جدول جو
جدول جو

معنی طفع - جستجوی لغت در جدول جو

طفع
پر شدن، پر کردن، پرزایی شکم به شکم زاییدن، برداشتن و بردن، جوش بر پوست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دفع
تصویر دفع
راندن کسی را، تادیه کردن، دور نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفع
تصویر دفع
رانش، راندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طمع
تصویر طمع
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طفل
تصویر طفل
کودک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طبع
تصویر طبع
سرشت، منش، چاپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفع
تصویر نفع
سود، بهره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفع
تصویر رفع
برداشتن و بلند کردن چیزی بر خلاف وضع
فرهنگ لغت هوشیار
جامه، چرغ، گاو دشتی، سیاه که به سرخی زند، بال زدن، سیلی زدن، رنگ گردانیدن، جامه رنگ شده پژمرده گونگی رنگ پرید گی در زنان دانه کبست (کبست حنظل)، جمع سفعه، پایه های دیگدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفع
تصویر شفع
جفت، زوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفع
تصویر صفع
سیلی زدن، پشت گردنی سیلی زدن کسی را، نرم پس گردنی زدن، پشت گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلع
تصویر طلع
اولین شکوفۀ درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفع
تصویر دفع
راندن از نزد خود، دور کردن، رد کردن، پس زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طمع
تصویر طمع
زیاده خواهی، حرص، آز، امید، آرزو، توقع، چشم داشت، برای مثال مکن دزدی و چیز دزدان مخواه / تن از طمع مفکن به زندان و چاه (اسدی - ۲۰۲)
طمع برداشتن: قطع امید کردن
طمع بردن: حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن، طمع کردن
طمع بریدن: قطع امید کردن، طمع برداشتن
طمع بستن: به طمع افتادن، حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن، طمع کردن
طمع خام: توقع بی جا، آرزوی باطل، خواهش چیزی که ممکن نباشد، برای مثال طمع خام بین که قصۀ فاش / از رقیبان نهفتنم هوس است (حافظ - ۱۰۳)
طمع دربستن: حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن، طمع کردن
طمع داشتن: آزمند بودن، حریص بودن، توقع داشتن
طمع کردن: حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن
طمع گسستن: طمع بریدن، قطع امید کردن، ترک آز کردن، برای مثال طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی / طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی (سعدی۱ - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبع
تصویر طبع
خوی، سرشت، نهاد، استعداد، توانایی، چاپ کردن، چاپ، در طب قدیم مزاج، هر یک از عناصر چهارگانه شامل آب، باد، خاک و هوا
طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بی تکلف شعر بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفع
تصویر صفع
با کف دست بر پشت گردن یا بدن کسی زدن،
سیلی زدن، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی زدن، چک زدن، توگوشی زدن، کشیده زدن، لت زدن، تپانچه زدن، کاز زدن، سرچنگ زدن، صفعه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفع
تصویر رفع
برطرف کردن، از بین بردن، در علوم ادبی در دستور زبان عربی، مرفوع ساختن کلمه، ضمه دادن آخر کلمه، در علوم ادبی در علم عروض حذف «مس» از مستفعلن که تفعلن باقی بماند و نقل به فاعلن شود یا حذف «مف» از مفعولات که عولات باقی بماند و به جای آن مفعول بگذارند، بلند کردن، بالا بردن، برداشتن، برکشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضفع
تصویر ضفع
سرگین پیل، سرگین انداختن، تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفل
تصویر طفل
کودک، مولود، نوزاد آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفش
تصویر طفش
گاییدن، پلیدی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفس
تصویر طفس
گاییدن زن را چرکینی چرکین شدن پلید ناپاک، چرک، ریمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفذ
تصویر طفذ
گور، در گور کردن به خاک سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
گای گادن، شهر گردی کشخان (دیوث)، بی چشم و رو: مرد، شوخ چشم، آزور (حریص) کشخانی، آزمندی، شوخ چشمی بنگرید به طسع
فرهنگ لغت هوشیار
خوی، سرشت که مردم بر آن آفریده شده اند، طینت، فطرت، نهاد، منش، گوهر چاپ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاع
تصویر طاع
فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفی
تصویر طفی
جمع طفیه، بنگرید به طفیه
فرهنگ لغت هوشیار
بر آمدن برآب، نمایانی برگ بر درخت، سخت دویدن: آهو، مردن، به کاری در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفن
تصویر طفن
مرگ، بند و زندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوع
تصویر طوع
فرمانبرداری، اطاعت، منقاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمع
تصویر طمع
امید دارنده، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
شکوفه های خرما، گرده گرده گل ها و شکوفه ها، دید بانگاه جای بلند، کرانه، چغاله میوه و یا بر درختان در آغاز گوالش شکوفه گلهای نر و ماده خرما که هر یک به طور جداگانه در محفظه ای به نام اسپات پوشیده هستند اول بار خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفع
تصویر قفع
سپرچوبین کشش دست وپای، تنگی ورنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفع
تصویر نفع
منفعت، حاصل، پیداوار، بهره، ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یفع
تصویر یفع
پشته، کودک بالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفع
تصویر دفع
((دَ))
پس زدن، دور کردن
فرهنگ فارسی معین