در طعام، یکی از دروازه های شهر زرنج بوده است و محمد بن وصیف شاعر یعقوب بن لیث گوید: در آکار تن او، سر او باب طعام. اصطخری گوید: شهر بزرگ سیستان را زرنج نامند و زرنج را شارستانی است و ربضی و شارستان را حصنی و خندقی است و ربض را نیز باروئی است. شارستان زرنج را پنج دروازه است، یکی در جدید، دیگر در عتیق که از آن دو دروازه بسوی فارس بیرون شوند و به یکدیگر نزدیکند، و در سوم در کرکویه است که از آن به خراسان بیرون شوند، چهارم در نیشک است که از آن به بست روند و در پنجم به در طعام معروف است که از آن به روستاها بروند و معمورترین این دروازه ها همانا در طعام است و این درها همه از آهن است. (تاریخ سیستان ص 158). و نیز رجوع به فهرست تاریخ سیستان شود
دَرِ طعام، یکی از دروازه های شهر زرنج بوده است و محمد بن وصیف شاعر یعقوب بن لیث گوید: دَرِ آکار تَن ِ او، سَر او باب طعام. اصطخری گوید: شهر بزرگ سیستان را زرنج نامند و زرنج را شارستانی است و ربضی و شارستان را حصنی و خندقی است و ربض را نیز باروئی است. شارستان زرنج را پنج دروازه است، یکی دَرِ جدید، دیگر دَرِ عتیق که از آن دو دروازه بسوی فارس بیرون شوند و به یکدیگر نزدیکند، و دَرِ سوم دَرِ کرکویه است که از آن به خراسان بیرون شوند، چهارم دَرِ نیشک است که از آن به بست روند و دَرِ پنجم به دَرِ طعام معروف است که از آن به روستاها بروند و معمورترین این دروازه ها همانا دَرِ طعام است و این درها همه از آهن است. (تاریخ سیستان ص 158). و نیز رجوع به فهرست تاریخ سیستان شود
جمع واژۀ طعم. مزه ها. (از منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: حکما گفته اند طعوم (مزه ها) بر دوگونه اند: بسیط و مرکب. و مزه های بسیط نه قسم اند که از ضرب سه در سه حاصل آیند زیرا فاعل یا گرم و یا سرد و یا معتدل است، و قابل نیز یا لطیف و یا کثیف و یا معتدل باشد، چنانکه گرم کیفیت غیرملایمی در اجسام پدید آرد، چه خاصیت آن تفریق است از این رو در جسم کثیف کیفیت کثیفی که غایهً غیرملایم است ایجاد میکند که مرارت (تلخی) است و در جسم لطیف خاصیتی فروتر از آن تولید میکند که حرافت (تیزی) است و در معتدل ملوحت (شوری) ایجاد کند که حد میانۀ دو خاصیت مزبور یعنی تلخی و تیزی است. و سرد نیز کیفیت غیرملایمی پدید می آورد، چه خاصیت تکثیف است که با اجسام سازگار نیست لیکن ناسازگاری آن از عدم تفریق کمتر است، چنانکه در جسم کثیف عفوصت (گسی) تولید کند، چه مزۀ مزبور تکثیف را متضاعف کند و در لطیف حموضت (ترشی) ایجاد کند زیرا ناسازگاری آن بینابین است و فاعل به سردی و آن را کثیف کند و به لطافت در آن فرورود. و در معتدل قبض بوجود آورد که فروتر از گسی و برتر از ترشی است زیرا گسی هم ظاهر و هم باطن زبان را قبض میکند ولی قابض تنها ظاهر زبان را به قبض دچار میسازد و معتدل تأثیر ملایم و سازگاری بخشد، چنانکه در کثیف حلاوت (شیرینی) و در لطیف دسومت (چربی) و در معتدل تفاهت (بیمزگی) تولید کند. اینها مزه های بسیطاند و از هر یک از مزه های مزبور طعم های گوناگونی ترکیب میشود که میتوان گفت آنها را نهایتی نیست. و این گونه مزه های گوناگون یا بر حسب ترکیب و یا بر حسب ترک اسباب است، چنانکه برخی از آنها دارای نام جداگانه ای باشند مانند بشاعت که از تلخی و قبض مرکب است و در حضض وجود دارد. و همچون زعوقت که از شوری و تلخی مرکب است و در حالت تب دست میدهد و گاهی به مزه ها کیفیت لمسی پیوسته میشود چنانکه حس آن کیفیت و کیفیت طعمی را از یکدیگر بازنمیشناسد و مجموع آن دو کیفیت طعم واحدی را تشکیل میدهد مانند اجتماع تفریق و حرارت با یکی از طعم ها که مجموع آنها را حرافت (تیزی) پندارند یا همچون اجتماع تکثیف و تجفیف با یکی از طعم ها که مجموع آنها را عفوصت (گسی) گمان کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف) : جزکه صاحب ذوق که شناسد طعوم شهد را ناخورده کی داند ز موم. مولوی
جَمعِ واژۀ طَعْم. مزه ها. (از منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: حکما گفته اند طعوم (مزه ها) بر دوگونه اند: بسیط و مرکب. و مزه های بسیط نُه قسم اند که از ضرب سه در سه حاصل آیند زیرا فاعل یا گرم و یا سرد و یا معتدل است، و قابل نیز یا لطیف و یا کثیف و یا معتدل باشد، چنانکه گرم کیفیت غیرملایمی در اجسام پدید آرد، چه خاصیت آن تفریق است از این رو در جسم کثیف کیفیت کثیفی که غایهً غیرملایم است ایجاد میکند که مرارت (تلخی) است و در جسم لطیف خاصیتی فروتر از آن تولید میکند که حرافت (تیزی) است و در معتدل ملوحت (شوری) ایجاد کند که حد میانۀ دو خاصیت مزبور یعنی تلخی و تیزی است. و سرد نیز کیفیت غیرملایمی پدید می آورد، چه خاصیت تکثیف است که با اجسام سازگار نیست لیکن ناسازگاری آن از عدم تفریق کمتر است، چنانکه در جسم کثیف عفوصت (گسی) تولید کند، چه مزۀ مزبور تکثیف را متضاعف کند و در لطیف حموضت (ترشی) ایجاد کند زیرا ناسازگاری آن بینابین است و فاعل به سردی و آن را کثیف کند و به لطافت در آن فرورود. و در معتدل قبض بوجود آورد که فروتر از گسی و برتر از ترشی است زیرا گسی هم ظاهر و هم باطن زبان را قبض میکند ولی قابض تنها ظاهر زبان را به قبض دچار میسازد و معتدل تأثیر ملایم و سازگاری بخشد، چنانکه در کثیف حلاوت (شیرینی) و در لطیف دسومت (چربی) و در معتدل تفاهت (بیمزگی) تولید کند. اینها مزه های بسیطاند و از هر یک از مزه های مزبور طعم های گوناگونی ترکیب میشود که میتوان گفت آنها را نهایتی نیست. و این گونه مزه های گوناگون یا بر حسب ترکیب و یا بر حسب ترک اسباب است، چنانکه برخی از آنها دارای نام جداگانه ای باشند مانند بشاعت که از تلخی و قبض مرکب است و در حُضَض وجود دارد. و همچون زعوقت که از شوری و تلخی مرکب است و در حالت تب دست میدهد و گاهی به مزه ها کیفیت لمسی پیوسته میشود چنانکه حس آن کیفیت و کیفیت طعمی را از یکدیگر بازنمیشناسد و مجموع آن دو کیفیت طعم واحدی را تشکیل میدهد مانند اجتماع تفریق و حرارت با یکی از طعم ها که مجموع آنها را حرافت (تیزی) پندارند یا همچون اجتماع تکثیف و تجفیف با یکی از طعم ها که مجموع آنها را عفوصت (گسی) گمان کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف) : جزکه صاحب ذوق که شناسد طعوم شهد را ناخورده کی داند ز موم. مولوی
شتر با مغز استخوان و با پیه، جزورٌ طعوم، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). جزورٌ طعیم مثله. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
شتر با مغز استخوان و با پیه، جزورٌ طعوم، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). جزورٌ طعیم مثله. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
خوردنی. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 67). مقابل شراب، آشامیدنی. خورش آدمی. (دهار). مطعوم. خورد. خوراک. خور. غذا. طعم. مأکل. اکله. طعمه. هر چیز خوردنی. خلفه. (منتهی الارب). سکر. حید. صمالخی. اکال. مائده. لوس. عروض. علاس. ج، اطعمه. جج، اطعمات. (منتهی الارب) : طعام شبانگاه، عشاء. (دهار). اندک از طعام، جحفه. طعام خوش مزه، ترفه. طعامی که بر آن کثرت خورندگان باشد، طعام مشفوه. طعام ماتم،وضیمه. طعام بابرکت، نزل، نزیل. مقداری معلوم از طعام، فتر. طعام خورده شده، نهل. طعام سخت در خائیدن، عالک، علک. طعام نرم، غلول. طعام پیوسته و آماده، معکود. (منتهی الارب) : و طعام ایشان (مجفری) ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم). و طعام ایشان (کیماکیان) به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. (حدود العالم). نفس آرزو به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی). شکری بگزار علم و دینش را زآن به که شراب یا طعامش را. ناصرخسرو. رهی درازت پیش است و سهمگین که در او طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل. ناصرخسرو. ببین که بهرۀ آن پادشاه ز نعمت خویش چو بهرۀ تو ضعیف از طعام یک شکم است. ناصرخسرو. بی زن نخورد طعام هرگز از بس لطف و ز مهربانی. ناصرخسرو. و آن را که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع کند... خلاص از رنج آن صورت نبندد مگر به قذف. (کلیله و دمنه). خوان ددان را به کاسۀ سر اعدا ز آتش شمشیر تو طعام برآمد. خاقانی. به روزی دو بارم بباید طعامی به ماهی دو وقتم بباید جماعی. خاقانی. باقی نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی و انواع اجناسی که در جهان موجود بودی... (جهانگشای جوینی). چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناول کند، پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوری. (سعدی). اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی تهی از حکمتی بعلت آن که پری از طعام تا بینی. سعدی. با آنکه ازوجود طعام است حظ نفس رنج آورد طعام که بیش از قدر بود. سعدی. ، گندم. (منتهی الارب) : و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم (قرآن 5/5) ، این طعام... مراد حبوب است و لفظ طعام در کلام عرب بر گندم و جو غالب باشد. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ مائده آیۀ 5). و بعضی تمام حبوب مأکول را طعام گویند و بعضی گندم را خاصهً، به دلیل حدیث ابی سعید: کنا نخرج صدقه الفطر فی عهد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم صاعاً من الطعام، او صاعاً من الشعیر. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی اسم مأکولاتی است که در آن غذائیت غالب باشد و نزد گرسنگی انسان بخورد، و بعضی نیز اطلاق بر گندم میکنند. (فهرست مخزن الادویه). نامی است خاص گندم را. (مهذب الاسماء). غلات (در فقه). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از بحرالرائق فی شرح کنزالدقائق آرد: در عرف سابق، گندم و آرد آن را طعام میگفتند و به همین سبب مصنف گفته است: کیل کردن در خریدن طعام بر گندم و آرد آن اطلاق شود. و در مصباح آمده است: طعام در نزد اهل حجاز بویژه بر گندم اطلاق گردد و در عرف به هر چیز خوردنی طعام و به هر چیزآشامیدنی شراب گویند. و منظور از گفتار مصنف ’و یباع الطعام کیلاً و جزافاً’ کلیۀ حبوب بجز گندم تنهاست و منظور از هر چیز خوردنی نیست به قرینۀ ’کیلاً و جزافاً’... و بعضی از مشایخ گفته اند: طعام در عرف ما بر هرچه خوردن آن ممکن باشد اطلاق میشود یعنی آنچه عادهً برای خوردن است مانند گوشت پخته و کباب شده. و صدر شهید گفته است: بنابرین گندم و آرد و نان داخل این تعریف نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اول طعام آخر کلام، اصطلاحی است که شکمبارگان بر سبیل مزاح هنگام گسترده شدن سفره اگر کسی ارادۀ سخن گفتن کند گویند. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود. - طعام الاثیم، قوله تعالی: ان شجرهالزقوم. طعام الاثیم، درخت زقوم طعام آنکس کنیم که اثیم و بزهکار است. (قرآن 43/44 و 44 از تفسیر ابوالفتوح رازی). زقوم، درختی است در دوزخ. قال ابن عباس لما نزل ان ّ شجرهالزقوم طعام الاثیم، قال ابوجهل: التمر بالزبدنترقمه، فانزل اﷲ تعالی: انها شجره تخرج فی اصل الجحیم. طلعها کأنه رؤس الشیاطین. (قرآن 37 / 64 و 65). (منتهی الارب). طعام دوزخیان. (منتهی الارب). هزار کاسه طعام الاثیم دادندش هزار کاسه حمیم از پی طعام اثیم. سوزنی. - طعام بنا، میهمانی که پس از اتمام بنائی دهند. اعذار. عذار. عذیر. (منتهی الارب). - طعام ٌ حامزٌ، طعامی زبان گز. (مهذب الاسماء). - طعام حشب ٌ، طعامی بی نان خورش. (مهذب الاسماء). - طعام ختان، عذار. اعذار. (منتهی الارب). - طعام مأقوط، آنکه در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب). ، آب، آب زمزم. (منتهی الارب) (آنندراج)
خوردنی. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 67). مقابل شراب، آشامیدنی. خورش آدمی. (دهار). مطعوم. خورد. خوراک. خور. غذا. طعم. مأکل. اُکله. طعمه. هر چیز خوردنی. خلفه. (منتهی الارب). سکر. حید. صمالخی. اکال. مائده. لوس. عروض. علاس. ج، اطعمه. جج، اطعمات. (منتهی الارب) : طعام شبانگاه، عشاء. (دهار). اندک از طعام، جحفه. طعام خوش مزه، ترفه. طعامی که بر آن کثرت خورندگان باشد، طعام مشفوه. طعام ماتم،وضیمه. طعام بابرکت، نزل، نزیل. مقداری معلوم از طعام، فتر. طعام خورده شده، نهل. طعام سخت در خائیدن، عالک، علک. طعام نرم، غلول. طعام پیوسته و آماده، معکود. (منتهی الارب) : و طعام ایشان (مجفری) ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم). و طعام ایشان (کیماکیان) به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. (حدود العالم). نفس آرزو به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی). شکری بگزار علم و دینش را زآن به که شراب یا طعامش را. ناصرخسرو. رهی درازت پیش است و سهمگین که در او طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل. ناصرخسرو. ببین که بهرۀ آن پادشاه ز نعمت خویش چو بهرۀ تو ضعیف از طعام یک شکم است. ناصرخسرو. بی زن نخورد طعام هرگز از بس لطف و ز مهربانی. ناصرخسرو. و آن را که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع کند... خلاص از رنج آن صورت نبندد مگر به قذف. (کلیله و دمنه). خوان ددان را به کاسۀ سر اعدا ز آتش شمشیر تو طعام برآمد. خاقانی. به روزی دو بارم بباید طعامی به ماهی دو وقتم بباید جماعی. خاقانی. باقی نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی و انواع اجناسی که در جهان موجود بودی... (جهانگشای جوینی). چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناول کند، پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوری. (سعدی). اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی تهی از حکمتی بعلت آن که پُری از طعام تا بینی. سعدی. با آنکه ازوجود طعام است حظ نفس رنج آورد طعام که بیش از قدر بود. سعدی. ، گندم. (منتهی الارب) : و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم (قرآن 5/5) ، این طعام... مراد حبوب است و لفظ طعام در کلام عرب بر گندم و جو غالب باشد. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ مائده آیۀ 5). و بعضی تمام حبوب مأکول را طعام گویند و بعضی گندم را خاصهً، به دلیل حدیث ابی سعید: کنا نخرج صدقه الفطر فی عهد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم صاعاً من الطعام، او صاعاً من الشعیر. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی اسم مأکولاتی است که در آن غذائیت غالب باشد و نزد گرسنگی انسان بخورد، و بعضی نیز اطلاق بر گندم میکنند. (فهرست مخزن الادویه). نامی است خاص گندم را. (مهذب الاسماء). غلات (در فقه). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از بحرالرائق فی شرح کنزالدقائق آرد: در عرف سابق، گندم و آرد آن را طعام میگفتند و به همین سبب مصنف گفته است: کیل کردن در خریدن طعام بر گندم و آرد آن اطلاق شود. و در مصباح آمده است: طعام در نزد اهل حجاز بویژه بر گندم اطلاق گردد و در عرف به هر چیز خوردنی طعام و به هر چیزآشامیدنی شراب گویند. و منظور از گفتار مصنف ’و یباع الطعام کیلاً و جزافاً’ کلیۀ حبوب بجز گندم تنهاست و منظور از هر چیز خوردنی نیست به قرینۀ ’کیلاً و جزافاً’... و بعضی از مشایخ گفته اند: طعام در عرف ما بر هرچه خوردن آن ممکن باشد اطلاق میشود یعنی آنچه عادهً برای خوردن است مانند گوشت پخته و کباب شده. و صدر شهید گفته است: بنابرین گندم و آرد و نان داخل این تعریف نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اول طعام آخر کلام، اصطلاحی است که شکمبارگان بر سبیل مزاح هنگام گسترده شدن سفره اگر کسی ارادۀ سخن گفتن کند گویند. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود. - طعام الاثیم، قوله تعالی: ان شجرهالزقوم. طعام الاثیم، درخت زقوم طعام آنکس کنیم که اثیم و بزهکار است. (قرآن 43/44 و 44 از تفسیر ابوالفتوح رازی). زقوم، درختی است در دوزخ. قال ابن عباس لما نزل ان ّ شجرهالزقوم طعام الاثیم، قال ابوجهل: التمر بالزبدنترقمه، فانزل اﷲ تعالی: انها شجره تخرج فی اصل الجحیم. طلعها کأنه رؤس الشیاطین. (قرآن 37 / 64 و 65). (منتهی الارب). طعام دوزخیان. (منتهی الارب). هزار کاسه طعام الاثیم دادندش هزار کاسه حمیم از پی طعام اثیم. سوزنی. - طعام بنا، میهمانی که پس از اتمام بنائی دهند. اِعذار. عِذار. عَذیر. (منتهی الارب). - طعام ٌ حامزٌ، طعامی زبان گز. (مهذب الاسماء). - طعام حشب ٌ، طعامی بی نان خورش. (مهذب الاسماء). - طعام خِتان، عِذار. اِعذار. (منتهی الارب). - طعام مأقوط، آنکه در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب). ، آب، آب زمزم. (منتهی الارب) (آنندراج)
ضامن و پذرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). کفیل. ضامن و بمعنی وکیل. (غیاث اللغات). ضامن. کفیل. پذیرفتار. (ناظم الاطباء). ضامن. (کشاف اصطلاحات الفنون). کفیل، و فی الحدیث، الزعیم غارم. (اقرب الموارد) : قالوا نفقد صواع الملک و لمن جاء به حمل بعیروانابه زعیم. (قرآن 72/12). سلهم ایهم بذلک زعیم. (قرآن 40/68) ، مهتر و رئیس قوم یا آنکه از طرف ایشان سخن گوید. ج، زعماء. (منتهی الارب) (آنندراج). رئیس. مهتر. (غیاث اللغات). پیشوا و رئیس قوم و آنکه از جانب ایشان سخن گوید. (از کشاف الصطلاحات الفنون). رئیس. پیشوا. (نفائس الفنون). سررئیس. سیدقوم. مهتر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال بر ره از راه بران تو بخواهند جواز. فرخی. بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). نشست در مجلس عالی بحضور اولیای دولت... و زعیمان و بزرگان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 311). بازعیم گفت، بایدکه مجمزان بر اثر یکدیگر می آیند و دبیر احوال وی می نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 483). زعیم مجمزان گفت خداوند را سالهای بسیار بقا باد... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 484). زان مقام اندیش، کانجا همسرند با رعیت هم امیر و هم زعیم. ناصرخسرو. کف جوادتو گویی که خلق عالم راست وکیل و معتمد روزی و کفیل و زعیم. سوزنی. بر عزم جانب سرخس اتفاق کردند تا به زعیم آن بقعه که به پسر فقیه معروف به ود مستظهر شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 225). ابوالحسن منیعی که زعیم مرو بود با خویشتن بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 342). هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است مگر گشتاسب که زعیم ملوک و سر پادشاهان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 408). - زعیم الجیش، بزرگ و پیشوای سپاه: دی زعیم الجیش بودی ای لعین واین زمان ناچیز و نامرد و مهین. مولوی. - زعیم الحجاب، از القاب دربار سلاطین. بزرگ سراپرده داران. سرپرده داران. رجوع به همین کلمه شود. - زعیم القوم، وکیل و کسی که از جانب آنها سخن گوید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ، بیشتر در بلوچستان، زارع و کشاورز. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح تصوف) در علم فتوت زعیم آن بود که قوم اقتداء برأی او کنند و بر او لازم است که پیوسته فتیان را به مواعظ و نصایح و ذکر فضائل فتوت و شرایط آن تعهد کند. (نفائس الفنون) ، (اصطلاح نجوم) خداوند خط را گویند یعنی صاحب خانه و مثلثه و حد وجه و شرف... (از کشاف اصطلاحات الفنون)
ضامن و پذرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). کفیل. ضامن و بمعنی وکیل. (غیاث اللغات). ضامن. کفیل. پذیرفتار. (ناظم الاطباء). ضامن. (کشاف اصطلاحات الفنون). کفیل، و فی الحدیث، الزعیم غارم. (اقرب الموارد) : قالوا نفقد صواع َ الملک و لمن جاء به حمل بعیروانابه زعیم. (قرآن 72/12). سلهم ُ ایهم بذلک زعیم. (قرآن 40/68) ، مهتر و رئیس قوم یا آنکه از طرف ایشان سخن گوید. ج، زعماء. (منتهی الارب) (آنندراج). رئیس. مهتر. (غیاث اللغات). پیشوا و رئیس قوم و آنکه از جانب ایشان سخن گوید. (از کشاف الصطلاحات الفنون). رئیس. پیشوا. (نفائس الفنون). سررئیس. سیدقوم. مهتر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال بر ره از راه بران تو بخواهند جواز. فرخی. بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). نشست در مجلس عالی بحضور اولیای دولت... و زعیمان و بزرگان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 311). بازعیم گفت، بایدکه مجمزان بر اثر یکدیگر می آیند و دبیر احوال وی می نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 483). زعیم مجمزان گفت خداوند را سالهای بسیار بقا باد... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 484). زان مقام اندیش، کانجا همسرند با رعیت هم امیر و هم زعیم. ناصرخسرو. کف جوادتو گویی که خلق عالم راست وکیل و معتمد روزی و کفیل و زعیم. سوزنی. بر عزم جانب سرخس اتفاق کردند تا به زعیم آن بقعه که به پسر فقیه معروف به ود مستظهر شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 225). ابوالحسن منیعی که زعیم مرو بود با خویشتن بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 342). هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است مگر گشتاسب که زعیم ملوک و سر پادشاهان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 408). - زعیم الجیش، بزرگ و پیشوای سپاه: دی زعیم الجیش بودی ای لعین واین زمان ناچیز و نامرد و مهین. مولوی. - زعیم الحجاب، از القاب دربار سلاطین. بزرگ سراپرده داران. سرپرده داران. رجوع به همین کلمه شود. - زعیم القوم، وکیل و کسی که از جانب آنها سخن گوید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ، بیشتر در بلوچستان، زارع و کشاورز. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح تصوف) در علم فتوت زعیم آن بود که قوم اقتداء برأی او کنند و بر او لازم است که پیوسته فتیان را به مواعظ و نصایح و ذکر فضائل فتوت و شرایط آن تعهد کند. (نفائس الفنون) ، (اصطلاح نجوم) خداوند خط را گویند یعنی صاحب خانه و مثلثه و حد وجه و شرف... (از کشاف اصطلاحات الفنون)
اسپ نیکورو سریع و شتاب. (منتهی الارب). اسب نیک تیزرو. (منتخب اللغات)، {{اسم}} نوعی جامه و پارچۀ فاخر: هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون. (چهارمقالۀ عروضی ص 20). اطلس و نسیج و اکسون انواع جامه های گرانبهااند و معانی آنها در کتب لغت مذکور است و ممزج بصیغۀ اسم مفعول بر وزن معظم گویا جامه ای بوده که از زر ممزوج یا چیز دیگر می بافته اند. ابن الاثیر در ذیل حوادث سنۀ 512 هجری قمری گوید: ’و فی هذه السنه اسقط المسترشد باﷲ من الاقطاع المختص به کل جور و امر ان لایؤخذ الا ماجرت به العاده القدیمه و اطلق ضمان غزل الذهب و کان صناع السقلاطون و الممزج و غیرهم ممن یعمل منه (ای من الذهب) یلقون شده من العمال علیها و اذی عظیماً...’. و مقراضی نیز چنانکه از سیاق عبارت آتیه استفاده میشود از جامه های گرانبهای فاخر بوده است ولی جنس آن معلوم نیست. در رسالۀ محاسن اصفهان للمافروخی در عرض کلامی گوید: ’فقال فی وصایاه لتتخذ اکفانی من ثوب مقراضی رومی و عمامه قصب مذهبه و ثوب دبیقی مصری فقیل له مه فانه لایصلح للاکفان غیر الثیاب البیض القطنیه فقال العیاذ باﷲ عاشرت خلقه ستین سنه و کنت احضرهم فی الدیباج و الحریر و القصب و انا الاّن مواف خالقی و رازقی اادثر فی اکفان من هذا الضرب الردی’. اما معدنی و ملکی اگرچه جائی یافت نشد ولی در ضبط آنها اشکالی نیست، اشکالی که هست در کلمه طمیم است که نه ضبط آن معین است و نه معلوم است از چه لغتی است و هیاءه بکلمه عربی مینماید ولی در هیچیک از کتب لغت یافت نشد. (حواشی چهارمقالۀ عروضی چ اروپا ص 110) سبک گردیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، نرم نرم رفتن. (منتهی الارب). نرم دویدن. (منتخب اللغات) (تاج المصادر). نرم نرم دویدن. (منتهی الارب)
اسپ نیکورو سریع و شتاب. (منتهی الارب). اسب نیک تیزرو. (منتخب اللغات)، {{اِسم}} نوعی جامه و پارچۀ فاخر: هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون. (چهارمقالۀ عروضی ص 20). اطلس و نسیج و اکسون انواع جامه های گرانبهااند و معانی آنها در کتب لغت مذکور است و ممزج بصیغۀ اسم مفعول بر وزن معظم گویا جامه ای بوده که از زر ممزوج یا چیز دیگر می بافته اند. ابن الاثیر در ذیل حوادث سنۀ 512 هجری قمری گوید: ’و فی هذه السنه اسقط المسترشد باﷲ من الاقطاع المختص به کل جور و امر ان لایؤخذ الا ماجرت به العاده القدیمه و اطلق ضمان غزل الذهب و کان صناع السقلاطون و الممزج و غیرهم ممن یعمل منه (ای من الذهب) یلقون شده من العمال علیها و اذی عظیماً...’. و مقراضی نیز چنانکه از سیاق عبارت آتیه استفاده میشود از جامه های گرانبهای فاخر بوده است ولی جنس آن معلوم نیست. در رسالۀ محاسن اصفهان للمافروخی در عرض کلامی گوید: ’فقال فی وصایاه لتتخذ اکفانی من ثوب مقراضی رومی و عمامه قصب مذهبه و ثوب دبیقی مصری فقیل له مه فانه لایصلح للاکفان غیر الثیاب البیض القطنیه فقال العیاذ باﷲ عاشرت خلقه ستین سنه و کنت احضرهم فی الدیباج و الحریر و القصب و انا الاَّن مواف خالقی و رازقی اادثر فی اکفان من هذا الضرب الردی’. اما معدنی و ملکی اگرچه جائی یافت نشد ولی در ضبط آنها اشکالی نیست، اشکالی که هست در کلمه طمیم است که نه ضبط آن معین است و نه معلوم است از چه لغتی است و هیاءه بکلمه عربی مینماید ولی در هیچیک از کتب لغت یافت نشد. (حواشی چهارمقالۀ عروضی چ اروپا ص 110) سبک گردیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، نرم نرم رفتن. (منتهی الارب). نرم دویدن. (منتخب اللغات) (تاج المصادر). نرم نرم دویدن. (منتهی الارب)