جدول جو
جدول جو

معنی طفلک - جستجوی لغت در جدول جو

طفلک
طفل کوچک، طفل خردسال. از روی تحبیب و شفقت به کار می رود، برای مثال بیندیش از آن طفلک بی پدر / وز آه دل دردمندش حذر (سعدی۱ - ۵۱)
تصویری از طفلک
تصویر طفلک
فرهنگ فارسی عمید
طفلک
(طِ لَ)
طفل خردسال. حرف ’ک’ برای تحبیب است و از روی شفقت گویند:
کاف رحمت از پی تصغیر نیست
جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
طفلک
(طَ)
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل در 14هزارگزی جنوب خاوری بنجار و 7هزارگزی راه فرعی بندزهک به زابل. جلگه گرم معتدل با 336 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
طفلک
طفل خردسال و کودک طفل خرد کودکک
تصویری از طفلک
تصویر طفلک
فرهنگ لغت هوشیار
طفلک
((طِ لَ))
کوچک، مجازاً، موجود معصوم و بی گناه، طفلی، حیوانی
تصویری از طفلک
تصویر طفلک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبلک
تصویر طبلک
طبل کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طفل
تصویر طفل
تاریکی، غروب خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طفل
تصویر طفل
کودک، بچه، کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلک
تصویر فلک
کشتی، از وسایل نقلیه ای که روی آب حرکت می کند، به انواع مختلف بزرگ، کوچک، جنگی و مسافربری، کشتی نوح مثلاً وسیلۀ نجات دراصل نام کشتی بزرگی است که نوح پیغمبر ساخت و در طوفان عظیمی که رخ داد با آن جمعی از مردم و جانوران را نجات داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلک
تصویر فلک
سپهر، گردون، در علم نجوم هر یک از طبقات هفت گانه یا نه گانۀ آسمان
چوبی که در آن ریسمان کوتاهی بسته شده و پاهای شخص مجرم را به آن می بستند و با چوب یا تازیانه می زدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طفلی
تصویر طفلی
طفلک، کودکی، خردسالی
فرهنگ فارسی عمید
(طِ لَ)
تأنیث طفل. دخترینه. ج، طفاله. (مهذب الاسماء). صاحب آنندراج گوید: مذکر و مؤنث در طفل یکسان است و نزد بعضی طفله مؤنث است
لغت نامه دهخدا
(طَ لی ی / طَ فَ لی ی)
منسوب به طفل یا طفل به معنی خاک رس مخصوص. رجوع به دزی ج 2 ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَلْ لِ / مُ لِ)
دختر گردپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن گردپستان. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
شاهترج. شاهتره. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). به لغت اهل اندلس زیرۀ صحرائی باشد و به عربی کمون البری خوانندش. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
تأنیث طفل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
دپلک. طبل خرد. (آنندراج). کوبه. (مهذب الاسماء) (زمخشری) عرطبه. (السامی). دبدبه. دمامه. (زمخشری) : کوبه، طبلک باریک میان. (منتهی الارب). نقارۀ جفتی. (ناظم الاطباء) : با وی طبلک میزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414).
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند.
مولوی.
، بویدان. جونه، کلاه و تاج درویشان. عصابه. (ناظم الاطباء).
- طبل و طبلک بازیاران، طبلی خرد که برای برانگیختن مرغان شکاری بکار است: نقارۀ کوچک باشد که بازداران و میرشکاران همراه خود دارند هرگاه که صید برابر زمین نشسته یا در آب شناور ببیند، آن نقاره را میزنند تا از آواز آن صید از جای خود برخاسته بپرواز آید و ایشان باز را بر آن سر دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). طبلی است کوچک که نواختن آن بازهای شکاری را بسوی شکار حرکت میدهد:
چو در نالیدن آمد طبلک باز
درآمد مرغ صیدافکن به پرواز.
نظامی.
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طِ)
درخت مقل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). درخت مقل است که دوم نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
کودکی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بادریسه شدن پستان زن. (تاج المصادر بیهقی). پستان دختر گرد شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه گرد پاره های زمین گود (کذا) گردد. (ناظم الاطباء). آنکه گرد پاره های زمین گرد (کذا) گردد. (منتهی الارب). آنکه بدور فلک (یعنی تل ریگزار که فضا اطراف آنرا گرفته) بگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طفله
تصویر طفله
اندلسی زیره دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
چرخ، گردون سپهر، آسمان، جای گردش ستارگان و آلتی است چوبی که تسمه در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند سپهر، ساخته فارسی گویان از فلق - کنده بند ابزاری برای شکنجه و آزار جاله کشتی، شسنک (صدف کوچک) کشتی سفینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفل
تصویر طفل
کودک، مولود، نوزاد آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلک
تصویر مفلک
گرد پستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفلی
تصویر طفلی
کودکی بچگی طفولیت، زمان کودکی
فرهنگ لغت هوشیار
تبوراک خود تبوراک است این تهدید ها پیش آن چه دیده است این دید ها (مثنوی) طبل کوچک طبل خرد کوبه دبدبه، بویدان جونه، کلاه و تاج درویشان. یا طبلک بازیاران. طبلی خرد که صیادان برای بر انگیختن مرغان شکاری که با خود دارند و هر گاه که صید را بر زمین نسشته یا در آب شناور بینند آن طبل را نوازند تا از آوازش صید از جای بر خیزد و به پرواز در آید و ایشان باز را بر سر دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبلک
تصویر طبلک
((طَ لَ))
طبل کوچک، جعبه ای که عطار در آن عطر را نگه می دارد، کلاه و تاج درویشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طفل
تصویر طفل
((طِ))
بچه، کودک، جمع اطفال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلک
تصویر فلک
((فَ لَ))
فلکه، چوبی که در وسط آن ریسمان کوتاهی بسته شده بود که پای مجرم را در آن می بستند و می زدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلک
تصویر فلک
((فُ لْ))
کشتی، سفینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلک
تصویر فلک
آسمان، سپهر، گردون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلک
تصویر فلک
سپهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طفل
تصویر طفل
کودک
فرهنگ واژه فارسی سره
طبل کوچک، تنبک، دمبک
فرهنگ واژه مترادف متضاد