خوراکی که برای به صید حیوانات و ماهیان استفاده می شود، جانور کوچکی که خوراک جانوران قوی تر می شود، کسی یا چیزی که برای سوءاستفاده مورد توجه قرار می گیرد
خوراکی که برای به صید حیوانات و ماهیان استفاده می شود، جانور کوچکی که خوراک جانوران قوی تر می شود، کسی یا چیزی که برای سوءاستفاده مورد توجه قرار می گیرد
جمع واژۀ طعم. مزه ها. (از منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: حکما گفته اند طعوم (مزه ها) بر دوگونه اند: بسیط و مرکب. و مزه های بسیط نه قسم اند که از ضرب سه در سه حاصل آیند زیرا فاعل یا گرم و یا سرد و یا معتدل است، و قابل نیز یا لطیف و یا کثیف و یا معتدل باشد، چنانکه گرم کیفیت غیرملایمی در اجسام پدید آرد، چه خاصیت آن تفریق است از این رو در جسم کثیف کیفیت کثیفی که غایهً غیرملایم است ایجاد میکند که مرارت (تلخی) است و در جسم لطیف خاصیتی فروتر از آن تولید میکند که حرافت (تیزی) است و در معتدل ملوحت (شوری) ایجاد کند که حد میانۀ دو خاصیت مزبور یعنی تلخی و تیزی است. و سرد نیز کیفیت غیرملایمی پدید می آورد، چه خاصیت تکثیف است که با اجسام سازگار نیست لیکن ناسازگاری آن از عدم تفریق کمتر است، چنانکه در جسم کثیف عفوصت (گسی) تولید کند، چه مزۀ مزبور تکثیف را متضاعف کند و در لطیف حموضت (ترشی) ایجاد کند زیرا ناسازگاری آن بینابین است و فاعل به سردی و آن را کثیف کند و به لطافت در آن فرورود. و در معتدل قبض بوجود آورد که فروتر از گسی و برتر از ترشی است زیرا گسی هم ظاهر و هم باطن زبان را قبض میکند ولی قابض تنها ظاهر زبان را به قبض دچار میسازد و معتدل تأثیر ملایم و سازگاری بخشد، چنانکه در کثیف حلاوت (شیرینی) و در لطیف دسومت (چربی) و در معتدل تفاهت (بیمزگی) تولید کند. اینها مزه های بسیطاند و از هر یک از مزه های مزبور طعم های گوناگونی ترکیب میشود که میتوان گفت آنها را نهایتی نیست. و این گونه مزه های گوناگون یا بر حسب ترکیب و یا بر حسب ترک اسباب است، چنانکه برخی از آنها دارای نام جداگانه ای باشند مانند بشاعت که از تلخی و قبض مرکب است و در حضض وجود دارد. و همچون زعوقت که از شوری و تلخی مرکب است و در حالت تب دست میدهد و گاهی به مزه ها کیفیت لمسی پیوسته میشود چنانکه حس آن کیفیت و کیفیت طعمی را از یکدیگر بازنمیشناسد و مجموع آن دو کیفیت طعم واحدی را تشکیل میدهد مانند اجتماع تفریق و حرارت با یکی از طعم ها که مجموع آنها را حرافت (تیزی) پندارند یا همچون اجتماع تکثیف و تجفیف با یکی از طعم ها که مجموع آنها را عفوصت (گسی) گمان کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف) : جزکه صاحب ذوق که شناسد طعوم شهد را ناخورده کی داند ز موم. مولوی
جَمعِ واژۀ طَعْم. مزه ها. (از منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: حکما گفته اند طعوم (مزه ها) بر دوگونه اند: بسیط و مرکب. و مزه های بسیط نُه قسم اند که از ضرب سه در سه حاصل آیند زیرا فاعل یا گرم و یا سرد و یا معتدل است، و قابل نیز یا لطیف و یا کثیف و یا معتدل باشد، چنانکه گرم کیفیت غیرملایمی در اجسام پدید آرد، چه خاصیت آن تفریق است از این رو در جسم کثیف کیفیت کثیفی که غایهً غیرملایم است ایجاد میکند که مرارت (تلخی) است و در جسم لطیف خاصیتی فروتر از آن تولید میکند که حرافت (تیزی) است و در معتدل ملوحت (شوری) ایجاد کند که حد میانۀ دو خاصیت مزبور یعنی تلخی و تیزی است. و سرد نیز کیفیت غیرملایمی پدید می آورد، چه خاصیت تکثیف است که با اجسام سازگار نیست لیکن ناسازگاری آن از عدم تفریق کمتر است، چنانکه در جسم کثیف عفوصت (گسی) تولید کند، چه مزۀ مزبور تکثیف را متضاعف کند و در لطیف حموضت (ترشی) ایجاد کند زیرا ناسازگاری آن بینابین است و فاعل به سردی و آن را کثیف کند و به لطافت در آن فرورود. و در معتدل قبض بوجود آورد که فروتر از گسی و برتر از ترشی است زیرا گسی هم ظاهر و هم باطن زبان را قبض میکند ولی قابض تنها ظاهر زبان را به قبض دچار میسازد و معتدل تأثیر ملایم و سازگاری بخشد، چنانکه در کثیف حلاوت (شیرینی) و در لطیف دسومت (چربی) و در معتدل تفاهت (بیمزگی) تولید کند. اینها مزه های بسیطاند و از هر یک از مزه های مزبور طعم های گوناگونی ترکیب میشود که میتوان گفت آنها را نهایتی نیست. و این گونه مزه های گوناگون یا بر حسب ترکیب و یا بر حسب ترک اسباب است، چنانکه برخی از آنها دارای نام جداگانه ای باشند مانند بشاعت که از تلخی و قبض مرکب است و در حُضَض وجود دارد. و همچون زعوقت که از شوری و تلخی مرکب است و در حالت تب دست میدهد و گاهی به مزه ها کیفیت لمسی پیوسته میشود چنانکه حس آن کیفیت و کیفیت طعمی را از یکدیگر بازنمیشناسد و مجموع آن دو کیفیت طعم واحدی را تشکیل میدهد مانند اجتماع تفریق و حرارت با یکی از طعم ها که مجموع آنها را حرافت (تیزی) پندارند یا همچون اجتماع تکثیف و تجفیف با یکی از طعم ها که مجموع آنها را عفوصت (گسی) گمان کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف) : جزکه صاحب ذوق که شناسد طعوم شهد را ناخورده کی داند ز موم. مولوی
کرمکی سیاه است که در آب شنا میکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به اقرب الموارد شود، نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، عوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
کرمکی سیاه است که در آب شنا میکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به اقرب الموارد شود، نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، عُوَم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
آکنده شدن بازو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پر گردیدن ظرف، هموارو معتدل و تمام خلقت گشتن زن و بزرگ شدن ساق او. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فعمه شود، پر و فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
آکنده شدن بازو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پر گردیدن ظرف، هموارو معتدل و تمام خلقت گشتن زن و بزرگ شدن ساق او. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فعمه شود، پر و فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
طعمه. خورش. یقال: جعلت ضیعتی طعمه له. ج، طعم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراک. طعم. غذا. خوردنی، روزی. (زمخشری) (غیاث اللغات) : ملکان مرغ شکارندو فلک باز سپید تا جهان بود و بود مرغ بود طعمه باز. فرخی. این قوم را چنان صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649). شکمها را حریص طعمه کردی شب و روز از پی نعمت دویدن. ناصرخسرو. طعمه شیر کی شود راسو مستۀ چرخ کی شود عصفور. مسعودسعد. ملک را فریفته نباید شد بدانچه گوید او (گاو) طعمه من است. (کلیله و دمنه). ما بر درگاه این ملک آسایش داریم و طعمه می یابیم. (کلیله و دمنه). هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه). هرکه همت اوبرای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود. (کلیله و دمنه). طعمه او (شیر) فرونماند. (کلیله و دمنه). شتربه طعمه من است. (کلیله و دمنه). طمع مدار که از بهر طعمه ارکان عنان جان خرد را به حرص بسپارم. خاقانی. زین سیه کاسه دست کفچه کنیم طعمه ای بی بهانه بستانیم. خاقانی. بی طعمه و طمع بسر آور چو کرم بید چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان. خاقانی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم. خاقانی. آتشی کز دل شجر زاید طعمه او هم از تن شجر است. خاقانی. بس کن که هر مرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چامین خر. مولوی. بر سماع راست هر کس چیر نیست طعمه هر مرغکی انجیر نیست. مولوی. خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین. (گلستان). عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان). نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه باز شکاری. وحشی. - امثال: به گنجشکان نشاید طعمه باز. هر کجا طعمه ای بود مگسی است. ، وجه کسب. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فلان عفیف الطعمه و خبیث الطعمه، ای الکسب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، ضیعه ای که حکومت واگذار کند به کسی تا آن را آبادان کند و عشر محصول را بپردازد و به مرگ آنکس ضیعه به حکومت بازگردد و وارث را حقی بر آن نباشد، (اصطلاح فقه) سدسی که به غیر وارث داده میشود. با بودن ابوین اجداد ارث نمیبرند، ولی در صورتی که سهم هر یک از ابوین ثلث یا بیشتر شد مستحب است که به اجداد طعمه بدهند
طعمه. خورش. یقال: جعلت ضیعتی طعمه له. ج، طُعَم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراک. طُعم. غذا. خوردنی، روزی. (زمخشری) (غیاث اللغات) : ملکان مرغ شکارندو فلک باز سپید تا جهان بود و بوَد مرغ بوَد طعمه باز. فرخی. این قوم را چنان صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649). شکمها را حریص طعمه کردی شب و روز از پی نعمت دویدن. ناصرخسرو. طعمه شیر کی شود راسو مُستۀ چرخ کی شود عصفور. مسعودسعد. ملک را فریفته نباید شد بدانچه گوید او (گاو) طعمه من است. (کلیله و دمنه). ما بر درگاه این ملک آسایش داریم و طعمه می یابیم. (کلیله و دمنه). هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه). هرکه همت اوبرای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود. (کلیله و دمنه). طعمه او (شیر) فرونماند. (کلیله و دمنه). شتربه طعمه من است. (کلیله و دمنه). طمع مدار که از بهر طعمه ارکان عنان جان خرد را به حرص بسپارم. خاقانی. زین سیه کاسه دست کفچه کنیم طعمه ای بی بهانه بستانیم. خاقانی. بی طعمه و طمع بسر آور چو کرم بید چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان. خاقانی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم. خاقانی. آتشی کز دل شجر زاید طعمه او هم از تن شجر است. خاقانی. بس کن که هر مرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چامین خر. مولوی. بر سماع راست هر کس چیر نیست طعمه هر مرغکی انجیر نیست. مولوی. خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین. (گلستان). عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان). نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه باز شکاری. وحشی. - امثال: به گنجشکان نشاید طعمه باز. هر کجا طعمه ای بود مگسی است. ، وجه کسب. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فلان عفیف الطعمه و خبیث الطعمه، ای الکسب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، ضیعه ای که حکومت واگذار کند به کسی تا آن را آبادان کند و عُشر محصول را بپردازد و به مرگ آنکس ضیعه به حکومت بازگردد و وارث را حقی بر آن نباشد، (اصطلاح فقه) سُدسی که به غیر وارث داده میشود. با بودن ابوین اجداد ارث نمیبرند، ولی در صورتی که سهم هر یک از ابوین ثلث یا بیشتر شد مستحب است که به اجداد طعمه بدهند
روش خوردن. یقال: فلان حسن الطعمه، ای حسن السیره فی الاکل. (منتهی الارب) (آنندراج). روش و سیرت در خوردن: ز جغد و بوم به دیدار شوم تر صد ره ولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای. سوزنی. ، حرص در خوردن. (منتخب اللغات)
روش خوردن. یقال: فلان حسن الطعمه، ای حسن السیره فی الاکل. (منتهی الارب) (آنندراج). روش و سیرت در خوردن: ز جغد و بوم به دیدار شوم تر صد ره ولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای. سوزنی. ، حرص در خوردن. (منتخب اللغات)
شتر با مغز استخوان و با پیه، جزورٌ طعوم، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). جزورٌ طعیم مثله. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
شتر با مغز استخوان و با پیه، جزورٌ طعوم، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). جزورٌ طعیم مثله. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
را ه کار راه پیشه، درآمد خورش، به خوردن خواندن مهمانی، روزی، درآمد، چشته، پایدام دانه که برای شکار ریزند، باج، پروه (غنیمت) خوردنی خوراک غذا، جمع طعم، تیولی که از محل خالصه های دیوان می دادند (دوره سلجوقیان)
را ه کار راه پیشه، درآمد خورش، به خوردن خواندن مهمانی، روزی، درآمد، چشته، پایدام دانه که برای شکار ریزند، باج، پروه (غنیمت) خوردنی خوراک غذا، جمع طعم، تیولی که از محل خالصه های دیوان می دادند (دوره سلجوقیان)