جدول جو
جدول جو

معنی طسوس - جستجوی لغت در جدول جو

طسوس
(طُ)
جمع واژۀ طس ّ، بمعنی تشت
لغت نامه دهخدا
طسوس
جمع طس، از ریشه پارسی تشت ها
تصویری از طسوس
تصویر طسوس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاوس
تصویر طاوس
(دخترانه)
طاووس، معرب از یونانی، پرنده ای با پرهای رنگارنگ، نام یکی از صورتهای فلکی نیم کره جنوبی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
افسوس، برای مثال دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طسوج
تصویر طسوج
معرّب واژۀ پارسی تسو، یک قسمت از ۲۴ قسمت شبانه روز، یک ساعت، یک قسمت از ۲۴ قسمت چوب گز بزازان، یک قسمت کوچک از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(طُ)
جمع واژۀ طسق. رجوع به طسق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
کرم افتادن در طعام. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : و اذا عتق السوسن المعروف بالایرس، تسوس و تثقب غیر انه یکون حینئذ اطیب رائحه منه قبل ذلک و قوته مسخنه ملطفه و یصلح للسعال. (ابن البیطار ج 1 ص 71)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس.
نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن:
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ.
نظامی.
- بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن:
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده.
نظامی.
- بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن:
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.
فردوسی.
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ.
فردوسی.
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ.
فردوسی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار.
فرخی.
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش.
اسدی (گرشاسب نامه).
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کندکوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ.
سنایی.
ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج.
(از معیار جمالی).
- بسیج فرمودن، بسیج کردن:
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ.
اسدی.
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج.
نظامی.
- گردش بسیچ، آمادۀ گردش:
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ.
نظامی (از سروری).
، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو:
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه.
نظامی.
- بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن:
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن:
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ.
اسدی.
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری.
خاقانی.
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری.
خاقانی.
- بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن:
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ.
نظامی.
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن.
(گلستان).
- ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن:
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ.
سعدی (بوستان).
- بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن:
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس.
سعدی (بوستان).
- بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن:
نماز شام چوکردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
انوری (از صحاح الفرس).
- بسیج کنان، قصدکنان:
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان.
نظامی.
- بسیج گرفتن، قصد کردن:
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ.
(یوسف زلیخا).
،
{{اسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
(یوسف و زلیخا).
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفرنباشد.
ناصرخسرو.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
مسعودسعد.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست.
نظامی.
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست.
نظامی.
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندربسیچ.
مولوی.
، کنایه از مرگ:
- روزگاربسیچ، زمان مرگ:
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.
فردوسی.
،
{{نعت فاعلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)،
{{نعت مفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده:
چراغیست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.
مولوی.
،
{{فعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ:
تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش)
ندانی تو آیین رزم و بسیچ.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ.
فردوسی.
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء).
- روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ:
دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ.
فردوسی.
- وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ.
-، هنگام مردن:
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ.
نظامی (هفت پیکر ص 62).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ستور که در سرین آن بیماری سوس باشد. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
این نام در کتاب اعمال رسولان (20: 13) آمده. شهری است در جوار دریا از مقاطعۀ ترواس در شمال میسیا برابر جزیره میتیلینی. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قحطسال. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وو)
موضعی است در نواحی بحر فارس، که غلاّب حضرمی مالک آنجا بود، از طریق دریا لشکری بدان جای گسیل کرد، چون خلیفۀ وقت (عمر بن الخطاب) اجازۀچنین امری بدو نداده بود، بر او خشم گرفت. و او را از شغل بازداشت، او نیز شبانگاه بسوی کوفه نزد سعد بن ابی وقاص که از یارانش بود شد، سعد نیز او را معاضدت میکرد تا آنکه در ذی قار کشته شد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وو)
طاووس. پرنده ای است معروف و آن را ابوالحسن، وابوالوشی و صرّاخ، و فلیسا، نیز نامند. پرنده ای است از پرندگان بلاد عجم، تصغیر آن طویس است بعد از حذف زیادات. ج، اطواس، و طواویس. (منتهی الارب) (آنندراج). کمال الدین دمیری در حیوهالحیوان آورده که: این پرنده در میان سایر پرندگان، مانند اسب است بین سایر چارپایان از حیث ارجمندی و زیبائی. صفات عفت، خودپسندی، تکبر، در پر خویش بشگفتی نگریستن، از دم خویش طاق بستن بویژه هنگامی که جفت وی ناظر و متوجه بسوی اوست، همه در وی جمع میباشد. مادۀ این مرغ پس از آنکه سه سال از عمرش بگذرد بیضه نهد، و در همان هنگام هم روئیدن پرهای نر به حد کمال و رنگ آمیزی آن به پایان رسد. سالی یک نوبت مادۀ این پرنده بیضه گذارد، حداکثر دوازده، و گاهی کم و بیش از این شماره، بیضه نهادن مادۀ طاوس متناوب است و متوالی نیست، در فصل بهار تخم گیری کند، در پائیز چنانکه برگ درخت میریزد، پر این حیوان نیز میریزد، و در آن فصل که برگ درختان بروئیدن آغاز کند، طاوس نیز شروع به پر برآوردن کند. طاوس نر هنگامی که جفتش مشغول حضانت بیضه است، وی را بسیار ببازی گیرد، بحدی که تخمها را میشکند، و از این رو است که تخم طاوس را زیر ماکیان نهند، ماکیان نیزتاب و توان آنکه بیش از دو دانه از تخم طاوس را حضانت کند ندارد، و در آن مدت که تخم طاوس تحت حضانت ماکیان است باید همگی وسائل آسایش ماکیان را از خوراکی و آشامیدنی و غیره فراهم سازند، و الا بیم آن است که ماکیان ترک حضانت کند، و بر اثر تصرف هوای نامناسب بیضه ها فاسد و تباه گردد. جوجه ای که بعد از اتمام ایام حضانت بیرون می آید، خوش شکل نیست، و ناقص الخلقه است، حتی از حیث جثه هم ناقص باشد، مدت حضانت بیضۀ طاوس سی روز است. جوجۀ طاوس مانند جوجۀ ماکیان بمجردبیرون آمدن از غلاف تخم، پوشیده از پر و جویندۀ روزی است. یکی از شعرا در وصف این مرغ نیک سروده است:
سبحان من من خلقهالطاوس
طیرعلی اشکاله رئیس
کانه فی نقشه عروس
فی الریش منه رکبت فلوس
تشرق فی داراته شموس
فی الرأس منه شجر مغروس
کانه بنفسج یمیس
او هوز هر حرم یبیس
و شگفت آن است که این پرنده را با حسن و زیبائی که دارد، به فال بد گیرند، و شاید سبب آن باشد که مسبب دخول ابلیس را در بهشت طاوس دانسته اند، و خروج ابوالبشر را از بهشت نیز به وی نسبت دهند، و گویند چون آن حضرت در تمامی مدت زندگانی، از خانه و بنگاه زاد و نژاد و سرای جاودانی خویش آواره گشت، نگاهداری این مرغ درخانه از یمن و برکت دور و قرین شآمت باشد. تفصیل این اجمال آنکه: گویند هنگامی که حضرت آدم علیه السلام در بهشت درخت رز را کاشت، ابلیس در پای آن درخت طاوسی را سربرید، و آن درخت از خون طاوس مشروب شد، همین که درخت آغاز برگ برآوردن کرد، ابلیس میمونی را در بیخ درخت رز ذبح کرد، و آن درخت از خون میمون نیز سیراب گشت، چون هنگام فرا رسیدن انگور شد، ابلیس شیری رادر پای ریشه آن درخت بکشت، و درخت رز از خون شیر هم آبیاری شد، انگور که به کمال پختگی رسید، ابلیس خوکی را برپایۀ آن درخت بیجان کرد، درخت از خون خوک نیز آب خورد، از این رو میخوارگان را هنگام نوشیدن می خوی هر چهار حیوان عارض شود، چه همین که اثر شراب در عروق سرایت کند چهرۀ آدمی در آغاز برافروخته و چون طاوس رنگین شود، و چون مستی شروع شود، آدمی به رقص و دست و پای کوفتن و بازی گراید، همچون کپی، و چون مستی شدت یابد، خوی شیر و درندگان در وی ظاهر گردد، که نخست با شکار خود بازی کند، و سپس عربده آغازد، وزان پس به بیهوده و هذیان مشغول شود، و در پایان او را رخوتی سخت رخ دهد و چون جسدی بی روح در خواب رود، و رشتۀ زندگانیش گسیخته گردد. (حیاهالحیوان). خواندمیر در حبیب السیر آرد: در رساله الصید مسطور است که از عجائب آنکه طاوس نر و ماده با یکدیگر مجامعت ننمایند، مگر آنکه طاوس نر مست شود، در گرد چشم وی اشکی پدید آید، و طاوس ماده او را بخورد، و این معنی سبب بیضه نهادن وی گردد. اما راقم حروف از نظام الدین علیشیر که طاوس بسیار داشت استماع نمود، به کرات میفرمود که ما چند نوبت جفت شدن طاوس را بسان زوجیت خروس و ماکیان مشاهده کرده ایم. (ج 2 حبیب السیر ص 422). بدیعی در اختیارات آورده که شریف گوید: طاوس بعد از سه سال تمام پرها برآورده باشد، و هر سال یکبار بچه آورد، و این مؤلف گوید عمر طاوس بیست سال بود، و در آن مدت بچند لون برآید، و هر سال وقت خزان پر بیندازد، و در وقت برگ برآوردن درخت وی نیز پر برآورد. شیخ الرئیس گوید در مکانی که طاوس بود، حشرات و هوام نبود، و گوشت و پیه وی مجامعت را قوت دهد، زهرۀ وی چون با سرکه بیامیزند گزندگی جانوران را سودمند بود، و گوشت و پیه او چون با سفید باج بپزند و مرق آن بخورند، ذات الجنب را نافع بود. جالینوس گوید گوشت بد دارد، و مزاج انسان را موافق نبود. و صاحب جامع از قول صاحب منهاج آورده که نیکوترین آن جوان بود، طبیعت آن گرم و خشک بود، و موافق معده ای بود که هاضمۀ وی قوی بود، و اولی آن بود که بعد از کشتن، دو یا سه روز رها کنند، و سنگی در پای وی بندند و بیاویزند، و بعد از آن با سرکه بپزند. ابن زهر گوید که اطباء ماتقدم مرغهائی که گوشت ایشان صلب بودی، یک ساعت پیش از پختن کشته، و همچنان با پر آویخته اند، و این از بهر آن کرده اند که تا زود هضم شود، و چون زمانی درنگ کنند، مانند خمیر که در آرد اندازند تا هضم نان نیکوتر بود، این همچنان است. رازی گوید: طعامی که سمی در وی بود چون طاوس بیند، رقص کند و فریاد دارد. ابن زهر گوید: اگر مبطون زهرۀ وی با سکنجبین و آب گرم بیاشامد شفا یابد، و اگر خون وی با انزروت و نمک بیامیزند و بر ریشهای بد نهند که ترسند که آزار کند و به آکله رسد، زایل کند، و سرگین وی بر ثآلیل طلا کردن زایل کندو اگر استخوان وی بسوزند و سحق کنند و بر کلف طلا کنند نافع بود، و اگر بر برص مالند، لون آن را بگرداند. (اختیارات بدیعی). ضریر انطاکی در تذکره آورده که چون طاوس نر دم خویش بیند، اندوه خورد که چرا سایر اندام وی برنگینی دم نیست. درازای دم وی چندین ذراع است، جثۀ نر از جثۀ ماده بزرگتر باشد، قوای وی از حین بیرون آمدن از تخم تا سه سال تدریجاً تکمیل گردد. گوشت وی قاطع قولنج و ریاح غلیظه است، مفاصل را تسکین دهد، ولو بطریق نطول به کار برند. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 234). طلای زهرۀ او با سرکه جهت گزیدن هوام، و شرب زیرۀ او بقدر دو دانگ با سکنجبین و آب گرم رفع اسهال کند، و بالخاصیه رؤیت او باعث ضعف قوه سموم مسمومین است. و حکمای هند تحقیق کرده اند که چون موی دنبالۀ او را در کوزه کرده بسوزانند، از صد مثقال آن قریب به یک مثقال فلزی شبیه بطلا بهم میرسد، و در دفع کردن بیاض عین و امراض آن مجرب دانسته اند، و خواص غریبه و عجیبه به آن اسناد میدهند. (تحفه حکیم مؤمن) :
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی.
از خراسان بردمد طاوس فش
سوی خاور میشتابد شاد و کش.
رودکی.
و اندر دشتها و بیابان وی (هندوستان) جانوران گوناگون اند چون پیل و گرگ و طاوس و گرگری و طوطک و شارک، و آنچه بدین ماند. (حدودالعالم).
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم (دختر قیصر) فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
ز مادر جدا شد چو طاوس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.
فردوسی.
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولادچنگ.
فردوسی.
بیت اخیررا شعوری در جلد اول فرهنگ خود بنام فردوسی آورده است، ولی در شاهنامۀ طبع ولف نیست.
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ.
فردوسی.
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاور نهنگ.
فردوسی.
بایتکین...با خویش صدوسی تن طاوس آورده بود که بیشتر در گنبدها بچه آوردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). آنجا نیز حصاری بود، و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان رامیگرفتمی. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان...با خویشتن آرم، و چند جفت برده آید. (تاریخ بیهقی).
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دستۀ سوسن دم هر طاوسی.
منوچهری.
طاوس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری.
منوچهری.
ماند بسینه و دم طاوس شاخ گل
چون مشک و در و دانه درو بر پراکنی.
منوچهری.
طاوس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی.
منوچهری.
از دم طاوس نر ماهی سر بر زده ست
دستگکی مورد تر گوئی بر پر زده ست.
منوچهری.
سراسر بطاوس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر.
اسدی.
شاخ گل بود بباغ اندر هنگام بهار
خوب و آراسته مانندۀ طاوسی نر.
لامعی.
نگاه کن که بحیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پرّان را.
ناصرخسرو.
طاوس خواستندت می آفرید از اول
طاوس مردمی تو ایدون همی نمائی.
ناصرخسرو.
نگویم که طاوس نرّ است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاوس نر از وشی پرّ دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد.
ناصرخسرو.
آتش دعوت می افروخت، و خود را چون طاوس نر بر نظارگان میفروخت. (مقامات حمیدی).
شبه طاوس شمر فقرکه طاوسان را
رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند.
خاقانی.
بیضه چون طاوس نر خواهم شکست
وز برون آشیان خواهم شکست.
خاقانی.
دفع سرما را قفس کردند آهن پس در او
بچّۀ طاوس علوی آشیان افکنده اند.
خاقانی.
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاوس مگس ران بخراسان یابم.
خاقانی.
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزه های منقّا برافکند.
خاقانی.
مگس ران کردن از شهپرّ طاوس
عجب زشت است بر طاوس زیبا.
خاقانی.
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاوس پشّه ران.
خاقانی.
گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش
در شرق رنگین شهپرش در غرب منقار آمده.
خاقانی.
بیضه بشکن مرغ کم کن تا بوی طاوس نر
بیضه پروردن بگنجشکان گذار و ماکیان.
خاقانی.
رهبر دیو چو طاوس مدام
مایۀ فسق چو عصفور مقیم.
خاقانی.
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاوسش دیدار بصبح اندر.
خاقانی.
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاوس دولت پای باد.
خاقانی.
طاوس بوده ام بریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم.
خاقانی.
از عارض و روی و زلف داری
طاوس و بهشت و مار با هم.
خاقانی.
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
مگس رانها کنند از پرّ طاوسان بستانی.
خاقانی.
جوهر حسن به هر خس چه برم
پر طاوس مگس ران چه کنم.
خاقانی.
باغی است طاوس رخش ماریست افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر حفظ آن افسون نگر.
خاقانی.
پیش که طاوس صبح بیضۀ زرّین نهد
از می بیضا بساز بیضه مجلس ارم.
خاقانی.
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زراندود شد لاجوردی هلال.
نظامی.
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن بباغ آمد سیه زاغ.
نظامی.
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس.
نظامی.
در پر طاوس که زرپیکر است
سرزنش پای کجا درخور است.
نظامی.
گر آید نارپستانی در این باغ
چو طاوسی نشسته بر پر زاغ.
نظامی.
چو طاوسی عقابی بازبسته
تذروی بر لب کوثر نشسته.
نظامی.
و معلوم شد که جگر بط، چون پر طاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه).
اگر زشتخوئی بود در سرشت
نبیند ز طاوس جز پای زشت.
سعدی.
وز لطافت که هست در طاوس
کودکان میکنند بال و پرش.
سعدی.
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش.
سعدی.
دوش چون طاوس مینازیدم اندر باغ خلد
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
ازین مه پارۀ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.
سعدی.
چو طاوس را خانه شد بوستان
دگر یاد نارد ز هندوستان.
امیرخسرو.
کمال جلوۀ طاوس را از آن چه زیان
که ابلهی بگزیند غراب بر طاوس.
؟
- طاوس آتش پر یا طاوس آتشین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج).
در آبگون قفس بین طاوس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور.
خاقانی.
- طاوس پران اخضر، کنایه از فرشتگان است. ستارگان را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج).
- طاوس مشرق خرام، کنایه ازآفتاب است. (برهان) (آنندراج).
- ، آسمان را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
- امثال:
شب خرکرّه طاوس نماید، نظیر: شب گربه سمور مینماید. هر چیز هنگام شب خوشنماتر باشد.
مثل طاوس، رنگین و آراسته:
اندرین ملک چو طاوس بکار است مگس، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
مثل طاوس در خانه روستائی، چیزی گرانبها در تصرّف مردی بینوا:
نماید همی مدح من نزد هر کس
چو طاوس در خانه روستائی.
کریمی سمرقندی.
مثل طاوس مست، که مانند طاوس نر در حال طاق بستن بخود نگرد، و متکبّرانه گذرد.
هر کرا طاوس باید، جور هندوستان کشد، نظیر: گنج بیرنج میسر نشود. تن آسانی بدون تحمل رنج و مشقت فراهم ناید.
،
{{صفت}} مردخوبروی به لغت شام. ،
{{اسم}} سیم. (منتهی الارب) (آنندراج). نقره به لغت اهل یمن. (دهار). فضه. ، زمین سبز با هرگونه گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). ، آلتی از ذوی الاوتار است در هندوستان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وو)
نام جد ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن طاوس بن هرمزدبن ملک بن شیبان است. نام طاوس به روایتی مرزبان بود علمدار مرتضی علی رضی اﷲ عنه و امیرالمؤمنین علی کرم اﷲ وجهه در حق او دعا کرد بارک اﷲ فیک و فی نسلک بدان برکت این مرتبه یافت. (تاریخ گزیده ص 756)
یکی از سرداران عظیم الشأن دورۀ تیموری، که بر امیرتیمور یاغی شد، و در سال 797 هجری قمری به امر و فرمان آن صاحبقران بقتل رسید. (حبیب السیر ج 2 ص 150)
نام زوجه اصفهانی فتحعلیشاه قاجار که وی تخت طاوس دوم را بنام وی ساخته است
نام مادر المستنجد باﷲ ابوالمظفر یوسف بن المقتفی. از خلفای عبیدیان (فاطمیان) زنی گرجی بوده است. رجوع به تاریخ الخلفا ص 293 شود
معاصر عمر بن عبدالعزیز که در ده کلمه به عمر بن عبدالعزیز موعظه کرده است. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(وو)
یکی از ابنیه و آثار سلاطین صفویه در شهر اصفهان
لغت نامه دهخدا
(طِ)
پسر اسفیانوس ملک روم، تقریباً چهل سال پس از ارتفاع عیسی بن مریم، بیت المقدس (اورشلیم) را گرفت، و سنگی بر سنگی باقی نگذاشت. (ایران باستان ج 3 ص 2547 و 2548). و نیز رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 437 شود. تیتوس امپراتور روم از سال 79 تا 81 میلادی رجوع به تیتوس شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طرس
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طس ّ. رجوع به طس شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ناپدید گردیدن: طسم الشی ٔ طسوماً. کذا فی طسم الطریق. لغهٌ فی طمس، علی القلب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، طسمته، ناپدید کردم او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ س)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رخج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بنگرید به قیسوس، جمع قس، سالاران سرکشیشان یونانی تازی گشته پاپیتال پیچک از گیاهان یکی از گونه های عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
بازی و ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسوس
تصویر غسوس
خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
گزیر شبگرد، گرگ، شکار جوی، زن بی باک از مردان، گشت کننده، شب شکار، تهی مرد (مرد بی خیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفوس
تصویر طفوس
مردن، گاییدن زن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طروس
تصویر طروس
جمع طرس، بنگرید به طرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طساس
تصویر طساس
از ریشه پارسی تشتگر تشت ساز
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تسوج تسو یک بیست و چهارم چوب گز استادان درزی، یک و بیست و چهارم شبانروز (ساعت)، یک بیست و چهارم سیر، چهارجو، یک بیست و چهارم دانگ، گونه ای ماره یا پرشیان (سکه) در زمان ایلخانان 2- 1، 1 مثقال، وزن دو دانه از دانه های جو 4، 1 دانگ، نوعی سکه (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طسوم
تصویر طسوم
ناپدید گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طسیس
تصویر طسیس
جمع طس، از ریشه پارسی تشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته ماکیانها که اصلش از هندوستان و مالزی است. دارای پرهای زیباست و صدای بلند و تا حدی ناراحت کننده دارد. نر این پرنده چتر زیبایی با دم خود می سازد به سبب پرهای زیبا طاوس رابه عنوان یک پرنده زینتی نگهداری می کنند. طاوس در سال 4 تا 6 تخم می گذارد و جوجه ها همین که سه ماه شدند نر و مادگی آن ها قابل تشخیص است آنها پس از رسیدن به سن 3 سالگی بالغ می شوند و جهت جفتگیری آماده می گردند طاوس در حدود 30 سال عمر می کند. غیر از طاوسهای رنگین طاوس سفید ساده و طاوس آبی رنگ هم وجود دارد، آلتی است از ذوی الاوتار معمول هندوستان، تنور اجاق. یا ترکیبات اسمی: یا طاوس آبگون خضرا. آسمان. یا طاوس آتش پر. آفتاب. یا طاوس آتشین پر. آفتاب. یا طاوس پران اخضر. فرشتگان، ستارگان. یا طاوس خلد. هر یک از حوریان، هر یک از غلمان. یا طاوس مشرق خرام. آفتاب، آسمان. یا طاوس علیین. طاوس بهشتی. یا طاوس فلک. آفتاب. یا طاوس فلک. آفتاب. یا طاوس ملایک. جبرئیل امین. تعبیرات: یا مثل طاوس. رنگین و آراسته. یا مثل طاوس در خانه روستایی. چیزی گرانبها در تصرف مردی بینوا. یا مثل طاوس مست. آن که مانند طاوس نر خرامان و متکبرانه راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسوس
تصویر حسوس
خشکسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوس
تصویر دسوس
دورنگ دغا باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
((فُ))
افسوس، دریغ، ریشخند، استهزاء
فرهنگ فارسی معین