جدول جو
جدول جو

معنی طرماح - جستجوی لغت در جدول جو

طرماح
(طِ رِمْ ما)
ابن الحکیم. شاعری است. (منتهی الارب). المکنی بأبی ضبّه و یقال اسمه حکم بن الحکیم، ولد بالشام و انتقل الی الکوفه. قال الجاحظ: کان یؤدّب الاطفال، فیخرجون من عنده کأنما جالسوا العلماء. (تاج العروس). او را دیوانی است که ابوسعید سکری و طوسی و جماعتی دیگر آن را گرد آورده اند. (فهرست ابن الندیم). وفاتش به روزگار یزید بن عبدالملک اموی بوده است. (کشف الظنون). ابن قتیبه در کتاب خویش نسب وی را بدین سیاق آورده که هو ابن حکیم من طی و یکنی ابانفر و کان جده قیس بن جحدر، اسره بعض ملوک بنی جفته، فدخل علیه حاتم الطائی فاستوهبه و قال:
فککت عدیّاً کلها من اسارها
فافضل و شفعنی بقیس بن جحدر
ابوه ابی و الام من امهاتنا
فانعم فدتک الیوم نفسی و معشری.
(الشعر و الشعراء ص 228).
ابن عبدربه گوید: بنی نماره (یکی از بطون لخم) از رهط طرماح بوده اند. و برخی گفته اند طرماح خود از قبیلۀ طی بوده است. (عقدالفرید ج 3 ص 351). نکوهیده تر هجوی که از عرب شنیده شده، ابیات ذیل است که طرماح گوید:
تمیم بطرق اللؤم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل المکارم ضلت
ولو ان برغوثاً علی ظهر قمله
رأتها تمیم یوم زحف لولت
ولو ان عصفوراً یمد جناحه
لقامت تمیم تحته و استظلت
ولوجمعت یوماً تمیم جموعها
علی ذره معقوله لاستقلت.
(عقدالفرید ج 1 ص 113 و 290 و ج 6 ص 151).
مرزبانی در کتاب الموشح از ابوعمرو بن العلاء روایت میکند که گفت: طرماح را به سواد کوفه دیدم که کلماتی نبطی می آموخت و آنها را در شعر خود می آورد، پرسیدم چه میکنی و از این عمل چه منظور داری ؟ گفت: الفاظ نبطی را اصلاح میکنم و در شعر خود می آورم.و نیز مرزبانی به اسناد خود از شعبه بن الحجاج روایت کرده که او گفته است از طرماح پرسیدم نشأتت از کجاست ؟ گفت: به سواد کوفه. و اصمعی بر صحت این گفتار مصراع ذیل را از سخن طرماح گواه آورده است: ’طال فی شطنهروان اغتماضی’. و نیز مرزبانی به اسناد خود از اصمعی روایت کند که اصمعی گفته است کمیت بن زید و طرماح هیچیک در شعر و لغت حجت نیستند، چه هر دو مولد میباشند و هم از اصمعی آورده که گفته است کمیت با آنکه علم نحو آموخته بود در شعر حجت نیست و همچنین طرماح، چه هر لفظی را که این دو تن می شنیدند هرچند هم فهم معنی آن لفظ نمیکردند از ایراد آن الفاظ در اشعار خود دریغ نداشتند، چنانکه رؤبه بن العجاج میگفت: کمیت و طرماح معانی لغات غریبۀ اشعار خویش را از من میپرسیدند. بر این شعر طرماح که در صفت ناقه ای سروده اساتید فن اعتراض کرده اند، میگوید:
تمسح الارض بمعنونس
مثل مئلاه النیاح القیام.
معنونس دم دراز است، و مئلاه، مفرد مآلی است که عبارت است از ژنده ای چند که زنان هنگام برخاستن برای نوحه گری در دست گیرند، خواسته است بگوید که ماده شتر دمش به زمین میرسید و تشبیهی سخت ناپسند آورده است. (الموشح ص 108 و 109). زرکلی در الاعلام آورده که وفات وی در حدود سال 80 هجری قمری بوده. شاعری است اسلامی و فحل. در شام نشو و نما یافت و بعد به کوفه شد و در آنجا رحل اقامت افکند. پیرو کیش شراه از مذهب ازارقه بود، با خالد بن عبداﷲ القسری پیوستگی یافت، خالد بدو اکرام و اشعار وی را تحسین میکرد.طرماح شاعری هجوسرا و با کمیت همعصر و دوست بود و کمتر اتفاق می افتاد که بین آنان جدائی افتد. جاحظ گفته است وی مرد قحطانی متعصبی بوده است. وی را دیوانی است خرد که چاپ شده است. (الاعلام ج 2 ص 447). و رجوع به الجماهر ص 183 و عقدالفرید ج 3 ص 199، 351 و ج 6 ص 152 و عیون الاخبار ج 2 ص 182، 195، 307 و ج 3 ص 93، 150 و المعرب جوالیقی ص 73، 91، 193، 255، 274، 338، 393 و الموشح ص 132، 191، 192، 236، 244، 322 و المرصع ص 82 و ضحی الاسلام ج 3 ص 345 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 447 و شدالازار ص 415 شود
ابن الجهم. شاعری است. (منتهی الارب). و فی نسخه: ابوالجهم. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
طرماح
(طِ رِمْ ما)
مردبزرگ نسب مشهور، مرد بلندنظر، مرد پیش بین در امور. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طرماح
مرد بلند نظر
تصویری از طرماح
تصویر طرماح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طراح
تصویر طراح
طرح کننده، نقشه کش، در هنر نقاشی نقاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماح
تصویر رماح
رمح ها، نیزه ها، جمع واژۀ رمح
فرهنگ فارسی عمید
(طِ رِمْ ما)
منسوب به طرماح که نام جدی بوده است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمح. نیزه ها: بصواعق بوارق صفاح و لوامع شوارع ارماح او را در کورۀ دمار و تنوربوار می سوزانید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی) ، خاموش شدن. (زوزنی) (منتهی الأرب). خاموش گشتن، مغزدار گشتن. (تاج المصادر بیهقی). مغز داشتن. ارمام عظم، بامغز شدن استخوان. (منتهی الأرب) ، ارمام بلهو، ببازی گرائیدن. مائل ببازی شدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دو راه در کوهند دراز، به دهناء. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
بلندبالا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
مرد لافی. طرمذان مثله. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
موضعی است در قول ابووجزۀ سعدی آنجا که گوید:
کأن ّ صوت حداها و القرین بها
ترجیع مغترب نشوان لجلاج
نعب الاشاهیب فی الأخبار یجمعها
و اللیل ساقطه اوراقه داج
حتی اذاما ایالات ٌ جرت برحاً
و قد ربعن الشوی عن ماء طرماج.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
قلعه ای است نزدیک نهاوند. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). قریه ای است مشرف بر قریۀ ابی ایوب در نزدیکی نهاوند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طراح
تصویر طراح
نقاش، آنکه طرح افکند، نقشه ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طماح
تصویر طماح
آزمند، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماح
تصویر رماح
نیزه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرماس
تصویر طرماس
تاریکی ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماح
تصویر ارماح
جمع رمح، نیزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرماذ
تصویر طرماذ
لافزن: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماح
تصویر رماح
((رِ))
جمع رمح، نیزه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طراح
تصویر طراح
((طَ رّ))
نقاش، آن که طرح افکند، گرده ریز، نقشه ریز، آن که برای انجام کار یا فعالیتی برنامه ریزی کند یا مطلبی را تدوین کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طراح
تصویر طراح
Designer, Designer
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از طراح
تصویر طراح
designer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از طراح
تصویر طراح
מעצב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از طراح
تصویر طراح
디자이너 , 디자이너
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از طراح
تصویر طراح
desainer
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از طراح
تصویر طراح
डिज़ाइनर , डिजाइनर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از طراح
تصویر طراح
ontwerper
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از طراح
تصویر طراح
projektant
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از طراح
تصویر طراح
diseñador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از طراح
تصویر طراح
designer
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از طراح
تصویر طراح
designer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از طراح
تصویر طراح
дизайнер
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از طراح
تصویر طراح
Designer
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از طراح
تصویر طراح
дизайнер
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از طراح
تصویر طراح
设计师 , 设计师
دیکشنری فارسی به چینی