخواستن. ابتغاء. جستن:
سرای و قصر بزرگان طلب تو در دنیا
چو مامه (؟) چند گزینی تو جای ویرانی.
منجیک.
شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم
من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی.
عنصری.
طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). حریص را راحت نیست زیرا که وی چیزی طلبد که شاید که وی را ننهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آنک او ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
آن می طلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی.
ناصرخسرو.
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
کم بر آن سان که همه خلق جهان می طلبد.
ناصرخسرو.
مرا مکان به خراسان زمین به یمگان است
کسی چرا طلبد در سفر خراسان را.
ناصرخسرو.
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
خیام.
فرمود که مردی هنرمند باید طلبید. (کلیله و دمنه). ماده گفت جائی باید طلبید. (کلیله و دمنه). و جباران کامگار در حریم روزگار او امان طلبیدند. (کلیله و دمنه). زاهد... منزلی دیگر طلبید. (کلیله و دمنه). زاهد... جائی طلبید که پای افزار گشاید. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی، نز گردون
کسی طلب نکند کارزرگر از جولاه.
فلکی.
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین.
خاقانی.
نتوان طلبید نانهاده.
کمال الدین اسماعیل.
ای نسخۀ اسرار الهی که توئی
وی آینۀ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی.
مولوی.
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی.
سعدی (گلستان).
طریق صدق بیاموز و آب صافی دل
براستی طلب آزادگی ز سرو چمن.
حافظ.
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
در دم طلبی قدم همی زد
دم می طلبید و دم نمی زد.
ایرج.
- گواهی طلبیدن، گواهی خواستن
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ دَ)
که طلبیدنی نیست. که طلب را نشاید. مقابل طلبیدنی. رجوع به طلبیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ازدر ساییدن. درخور ساییدن. محتاج ساییدن. رجوع به ساییدنی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
آنچه قابل بلعیدن باشد. که باید بلعید
لغت نامه دهخدا
(پُ لُغْ غی دَ)
درخور و سزاوار پلغیدن. پلقیدنی
لغت نامه دهخدا
(پُ لُقْ قی دَ)
رجوع به پلغیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه یا آنچه بتوان آن را کوبید. آنکه یا آنچه بشاید آن را کوبید. قابل و لایق و مناسب کوبیدن. و رجوع به کوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طلبیدن
تصویر طلبیدن
دعوت کردن، خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
هرزه گویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیدنی
تصویر پلیدنی
نوعی از خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلقیدنی
تصویر پلقیدنی
بر جستنی بیرون جستنی آنچه آماده بر آمدن و بیرون جستن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلغیدنی
تصویر پلغیدنی
بر جستنی بیرون جستنی آنچه آماده بر آمدن و بیرون جستن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خواسته، باز جسته خواسته درخواسته، جسته جستجو شده، احضار شده فرا خوانده، مطالبه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
((لَ دَ))
سخنان لاف و گزاف گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلبیدن
تصویر طلبیدن
((طَ لَ دَ))
خواستن، جستن
فرهنگ فارسی معین
دعوت شده، مدعو، میهمان، فراخوانده، احضارشده، احضاری، خواسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن
متضاد: راندن، طرد کردن، خواستن، طلب کردن، جستن، جست وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد