جدول جو
جدول جو

معنی طفسونج - جستجوی لغت در جدول جو

طفسونج
شهری است به کنار دجله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افسون
تصویر افسون
(دخترانه)
طلسم، سحر و جادو، حیله و تزویر، سحرانگیزی، جاذبه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افسون
تصویر افسون
حیله، تزویر، مکر، نیرنگ
دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو
افسون کردن: حیله کردن، نیرنگ به کار بردن، سحر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طسوج
تصویر طسوج
معرّب واژۀ پارسی تسو، یک قسمت از ۲۴ قسمت شبانه روز، یک ساعت، یک قسمت از ۲۴ قسمت چوب گز بزازان، یک قسمت کوچک از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسون
تصویر فسون
افسون، حیله، تزویر، مکر، نیرنگ، دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو
فرهنگ فارسی عمید
(فَ جَ)
خورشی است، خاصه گیلانیان نیکو پزند. (آنندراج). نوعی از خورش که فسنجان نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به فسنجان شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان). ورد. سحر:
هجران یار بر جگرت زخم مار زد
آن زخم مار نی که به باد و فسون بری.
خاقانی.
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور.
نظامی.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
نظامی.
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن.
حافظ.
، مکر و حیله و تزویر را نیز گویند. (برهان). حیله. چاره. تدبیر:
چو زروان به گفتار مرد جهود
نگه کرد راز فسونش شنود.
فردوسی.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس.
فردوسی.
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندرین بند و چندین فسون.
فردوسی.
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فزون.
اسدی.
تا توبدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
قول تو دانی چه بود؟ دام فسون بود
عهد تو دانی چه بود؟ باد هوا بود.
خاقانی.
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل بمسکن درآورم.
خاقانی.
فسونگر در حدیث چاره جویی
فسونی به ندید از راستگویی.
نظامی.
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاءالقضا ضاق الفضا.
مولوی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک او فسون.
مولوی.
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته ست افسانه.
حافظ.
- پرفسون، فسونگر. بسیار افسونگر و حیله گر:
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری، گوی پرفسون.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد بادانش پرفسون.
فردوسی.
جوان گرچه بینادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون.
اسدی.
ترکیب ها:
- فسون آمیز. فسونا. فسون خوان. فسون خواندن. فسون خوانده. فسون خور. فسون دانستن. فسون دمیدن. فسون ساختن. فسون ساز. فسون سنج. فسون کردن. فسونگر. فسونگری. فسون نامه. فسونی. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، هر چیز بیهوده و بی ارزش. باد و فسون. فسون و فسانه:
مگو ای برادر سخن جز به داد
که گیتی سراسر فسون است و باد.
فردوسی.
گرانمایگان را فسون و دروغ
به کژی و بیداد جستن فروغ.
فردوسی.
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس.
اسدی.
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است.
خیام.
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسون است و باد.
سعدی.
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه.
حافظ.
، دم. دمیدن. نفس:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحاشد.
ناصرخسرو.
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیرگشته صورت برنا را.
ناصرخسرو.
رجوع به فسوس و افسون شود
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سو)
در ساحل شمالی دریاچۀ ارومیه قصبه ای است بر دو مرحلۀ تبریز بجانب غربی و درشمالی بحیرۀ چیچست افتاده است، باغستان بسیار داردو میوه هاش بسیار و نیکو بود، هواش از تبریز گرمتر است و بجهت قرب بحیرۀ چیچست به عفونت مائل و آبش از رودی که از آن جبال آید و از عیون، سکانش از ترک و تاجیک ممزوجند، حقوق دیوانیش کمابیش پنجهزار دینار به دفتر درآمده است و به وقف ابواب البر ابوسعیدی تعلق دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 80). آب مرورود از کوه سهند برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته به درۀ کاودوان با آب جغتو ضم شده، به دریای شور طسوج میریزد. طولش هشت فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 223). آب تغتو از کوههای کردستان بحدود کریوۀ سینا برمیخیزد و به آب جغتو جمع می شود و به دریای شور طسوج میریزد. طولش پانزده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 224)
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سو)
مأخوذ از تسوی فارسی. معرب است. کرانه، ناحیه، چهاریک دانگ که دو حبه باشد. ج، طساسیج. (منتهی الارب) (آنندراج). تسو، یعنی چهار جو. (دهار). سه ثمن مثقال. (مفاتیح خوارزمی). تسوی. (زمخشری). مقدار دو جو میانه. ربع دانگ. بیست وچهاریک مثقال. و در رسالۀ اوزان نوشته که طسوج بیست وچهارم حصۀ هر چیز را گویند. (غیاث اللغات). درهم. درم، و هو فارسی معرب و وزن آن شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه... (منتهی الارب) :
تو بگوئی نک دل آوردم به تو
گویدت این دل نیرزد یک تسو.
مولوی.
و رجوع به تسو و استان و الجماهر ص 49 و فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 و کتاب المعرب جوالیقی ص 76 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قریه ای است بزرگ از نواحی نسف و محمد بن احمد بن ابی القاسم... لؤلؤی معروف به فقیه سونجی بدان منسوب است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دهی است بزرگ در شرقی دجله مقابل نعمانیه، بین بغداد و واسط. آثار دیرینه و ویرانی در آن ده میباشد. حمزه گوید: اصل این کلمه طوسفون بوده و در تعریب به طیسفون و طیسفونج درآمده است، معهذا عامۀ مردم آن را بدون یاء و طسفونج تلفظ میکنند و گروهی این محل را یکی از مدائن اکاسره میشمارند. (معجم البلدان ج 6 ص 49)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
آنکه افسون کند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
بغلک و پارچۀ چهارگوشه ای که در زیر بغل پیراهن میدارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
محمودبیک فسونی. گویند از تبریز است. کارمند دفتر است و سیاق را خوب میداند. حسن صورت و سیرت هم دارد. این ابیات از اوست:
مردم از غم سخن از رفتن خود چند کنی
این نه حرفی است که گویی و شکرخند کنی
گشته غیر از تو دل آزرده و من در تابم
که دلش باز به آزار که خرسند کنی...
(از مجمع الخواص ص 203).
فسونی از شعرای دورۀ شاه عباس اول صفوی است
لغت نامه دهخدا
(فُ)
منسوب به فسون. ساحر. جادوگر
لغت نامه دهخدا
(طَ)
سیسالیوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عزیمت. (آنندراج). عزیمه و چیزی که شخص را از آفت و صدمۀ چشم زخم و زهر حیوانات زهردار محفوظ دارد. (ناظم الاطباء). خواندن کلماتی باشد مر عزایم خوانان و ساحران رابجهت مقاصد خود. (برهان). کلماتی که جادوگر و عزایم خوان بر زبان راند. (فرهنگ فارسی معین) ، افزون شدن شتران پراکنده. (ناظم الاطباء). افزون شدن ستوران و مال و متاع. (آنندراج) ، بزرگ منشی کردن. گردن کشی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طُرْ رُ)
از بلاد اندلس وچهار فرسنگ بین آن و تطیله مسافت است و از اعمال تطیله بشمار میرود. در آغاز جایگاه و محل سکونت عمال ولشکریان اسلامی بود تا رومیان شرقی بر آنجا غلبه و دست یافتند و تا این تاریخ هم شهر مزبور در تصرف آنهاست. (معجم البلدان ج 6 ص 41). و رجوع به نفح الطیب و الحلل السندسیه ج 1 ص 207 و ج 2 ص 75، 172، 174 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افسون زده. (بهارعجم) (آنندراج) :
افسونی چشم نیم مستی است
آن نرگس ذوالخمار جادو.
محسن تأثیر (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از رستاق طبرش، و توس بن نوذر بر دست قبادبن قباد مهندس آن روزگار این دیه ها را بنا کرده است. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته تسوج تسو یک بیست و چهارم چوب گز استادان درزی، یک و بیست و چهارم شبانروز (ساعت)، یک بیست و چهارم سیر، چهارجو، یک بیست و چهارم دانگ، گونه ای ماره یا پرشیان (سکه) در زمان ایلخانان 2- 1، 1 مثقال، وزن دو دانه از دانه های جو 4، 1 دانگ، نوعی سکه (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسون
تصویر فسون
تزویر، نیرنگ، مکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسون
تصویر افسون
عزیمت، حیله، مکر، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسون
تصویر افسون
مکر، تزویر، سحر، جادو، فسون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسون
تصویر فسون
((فُ))
مکر، تزویر، سحر، جادو، افسون
فرهنگ فارسی معین
جادو، سحر، طلسم، عزیمت، فسون، تزویر، حیله، دوال، شعبده، مکر، نیرنگ، عشوه، قر، کرشمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تغابن، خدعه، دستان، دغا، فریب، مکر، نیرنج، نیرنگ، افسون، افسونگری، جادو، جادوگری، سحر، شیوه، غمزه، فریب، تسخیر، جادو، طلسم، فسوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسون نمودن در خواب فریفتن مردم بود مگر آن افسون که به نامهای خدای عزوجل و به ایات قران بود. و چون افسونگر در خواب بیند که از آن وی را با شخصی دیگر در شفا و راحت پدید آمد، دلیل که از غم و راحت به کام دل رسد. اگر به خلاف این بیند، دلیل بر غم و اندوه بود. محمد بن سیرین
افسون نمودن به خواب کار باطل بود، چون به وقت افسون ذکر خدای عزوجل را نگوید. اگر افسون به قران و نامهای حق تعالی نمایند، دلیل که آن کس کاری نماید به حق و راستی و از آن وی را خیر و صلاح دو جهانی رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب