در لهجۀ عامیانۀ عرب گویند: فلان طش ٌّ، وقتی که یک کودک پس از همه فرزندان دیگر شخص متولد شده باشد، یا طش را بر کودکی اطلاق کنند که هنگام بازی آخرین نوبت با او باشد. (دزی ج 2 ص 44)
در لهجۀ عامیانۀ عرب گویند: فلان طِش ٌّ، وقتی که یک کودک پس از همه فرزندان دیگر شخص متولد شده باشد، یا طش را بر کودکی اطلاق کنند که هنگام بازی آخرین نوبت با او باشد. (دزی ج 2 ص 44)
خوردن خیار و مانندآنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خوردن چیزی را چون خیار و مانند آن. (از اقرب الموارد) ، بریان کردن گوشت را چندانکه خشک گردد، پوست کندن چیزی را و مقشر کردن، به شمشیر زدن و بریدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گاییدن زن را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کشاء. پرشدن شکم از طعام. رجوع به کشاء شود، جدا گردیدن پوستک از مشک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کفته گردیدن دست یا ستبر و درشت شدن پوست و درترنجیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شکاف خوردن دست و گفته اند سخت شدن پوست آن یا جمع شدن آن. (از اقرب الموارد)
خوردن خیار و مانندآنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خوردن چیزی را چون خیار و مانند آن. (از اقرب الموارد) ، بریان کردن گوشت را چندانکه خشک گردد، پوست کندن چیزی را و مقشر کردن، به شمشیر زدن و بریدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گاییدن زن را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کشاء. پرشدن شکم از طعام. رجوع به کشاء شود، جدا گردیدن پوستک از مشک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کفته گردیدن دست یا ستبر و درشت شدن پوست و درترنجیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شکاف خوردن دست و گفته اند سخت شدن پوست آن یا جمع شدن آن. (از اقرب الموارد)
باقی جان. گویند: ترکته بطنئه، ای بقیه روحه (یهمز و لا اصله الهمز) ، جای باش. (منتهی الارب). منزل. (منتخب اللغات). منزلها. (مهذب الاسماء) ، گستردنی. (منتهی الارب). بساط. (منتخب اللغات) ، خواهش نفس، زمین سپید. (منتهی الارب). زمین روشن و سفید. (منتخب اللغات) ، مرغزار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، پشتۀ بلند که آب بر آن نرود، بیماری، آب ماندۀ در حوض. (منتهی الارب). بقیۀ آب در حوض. (منتخب اللغات) ، آنچه جهت شکار شیر و دده سازند مانند زیبه که مغاکی است، خاکستر آتش فشانده، نافرمانی، فجور، جای خشک کردن خرما از سنگ ساخته، همت و قصد. (منتهی الارب)
باقی جان. گویند: ترکته بطنئه، ای بقیه روحه (یهمز و لا اصله الهمز) ، جای باش. (منتهی الارب). منزل. (منتخب اللغات). منزلها. (مهذب الاسماء) ، گستردنی. (منتهی الارب). بساط. (منتخب اللغات) ، خواهش نفس، زمین سپید. (منتهی الارب). زمین روشن و سفید. (منتخب اللغات) ، مرغزار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، پشتۀ بلند که آب بر آن نرود، بیماری، آب ماندۀ در حوض. (منتهی الارب). بقیۀ آب در حوض. (منتخب اللغات) ، آنچه جهت شکار شیر و دده سازند مانند زیبه که مغاکی است، خاکستر آتش فشانده، نافرمانی، فجور، جای خشک کردن خرما از سنگ ساخته، همت و قصد. (منتهی الارب)
از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طراء علیهم، اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءه. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن
از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طراءَ علیهم، اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءَه. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن
لغتی است در طست. (اقرب الموارد). ابوعبیده گوید: فارسی است. ثعالبی گفته که فارسی و معرب است، معرب تشت معروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). لگن. (دهار). لقن. (دهار). معرب است. لگن. (اقرب الموارد). ابوالایس. ابوکامل. (المرصع). ابومالک. (المرصع) (السامی فی الاسامی) : رهره ، طشت فراخ که قریب القعر بود. سیطل، طشت خرد. مخضب، طشت شمع. (دهار) : پرستنده را دل پراندیشه گشت بدان تا دگرباره بنهاد طشت. فردوسی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. یکی طشت زرین بیاورد پیش نگفت این سخن با پرستار خویش. فردوسی. دو کودک بدیدند مرده به طشت ز ایوان به کیوان فغان برگذشت. فردوسی. یکی طشت بنهاد زرین برش به خنجر جدا کرد از تن سرش. فردوسی. چنان بد که دینار بر سر به طشت اگر پیرمردی ببردی به دشت نکردی به دینار او کس نگاه ز نیک اختر روزو از داد شاه. فردوسی. کنیزک ببرد آب و دستار و طشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت. فردوسی. چو دیده نعمت بیند به کف درم نبود سر بریده بود در میان زرین طشت. فرخی. مرا آن طشت زرین نیست درخور که دشمن خون من ریزد بدو در. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد. مسعودسعد. اول مجلس که باغ شمع گل اندرفروخت نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب. خاقانی. چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. چو پرخون شد آن طشت زنگی چه کرد بخوردش چو آبی و آبی بخورد. نظامی. بجز خون شاهان در این طشت نیست بجز خاک خوبان در این دشت نیست. ؟ (از تاریخ گیلان مرعشی). یک چراغی هست در دل وقت گشت وقت خشم و حرص اندر زیر طشت. مولوی. - طشت آتش بر سر ریخته شدن، کنایه از تحت تأثیر واقع شدن هنگام مشاهدۀ امری ناگوار، یا شنیدن خبری بر خلاف توقع و انتظار است که در آن حال گویند: از مشاهدۀ فلان چیز یا از شنیدن فلان خبر، گوئی طشتی آتش به سر من ریختند: چون بر آن واقف گشتم، گوئی طشتی بر سر من ریختند از آتش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130). - طشت آتش به سر داشتن، عذر خواستن، چه در زمان قدیم هر کس که از او جرمی صادر میشد، طشت پرآتش به سر گرفته می ایستاد، و این علامت عجز و انکسار است. (آنندراج). - طشت کسی از بام افتادن، رازوی فاش شدن. رسوا شدن. فاش شدن راز کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : طبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاد. ؟ (از امثال و حکم). مرا به عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی. سوزنی (ازامثال و حکم). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 شود
لغتی است در طست. (اقرب الموارد). ابوعبیده گوید: فارسی است. ثعالبی گفته که فارسی و معرب است، معرب تشت معروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). لگن. (دهار). لقن. (دهار). مُعرب است. لگن. (اقرب الموارد). ابوالایس. ابوکامل. (المرصع). ابومالک. (المرصع) (السامی فی الاسامی) : رَهْرَه ْ، طشت فراخ که قریب القعر بُوَد. سَیْطَل، طشت خُرد. مِخْضَب، طشت شمع. (دهار) : پرستنده را دل پراندیشه گشت بدان تا دگرباره بنهاد طشت. فردوسی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. یکی طشت زرین بیاورد پیش نگفت این سخن با پرستار خویش. فردوسی. دو کودک بدیدند مرده به طشت ز ایوان به کیوان فغان برگذشت. فردوسی. یکی طشت بنهاد زرین برش به خنجر جدا کرد از تن سرش. فردوسی. چنان بُد که دینار بر سر به طشت اگر پیرمردی ببردی به دشت نکردی به دینار او کس نگاه ز نیک اختر روزو از داد شاه. فردوسی. کنیزک ببرد آب و دستار و طشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت. فردوسی. چو دیده نعمت بیند به کف درم نبود سر بریده بود در میان زرین طشت. فرخی. مرا آن طشت زرین نیست درخور که دشمن خون من ریزد بدو در. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد. مسعودسعد. اول مجلس که باغ شمع گل اندرفروخت نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب. خاقانی. چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. چو پرخون شد آن طشت زنگی چه کرد بخوردش چو آبی و آبی بخورد. نظامی. بجز خون شاهان در این طشت نیست بجز خاک خوبان در این دشت نیست. ؟ (از تاریخ گیلان مرعشی). یک چراغی هست در دل وقت گشت وقت خشم و حرص اندر زیر طشت. مولوی. - طشت آتش بر سر ریخته شدن، کنایه از تحت تأثیر واقع شدن هنگام مشاهدۀ امری ناگوار، یا شنیدن خبری بر خلاف توقع و انتظار است که در آن حال گویند: از مشاهدۀ فلان چیز یا از شنیدن فلان خبر، گوئی طشتی آتش به سر من ریختند: چون بر آن واقف گشتم، گوئی طشتی بر سر من ریختند از آتش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130). - طشت آتش به سر داشتن، عذر خواستن، چه در زمان قدیم هر کس که از او جرمی صادر میشد، طشت پُرآتش به سر گرفته می ایستاد، و این علامت عجز و انکسار است. (آنندراج). - طشت کسی از بام افتادن، رازوی فاش شدن. رسوا شدن. فاش شدن راز کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : طبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاد. ؟ (از امثال و حکم). مرا به عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی. سوزنی (ازامثال و حکم). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 شود
نام دهی است از توابع آباده و دو فرسخ کمتر در مغربی آباده است. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا در 128هزارگزی شمال باختری نیریز. جلگه و گرمسیر و مالاریائی با 296 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه و تریاک است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه آن فرعی است ولی در زمستان بعلت طغیان دریاچۀ بختگان عبور غیرمقدور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام دهی است از توابع آباده و دو فرسخ کمتر در مغربی آباده است. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا در 128هزارگزی شمال باختری نیریز. جلگه و گرمسیر و مالاریائی با 296 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه و تریاک است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه آن فرعی است ولی در زمستان بعلت طغیان دریاچۀ بختگان عبور غیرمقدور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
پارسی تازی گشته تشت تشت، یکی از آلات موسیقی. یا طشت بلند. آسمان. یا طشت نه سوراخ. یکی از لوازم آتشگاه. یا طشت و خایه. تشت و خایه. یا طشت کسی از بام افتادن، راز وی فاش شدن رسوا شدن او
پارسی تازی گشته تشت تشت، یکی از آلات موسیقی. یا طشت بلند. آسمان. یا طشت نه سوراخ. یکی از لوازم آتشگاه. یا طشت و خایه. تشت و خایه. یا طشت کسی از بام افتادن، راز وی فاش شدن رسوا شدن او
طشت درخواب کنیزکی است که حوائج بدو تسلیم نمایند. اگر بیند طشتی فراگرفت یاکسی بدو داد یاخرید، دلیل که زنی خادمه به خانه آورد یا کنیزکی بخرد. اگر بیند طشت بشکست یا ضایع شد، دلیل که آن کنیزک بگریزد یا از دنیا رحلت نماید - محمد بن سیرین : دیدن طشت درخواب بر سه وجه است. اول: زن خادمه. دوم: کنیزک. سوم: منفعت از زنان. طشت درخواب، زنی خادمه است .
طشت درخواب کنیزکی است که حوائج بدو تسلیم نمایند. اگر بیند طشتی فراگرفت یاکسی بدو داد یاخرید، دلیل که زنی خادمه به خانه آورد یا کنیزکی بخرد. اگر بیند طشت بشکست یا ضایع شد، دلیل که آن کنیزک بگریزد یا از دنیا رحلت نماید - محمد بن سیرین : دیدن طشت درخواب بر سه وجه است. اول: زن خادمه. دوم: کنیزک. سوم: منفعت از زنان. طشت درخواب، زنی خادمه است .