گز، درختی کوتاه و بوته مانند با خوشه های گل سفید یا سرخ رنگ و برگ های ریز که از ساقۀ آن گزانگبین گرفته می شود و چوب آن برای سوختن استفاده می شود، نوعی شیرینی که با شیرۀ گز، شکر و سفیدۀ تخم مرغ درست می کنند و لای آن مغز پسته یا بادام می گذارند، واحد اندازه گیری طول برابر با ۱۶ گره، گس، زمخت، پسوند متصل به واژه به معنای گزنده مثلاً غریب گز
گَز، درختی کوتاه و بوته مانند با خوشه های گل سفید یا سرخ رنگ و برگ های ریز که از ساقۀ آن گزانگبین گرفته می شود و چوب آن برای سوختن استفاده می شود، نوعی شیرینی که با شیرۀ گز، شکر و سفیدۀ تخم مرغ درست می کنند و لای آن مغز پسته یا بادام می گذارند، واحد اندازه گیری طول برابر با ۱۶ گره، گس، زمخت، پسوند متصل به واژه به معنای گَزَندِه مثلاً غریب گز
گز و آن بر چهار صفت است، یکی از آن اثل است. طرفاه، یکی آن. (منتهی الارب). درخت گز که به هندی جهاو گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). درخت گز و چوب گز را گویند. (برهان). گز بوستانی و ثمرۀ آن گزمازج است. (شیخ الرئیس در مفردات قانون). گزمازو. (تفلیسی). گزمازک: آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد طرفه بود که چشم به طرفا برافکند. خاقانی. کسی کو روی گل بیند، به طرفا طرف نندازد کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را. بدر جاجرمی. گزی که گزانگبین بر آن نشیند. طل (باران نرم) که بر ورق گز نشیند، گزانگبین باشد. (بحر الجواهر). درخت گز است. ارجانی گوید: طرفاء سرد و خشک است در دو درجه و زداینده است و شوینده هر عضوی را، قوت خشک کردن جراحتها در او ضعیف است و قابض است و اگربرگ و شاخهای خرد او در سرکه پخته شود و بر ضماد کرده آید، سختی سپرز را دفع کند و آماسها را این ضمادسودمند است. و اگر به مطبوخ او مضمضه کرده آید، درددندان را تسکین دهد. و اگر برگ او را در شراب بجوشانند و آن شراب را در کاسه ای کنند از چوب گز و روزی چند بگذارند بعد از آن بخورند ورم را دفع کند و اگر خنجهای او دود کرده شود آبله و ریشهای تر را خشک گردانده و پوست گز و میوۀ او در قبض به مازو ماند. و خاکستر او زداینده است مر اعضا را و خشک کننده است مر جراحتها را و قوت بریدن بادهای غلیظ در او بیش است درقبض. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). به پارسی درخت گز بود و آن انواع است، یک نوع ثمر وی را گزمازج گویند وثمر وی را حب الاثل و ثمرهالطرفاء خوانند و طبیعت وی سرد و خشک بود و در وی قبضی بود و تجفیفی و ثمر وی بغایت قابض بود و گویند گرم بود و طبیخ وی چون نطول کنند، سپش بکشد و چون ورق و بیخ و قضبان وی با سرکه یا با شراب بپزند سپرز را نافع بود و درد دندان را نیز نافع بود و بدان مضمضه کردن و ورق وی به آب بپزند و با شراب ممزوج کنند و بیاشامند سپرز را بگدازاند و موافق زنانی بود که رطوبت از رحم ایشان روانه بود و زمان دراز بر آن گذشته باشد چون بر طبیخ آن بنشینند نافع بود. ابن واقد گوید: زنی بر وی جذام ظاهر شد، پس از طبیخ وی با مویز چند نوبت بیاشامید، از وی زایل شد و گوید تجربه کردیم زنی دیگر را هم صحت داد. خوزی گوید: چون دخان کنند ورم سرد را زائل کند و بغایت سود دهد در بیشتر ورمها. رازی گوید: بخور وی سه نوبت، بواسیر را خشک گرداند. شریف گوید: چون بخور کننددر دهان کسی که علق در حلق او چفسیده باشد بیفتد. وثمر وی گزیدگی رتیلا را سود دهد. دیسقوریدس گوید: بدل ثمرهالطرفاء در داروی چشم عفص بود. (اختیارات بدیعی). به فارسی درخت گز گویند. بزرگ او اثل است و ثمرش عذبه و مذکور شد و بری او بی ثمر و کوچک آن مخصوص به این اسم و شکوفه اش سفید مایل به سرخی و ثمرش مثلث وگزمازج نامند. در اول سرد و در دوم خشک و قابض و مجفف و رادع و محلل و طبیخ بیخ او را با سرکه جهت جذام مجرب یافته اند و به دستور جهت سپرز و یرقان و رفع سدد و ورم صلب جگر مجرب است و باید هر روز سی وپنج مثقال بنوشند. و بخور شاخ و برگ او جهت زکام و خشک کردن آبله و زخمها و اخراج زلو از حلق مؤثر و خاکستر اوجهت استرخاء و خروج مقعد و قروح رطبه و سوختگی آتش و سه دفعه بخور برگ او جهت ساقط کردن دانۀ بواسیر وثآلیل مجرب است و در سایر خواص مثل اثل و ثمرش در جمیع صفات مانند عذبه و تکرار موجب اطناب است. (تحفۀحکیم مؤمن). طرفا، گز، سرد است به درجۀ اول و خشک به دوم. در ولایات سردسیر از قد مردی نمیگذرد و در گرمسیر سخت بلند میشود و سطبر، چنانکه دو ستونش یک باع و دو باع میباشد. آن را به سرکه پخته سپرز سخت شده را نافع است. و درد دندان بنشاند و به آب پخته در آن نشینند مادۀ کهن از رحم اخراج کند. ثمره اش را خرمادوج (ظ: گزمازوج) خوانند. سرد است به درجۀ دوم و خشک به سوم. اسهال کهنه و درد دندان و ادرار حیض و اوجاع طحال را مفید است. برگش به غرغره درد دندان را ودودش زکام را و ضمادش قروح رطوبی را مفید است. (نزهه القلوب خطی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 161 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 237 و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 30 و کلمه گز در همین لغت نامه شود
گز و آن بر چهار صفت است، یکی از آن اَثل است. طرفاه، یکی آن. (منتهی الارب). درخت گز که به هندی جهاو گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). درخت گز و چوب گز را گویند. (برهان). گز بوستانی و ثمرۀ آن گزمازج است. (شیخ الرئیس در مفردات قانون). گزمازو. (تفلیسی). گزمازک: آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد طرفه بود که چشم به طرفا برافکند. خاقانی. کسی کو روی گل بیند، به طرفا طرف نندازد کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را. بدر جاجرمی. گزی که گزانگبین بر آن نشیند. طل (باران نرم) که بر ورق گز نشیند، گزانگبین باشد. (بحر الجواهر). درخت گز است. ارجانی گوید: طرفاء سرد و خشک است در دو درجه و زداینده است و شوینده هر عضوی را، قوت خشک کردن جراحتها در او ضعیف است و قابض است و اگربرگ و شاخهای خرد او در سرکه پخته شود و بر ضماد کرده آید، سختی سِپرز را دفع کند و آماسها را این ضمادسودمند است. و اگر به مطبوخ او مضمضه کرده آید، درددندان را تسکین دهد. و اگر برگ او را در شراب بجوشانند و آن شراب را در کاسه ای کنند از چوب گز و روزی چند بگذارند بعد از آن بخورند ورم را دفع کند و اگر خنجهای او دود کرده شود آبله و ریشهای تر را خشک گردانده و پوست گز و میوۀ او در قبض به مازو ماند. و خاکستر او زداینده است مر اعضا را و خشک کننده است مر جراحتها را و قوت بریدن بادهای غلیظ در او بیش است درقبض. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). به پارسی درخت گز بود و آن انواع است، یک نوع ثمر وی را گزمازج گویند وثمر وی را حب الاثل و ثمرهالطرفاء خوانند و طبیعت وی سرد و خشک بود و در وی قبضی بود و تجفیفی و ثمر وی بغایت قابض بود و گویند گرم بود و طبیخ وی چون نطول کنند، سپش بکشد و چون ورق و بیخ و قضبان وی با سرکه یا با شراب بپزند سپرز را نافع بود و درد دندان را نیز نافع بود و بدان مضمضه کردن و ورق وی به آب بپزند و با شراب ممزوج کنند و بیاشامند سِپرز را بگدازاند و موافق زنانی بود که رطوبت از رحم ایشان روانه بود و زمان دراز بر آن گذشته باشد چون بر طبیخ آن بنشینند نافع بود. ابن واقد گوید: زنی بر وی جذام ظاهر شد، پس از طبیخ وی با مویز چند نوبت بیاشامید، از وی زایل شد و گوید تجربه کردیم زنی دیگر را هم صحت داد. خوزی گوید: چون دخان کنند ورم سرد را زائل کند و بغایت سود دهد در بیشتر ورمها. رازی گوید: بخور وی سه نوبت، بواسیر را خشک گرداند. شریف گوید: چون بخور کننددر دهان کسی که علق در حلق او چفسیده باشد بیفتد. وثمر وی گزیدگی رتیلا را سود دهد. دیسقوریدس گوید: بدل ثمرهالطرفاء در داروی چشم عفص بود. (اختیارات بدیعی). به فارسی درخت گز گویند. بزرگ او اثل است و ثمرش عذبه و مذکور شد و بری او بی ثمر و کوچک آن مخصوص به این اسم و شکوفه اش سفید مایل به سرخی و ثمرش مثلث وگزمازج نامند. در اول سرد و در دوم خشک و قابض و مجفف و رادع و محلل و طبیخ بیخ او را با سرکه جهت جذام مجرب یافته اند و به دستور جهت سپرز و یرقان و رفع سدد و ورم صلب جگر مجرب است و باید هر روز سی وپنج مثقال بنوشند. و بخور شاخ و برگ او جهت زکام و خشک کردن آبله و زخمها و اخراج زلو از حلق مؤثر و خاکستر اوجهت استرخاء و خروج مقعد و قروح رطبه و سوختگی آتش و سه دفعه بخور برگ او جهت ساقط کردن دانۀ بواسیر وثآلیل مجرب است و در سایر خواص مثل اثل و ثمرش در جمیع صفات مانند عذبه و تکرار موجب اطناب است. (تحفۀحکیم مؤمن). طرفا، گز، سرد است به درجۀ اول و خشک به دوم. در ولایات سردسیر از قد مردی نمیگذرد و در گرمسیر سخت بلند میشود و سطبر، چنانکه دو ستونش یک باع و دو باع میباشد. آن را به سرکه پخته سپرز سخت شده را نافع است. و درد دندان بنشاند و به آب پخته در آن نشینند مادۀ کهن از رحم اخراج کند. ثمره اش را خرمادوج (ظَ: گزمازوج) خوانند. سرد است به درجۀ دوم و خشک به سوم. اسهال کهنه و درد دندان و ادرار حیض و اوجاع طحال را مفید است. برگش به غرغره درد دندان را ودودش زکام را و ضمادش قروح رطوبی را مفید است. (نزهه القلوب خطی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 161 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 237 و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 30 و کلمه گز در همین لغت نامه شود
ناقهٌ طرفه، شتر ماده ای که بر یک چراگاه قرار نگیرد، ناقه ای که فروریخته باشد نوک دهن او از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اشتری که بر کنارۀ مرغزار چرا کند. (مهذب الاسماء)
ناقهٌ طرفه، شتر ماده ای که بر یک چراگاه قرار نگیرد، ناقه ای که فروریخته باشد نوک دهن او از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اشتری که بر کنارۀ مرغزار چرا کند. (مهذب الاسماء)
ستاره ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). دو کوکب خرد است، یکی از صورت اسد است و ماه برابر آن رسد و جنوبی او را بپوشاند و عرب گویند که این طرف اسد است که ایشان را از کواکب پنجگانه اسد خوانند و آن منزل نهم است از منازل قمر و رقیب آن سعدبلع است. (جهان دانش ص 118). مجموع دو کوکب که یکی بر پای جنوبی خرچنگ و دیگری بر بینی اسد جای دارد و آن منزل نهم از منازل بیست وهشتگانه ماه و از رباط اول است. نام کوکبی از کواکب صورت برج اسد است و آن از قدر اول است. (از جهان دانش). منزل نهم است از منازل قمر و آن از آخر نثره است تا بیست وپنج درجه و چهل ودو دقیقه و پنجاه ویک ثانیه از سرطان و نزد احکامیان منزلی نحس است و بعضی گفته اند سعد است: نثره به نثار گوهرافشان طرفه طرفی دگر زرافشان. نظامی
ستاره ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). دو کوکب خرد است، یکی از صورت اسد است و ماه برابر آن رسد و جنوبی او را بپوشاند و عرب گویند که این طرف اسد است که ایشان را از کواکب پنجگانه اسد خوانند و آن منزل نهم است از منازل قمر و رقیب آن سعدبلع است. (جهان دانش ص 118). مجموع دو کوکب که یکی بر پای جنوبی خرچنگ و دیگری بر بینی اسد جای دارد و آن منزل نهم از منازل بیست وهشتگانه ماه و از رباط اول است. نام کوکبی از کواکب صورت برج اسد است و آن از قدر اول است. (از جهان دانش). منزل نهم است از منازل قمر و آن از آخر نثره است تا بیست وپنج درجه و چهل ودو دقیقه و پنجاه ویک ثانیه از سرطان و نزد احکامیان منزلی نحس است و بعضی گفته اند سعد است: نثره به نثار گوهرافشان طرفه طرفی دگر زرافشان. نظامی
نقطۀسرخی از خون بسته در چشم که از ضربت و جز آن حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه ای سرخ باشد یا کبود که بر سپیدۀ چشم افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن سرخی باشد که اندر چشم پدید آید بسبب زخمی و رنجی که به چشم رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تورک و آن نقطۀ سرخ است که در بیماریهای چشم یا در پی ضربتی به ظاهر چشم افتد. نقطه ای سرخ در چشم، از ضربتی یا جز آن. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و قانون شیخ الرئیس چ تهران کتاب سوم ص 66 شود، گل مژه، داغی است مانا به خط که اطراف ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) یک بار جنبانیدن پلک چشم را. یقال: هو اسرع من طرفه عین. (منتهی الارب) (آنندراج). یک چشم بهم زدن. یک زخم چشم
نقطۀسرخی از خون بسته در چشم که از ضربت و جز آن حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه ای سرخ باشد یا کبود که بر سپیدۀ چشم افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن سرخی باشد که اندر چشم پدید آید بسبب زخمی و رنجی که به چشم رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تورک و آن نقطۀ سرخ است که در بیماریهای چشم یا در پی ضربتی به ظاهر چشم افتد. نقطه ای سرخ در چشم، از ضربتی یا جز آن. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و قانون شیخ الرئیس چ تهران کتاب سوم ص 66 شود، گل مُژه، داغی است مانا به خط که اطراف ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) یک بار جنبانیدن پلک چشم را. یقال: هو اسرع من طرفه عین. (منتهی الارب) (آنندراج). یک چشم بهم زدن. یک زخم چشم
زخم رسیدگی چشم. اسم است مصدر را، نوی مال. اسم است طریف و طارف و مطرف را که مال نو است، {{صفت، اسم}} طرفه. شگفت و نادر از هر چیزی. طرافه مصدر است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که کسی ندیده باشدو بنظر خوش آید و در مقام تعجب نیز گویند خواه دیده شود و خواه شنیده گردد. (برهان) : اطراف، طرفه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). استطراف، طرفه شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). نادر. امر عجیب. بلعجبی. بوالعجبی. شعبده، بازیگر. (آنندراج). مشعبد. بلکنجک. بوالکنجک. (فرهنگ اسدی)، کودک خوش آینده، مجازاً بمعنی معشوق. (غیاث اللغات) (آنندراج)، مال نو. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز نو و خوش: ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری لب را به سر دزک بکن پاک از می. رودکی. و این تبع فرودین که از پس او به ملک بنشست، کنیت او ابوکرب بود، چون ملک یمن بر وی راست شد، آهنگ پادشاهی دیگر کرد و هر جائی که بودی پیروز آمدی و هر پادشاهی که خواستی بگرفتی... ملک هند بدو رسول و هدیه فرستاد، پرنیان و عود و عنبر، و چیزهای طرفه که او چنان ندیده بود. آن رسول را گفت اینهمه چیزهای طرفه از زمین هندوستان خیزد... (ترجمه طبری بلعمی). برون کرد ز انگشتش انگشتری نگینی بر اوطرفه چون مشتری. فردوسی. یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ. روزبه (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چندین هزار نامه کز او یادگار ماند وآن نامه های طرفه کز او یادگار ماند. فرخی. بادۀ لعل به دست اندر چون لعل عقیق ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم. فرخی. استادم بونصر دو نسخت کرد این دو نامه را... و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که بر روی استادم برکشند که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد و وزیر را جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطرایشان در رنجند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). و دیگرروز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). سالار بکتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر از این دو کس نبوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). بر ما طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی وآلتونتاش اینهمه در گردن من (احمد حسن) کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). و طرفه تر آن آمد که بر خواجه عبدالصمد امیر بدگمان شد، به آن خدمتهای پسندیده که وی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). طرفه تر آن بود که هم فرونمی ایستاد از استبداد و فرو توانست ایستاد که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). کس ندیده ست چنین طرفه زناشوئی نه زنی هرگز زاده ست بدین آئین. ناصرخسرو. این طرفه ترکه روز و شبان میکنم طلب من زندگی ایشان و ایشان دمار من. ناصرخسرو. به مرغزار قضا از درخت یأس و امل دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب. مسعودسعد. طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم چون یقینم که سرانجام من از عمرفناست. مسعودسعد. آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه تر. سنایی. دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر از سر کوی فرودآمد متواری وار کرده از غایت دلتنگی ازاین گونه خطر. سنایی. می نخوانی مرا و طرفه تر آنک نامۀ نانوشته میخوانی. مکی طولانی. هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان. ادیب صابر. رنگ است رنگ رنگ همه کوه و کوهسار طرفه است طرفه طرفه همه جوی و جویبار. عمعق. منظر ماه منیر بر سر سرو سهی طرفه و نادر بود خاصه به مشکین کمند. سوزنی. دی جانب زرغون به یکی راه گذر بر افتاد دو چشمم به یکی طرفه پسر بر. سوزنی. جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه آنک هرجا که مشک بینی جوجو برابر است. خاقانی. نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند. خاقانی. جام پری در آهن است از همه طرفه تر ولی نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی. خاقانی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. چون منوچهر از جهان شه طرفه نیست کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد. خاقانی. عبارتش همه چون آفتاب و طرفه تر آن که نعش و پروین چون آفتاب شد پیدا. خاقانی. ازآدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز جان را ز حرص در سر کار دهان کند. خاقانی. زآن بنا کاصل آن خیالی بود طرفش آمد که طرفه خالی بود. نظامی. طرفه آن شد که دختری است چو ماه نرم و نازک چو خز و قاقم شاه. نظامی. نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان ببین تا چه طرفه است این حال یارب. کمال اسماعیل. حرفهای طرفه بر لوح خیال برنوشته چشم و ابرو خط و خال. مولوی. طرفه کور دوربین تیزچشم لیک از اشتر نبیند غیر پشم. مولوی. این طرفه حکایتی است بنگر روزی مگر از قضا سکندر میرفت و همه سپاه با او صد حشمت و ملک و جاه با او. سیدحسینی سادات. طرفه باشد چو موی بر دیبا ناز کردن ز روی نازیبا. اوحدی. از رنج کسی به گنج وصلت نرسد وین طرفه که بی رنج کس آن گنج ندید. (از بهارستان جامی). بیا ای بریشم زن طرفه روی که هم طرفه روئی و هم طرفه موی. هاتفی. عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم. صائب. خلقی ز پی بهشت بی آرامند وین طرفه که نیست جز در آرام بهشت. ؟ آدمیزاده طرفه معجونی است کز فرشته سرشته وز حیوان. ؟ و رجوع به فرهنگ شعوری ص 169 شود، نزد بلغاء آن است که خارق عادت و یا اخلاق معتاد را ذکر کند، بر وجهی که متضمن حسن و لطافت باشد و لفظ طرفه و عجب و آنچه بمعنی اوست آوردن لازم است، لفظاً یا تقدیراً. مثاله: قبه ها آراسته دیوارها از جزو و کل مفرش از دیبابساط از پرنیان آورده اند نخل ز ابریشم گل از زر بار از در و گهر نوبهار طرفه از فصل خزان آورده اند. کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون)
زخم رسیدگی چشم. اسم است مصدر را، نوی مال. اسم است طریف و طارف و مطرف را که مال نو است، {{صِفَت، اِسم}} طُرفه. شگفت و نادر از هر چیزی. طرافه مصدر است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که کسی ندیده باشدو بنظر خوش آید و در مقام تعجب نیز گویند خواه دیده شود و خواه شنیده گردد. (برهان) : اِطراف، طرفه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). استطراف، طرفه شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). نادر. امر عجیب. بلعجبی. بوالعجبی. شعبده، بازیگر. (آنندراج). مشعبد. بلکنجک. بوالکنجک. (فرهنگ اسدی)، کودک خوش آینده، مجازاً بمعنی معشوق. (غیاث اللغات) (آنندراج)، مال نو. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز نو و خوش: ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری لب را به سر دزک بکن پاک از می. رودکی. و این تُبع فُرودین که از پس او به ملک بنشست، کُنیت او ابوکرب بود، چون ملک یمن بر وی راست شد، آهنگ پادشاهی دیگر کرد و هر جائی که بودی پیروز آمدی و هر پادشاهی که خواستی بگرفتی... ملک هند بدو رسول و هدیه فرستاد، پرنیان و عود و عنبر، و چیزهای طرفه که او چنان ندیده بود. آن رسول را گفت اینهمه چیزهای طرفه از زمین هندوستان خیزد... (ترجمه طبری بلعمی). برون کرد ز انگشتش انگشتری نگینی بر اوطرفه چون مشتری. فردوسی. یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ. روزبه (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چندین هزار نامه کز او یادگار ماند وآن نامه های طرفه کز او یادگار ماند. فرخی. بادۀ لعل به دست اندر چون لعل عقیق ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم. فرخی. استادم بونصر دو نسخت کرد این دو نامه را... و طُرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که بر روی استادم برکشند که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد و وزیر را جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطرایشان در رنجند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). و دیگرروز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). سالار بکتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر از این دو کس نبوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). بر ما طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی وآلتونتاش اینهمه در گردن من (احمد حسن) کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). و طرفه تر آن آمد که بر خواجه عبدالصمد امیر بدگمان شد، به آن خدمتهای پسندیده که وی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). طرفه تر آن بود که هم فرونمی ایستاد از استبداد و فرو توانست ایستاد که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). کس ندیده ست چنین طرفه زناشوئی نه زنی هرگز زاده ست بدین آئین. ناصرخسرو. این طرفه ترکه روز و شبان میکنم طلب من زندگی ایشان و ایشان دمار من. ناصرخسرو. به مرغزار قضا از درخت یأس و امل دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب. مسعودسعد. طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم چون یقینم که سرانجام من از عمرفناست. مسعودسعد. آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه تر. سنایی. دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر از سر کوی فرودآمد متواری وار کرده از غایت دلتنگی ازاین گونه خطر. سنایی. می نخوانی مرا و طرفه تر آنک نامۀ نانوشته میخوانی. مکی طولانی. هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان. ادیب صابر. رنگ است رنگ رنگ همه کوه و کوهسار طرفه است طرفه طرفه همه جوی و جویبار. عمعق. منظر ماه منیر بر سر سرو سهی طرفه و نادر بود خاصه به مشکین کمند. سوزنی. دی جانب زرغون به یکی راه گذر بر افتاد دو چشمم به یکی طرفه پسر بر. سوزنی. جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه آنک هرجا که مشک بینی جوجو برابر است. خاقانی. نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند. خاقانی. جام پری در آهن است از همه طرفه تر ولی نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی. خاقانی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. چون منوچهر از جهان شه طرفه نیست کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد. خاقانی. عبارتش همه چون آفتاب و طرفه تر آن که نعش و پروین چون آفتاب شد پیدا. خاقانی. ازآدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز جان را ز حرص در سر کار دهان کند. خاقانی. زآن بنا کاصل آن خیالی بود طرفش آمد که طرفه خالی بود. نظامی. طرفه آن شد که دختری است چو ماه نرم و نازک چو خز و قاقم شاه. نظامی. نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان ببین تا چه طرفه است این حال یارب. کمال اسماعیل. حرفهای طرفه بر لوح خیال برنوشته چشم و ابرو خط و خال. مولوی. طرفه کور دوربین تیزچشم لیک از اشتر نبیند غیر پشم. مولوی. این طرفه حکایتی است بنگر روزی مگر از قضا سکندر میرفت و همه سپاه با او صد حشمت و ملک و جاه با او. سیدحسینی سادات. طرفه باشد چو موی بر دیبا ناز کردن ز روی نازیبا. اوحدی. از رنج کسی به گنج وصلت نرسد وین طرفه که بی رنج کس آن گنج ندید. (از بهارستان جامی). بیا ای بریشم زن طرفه روی که هم طرفه روئی و هم طرفه موی. هاتفی. عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم. صائب. خلقی ز پی بهشت بی آرامند وین طرفه که نیست جز در آرام بهشت. ؟ آدمیزاده طرفه معجونی است کز فرشته سرشته وز حیوان. ؟ و رجوع به فرهنگ شعوری ص 169 شود، نزد بلغاء آن است که خارق عادت و یا اخلاق معتاد را ذکر کند، بر وجهی که متضمن حسن و لطافت باشد و لفظ طرفه و عجب و آنچه بمعنی اوست آوردن لازم است، لفظاً یا تقدیراً. مثاله: قبه ها آراسته دیوارها از جزو و کل مفرش از دیبابساط از پرنیان آورده اند نخل ز ابریشم گل از زر بار از در و گهر نوبهار طرفه از فصل خزان آورده اند. کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون)
نزد فقهاء حنفیه عبارت از ابوحنیفه و محمد باشند و بدین نام نامیده شده اند برای آنکه یکی از آنان در طرف استادی و دیگری در طرف شاگردی واقع شده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
نزد فقهاء حنفیه عبارت از ابوحنیفه و محمد باشند و بدین نام نامیده شده اند برای آنکه یکی از آنان در طرف استادی و دیگری در طرف شاگردی واقع شده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
یکی از القاب بیست ودوگانه زحاف اشعار عرب که در اشعار عجم مستعمل است. و اگر از دو طرف فاعلاتن الف و نون بیفتد به معاقبت ماقبل و مابعد، آن را طرفان خوانند. (المعجم چ تهران ص 35 و 47)
یکی از القاب بیست ودوگانه زحاف اشعار عرب که در اشعار عجم مستعمل است. و اگر از دو طرف فاعلاتن الف و نون بیفتد به معاقبت ماقبل و مابعد، آن را طرفان خوانند. (المعجم چ تهران ص 35 و 47)
تثنیه طرف دوور دو سوی چیزی تثنیه طرف دو طرف چیزی، یکی از القاب 22 گانه زخاف اشعار عرب که در اشعار فارسی مستعمل است. اگر از دو طرف فاعلاتن الف و نون بیفتد به معاقبت ماقبل و ما بعد آن را طرفان خوانند
تثنیه طرف دوور دو سوی چیزی تثنیه طرف دو طرف چیزی، یکی از القاب 22 گانه زخاف اشعار عرب که در اشعار فارسی مستعمل است. اگر از دو طرف فاعلاتن الف و نون بیفتد به معاقبت ماقبل و ما بعد آن را طرفان خوانند