جدول جو
جدول جو

معنی طرازوج - جستجوی لغت در جدول جو

طرازوج
(طِ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 33هزارگزی شمال خاوری زنجان. کوهستانی، سردسیر با 434 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و انگور. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم و جاجیم بافی است. وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طراوت
تصویر طراوت
(دخترانه)
تر و تازگی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رازنج
تصویر رازنج
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، رازیان، وادیان، والان، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طراوت
تصویر طراوت
تر و تازه شدن، تازگی، شادابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
ابزاری که چیزی را در آن می گذارند و وزن آن را معیّن می کنند،
ترازوی انجم: در علم نجوم اسطرلاب،
ترازوی زر: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
(طَ رَ)
از معظم بلاد ارمنیه الاکبر است و از آنجا هر سال سه تومان بر سبیل خراج به ایران میدهند. و ارمنیهالاکبر داخل ایران است. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 100). رجوع به طرابزون شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’ترازوک’، ایرانی باستان ’ترازو’، ’تره - آزو’، ’تره’ از سانسکریت ’تولتی’، ’تولیه’ و ’آز’، از ’از’، سانسکریت ’اج’ (راهنمائی کردن، راندن، پیش بردن) - انتهی. بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و ’ایفه’ و ’هین’ باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است. (قاموس کتاب مقدس) :
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی.
رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401).
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو.
منوچهری.
چنان دو کفّۀ سیمین ترازو
که این کفّه شود زآن کفّه مایل.
منوچهری.
هر کس.... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی).
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید.
ناصرخسرو.
کار بی دانش مکن چون خرمنه
در ترازو بارت اندر یک پله.
ناصرخسرو.
بنزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من.
ناصرخسرو.
گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین. (عقدالعلی).
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر.
مجیر بیلقانی.
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی ؟
خاقانی.
بوسه ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش.
خاقانی.
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازوئی ندارد.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.
نظامی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل، ترازوت را.
نظامی.
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد زابلهیش.
مولوی.
من ترازوئی که میخواهم بده
خویشتن را کرمکن هر سو مجه.
مولوی.
هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. (گلستان).
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو.
سعدی.
نقد هر عمر که در کیسۀ پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام.
سعدی.
ترازو در کف بقال و من درصورتش حیران
بیا ای مشتری بنگر قمر در خانه میزان.
وحشی.
- ترازو برافراختن، ترازو روان کردن. ترازو نهادن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
به سیر سپهر انجمن ساختن
ترازوی انجم برافراختن.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازو بر سنگ زدن، ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است. (آنندراج) :
فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی
مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- ترازو به (بر) زمین زدن، کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن. در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج) :
بدور او فلک خودفروش چند زند
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- ترازو چشمه داشتن،کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پلۀ دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). عرب گوید یقال فیه عین. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
چو غرنیجی بمحشر زنده گردد
بسنجد طاعتش ایزد بمیزان
کم آیدطاعتش گوید خدایا
ترازو چشمه دارد سر بگردان.
؟ (از انجمن آرا).
- ترازو روان کردن، ترازو نهادن. ترازو برافراختن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگی خسروان میکنم.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازوی آسمان سنجی، ترازوی انجم. اصطرلاب:
در ترازوی آسمان سنجی
بازجستند سیم ده پنجی.
نظامی.
و رجوع به ترازوی انجم شود.
- ترازوی آهنین دوش، یعنی آن ترازو که دستۀوی آهنین باشد. (آنندراج).
- ترازوی انجم، کنایه از اصطرلاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بسیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند.
نظامی.
- ترازوی پولادسنجان، کنایه از نیزه و سنان مبارزان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نیزۀ مبارزان. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفۀ ترازو مناسب است، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزۀ مبارزان بود:
ترازوی پولادسنجان به میل
ز کفّه بکفّه همی راند سیل.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- ترازوی دوسر، ترازوی قلب. ترازوی خلاف عدل:
گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟
خاقانی.
و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود.
- ترازوی راستانه، ترازو که در هر دو کفۀ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل:
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترازوی عدل شود.
- ترازوی زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست. (آنندراج). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ترازوی سخن، وسیلۀ سنجش سخن. دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق. علم میزان:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را بسخن پخته کرد.
نظامی.
- ترازوی سنگ زن، ترازو که یک پلۀ آن زیاده باشد و دیگر کم. (غیاث اللغات). مثل ترازوی قلب، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج) :
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن.
نظامی (از آنندراج).
- ترازوی شرع، میزان دین. محک شرع. اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی. حکم خدایی. دین:
در ترازوی شرع و رشتۀ عقل
فلسفه فلس دان و شعرشعیر.
خاقانی.
- ترازوی عاشقی، محک عاشقی. وسیلۀ آزمایش عاشق:
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است.
خاقانی.
- ترازوی عدل، ترازو که به سنجیدن در هر دو پلۀ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
و رجوع به ترازوی راستانه شود.
- ترازوی قلب، ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده. (آنندراج) :
ای کرده ترازو نمایان
میزان و حمل دو کفّۀ آن
سنجیده دغل همیشه بازوت
قلب است بهر دو سر ترازوت.
واله هروی (خطاب به آفتاب، از آنندراج).
- ترازوی قیامت، ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب. میزان:
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی.
نظامی.
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را.
صائب.
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را.
صائب (از آنندراج).
- ترازوی کلام، میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود.
- ترازوی محشر، ترازوی قیامت. میزان:
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است.
خاقانی.
و رجوع به ترازوی قیامت شود.
- ترازوی نارنج، اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند:
بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید
که ببازیچۀ نارنج ترازو میساخت.
جامی (از آنندراج).
- ترازوی نظم، کنایه از علم عروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج). و رجوع به ترازوی کلام شود.
- ترازوی یوم الحساب، ترازوی محشر. ترازوی قیامت. میزان:
جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
ورجوع به ترازوی قیامت شود.
- علم ترازو، علم منطق:
یکی علم منطق که او علم ترازوست. (دانشنامۀ علائی).
رجوع به منطق شود.
- کج ترازو، آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد:
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی.
سعدی (بوستان).
، نام برج میزان هم هست که ازجملۀ دوازده برج فلکی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی، ترازک. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
چو کیهان ببرج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
فردوسی.
ز برج بره تا ترازو جهان
دمی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
ز هوا یافت بهره بیش ممول.
سنائی.
گوئی بهای بادۀ عیدی است آفتاب
زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش.
خاقانی.
فلک طفل خویی است، کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید.
خاقانی.
چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید
راست برابربداشت کفّۀ لیل و نهار.
خاقانی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 106).
تا شب او را چقدر قدر هست
زهرۀ شب سنج ترازو بدست.
نظامی.
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.
؟ (از سندبادنامه ص 163).
- ترازوی چرخ، برج میزان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ترازوی فلک، برج میزان. (آنندراج). ترازوی چرخ. (ناظم الاطباء) :
گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 429).
باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری.
خاقانی.
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته.
خاقانی.
، قوّت و پایه. (ناظم الاطباء).
- همترازو، هم قوت و همپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سیه کولۀ گردبازو منم
گران کوه را همترازو منم.
نظامی.
بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود.
نظامی.
بکوشید با همترازوی خویش.
نظامی.
، سقوط، قلع و قمع، فرار از جنگ. (ناظم الاطباء) ، ادراک و درک. (برهان). عقل. (انجمن آرا) (آنندراج). فهم و دریافت. (ناظم الاطباء) ، عدل و عدالت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عدل و عدالت و اعتدال. (ناظم الاطباء). بهمه معانی رجوع به میزان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زِ)
آبهاست مر قبیلۀ جذام را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان خورش رستم بخش شاهرود است که در شهرستان هروآباد و در 16هزاروپانصدگزی شمال هشجین و 8هزاروپانصدگزی شوسۀ هروآباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 354 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آنجا غلات و سردرختی است. شغل اهالی گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هََ رازْ)
از رستاق طبرش همدان و اصفهان. (تاریخ قم ص 120)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
درازنگ. نام قریه ای از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
نوعی از ماهی دریائی باشد. گویند خوردن آن شبکوری ببرد. (برهان) (آنندراج). ترستوج نیز گویند، و آن ماهی دریائی بود، و به یونانی طریقلا خوانند، و اهل آندلس آن را مل نامند. دیسقوریدس گوید: ادمان خوردن وی کردن، شبکوری آورد و باریکی چشم آورد. و چون بشکافند و بر گزندگی تنّین بحری و عقرب و عنکبوت نهند شفا یابد. (اختیارات بدیعی). معرب ترستوج است، به یونانی طریغلا نامند وبه عجمی اندلس مل، و آن صنفی از ماهی بحری است که آدمیان را اکل آن مورث شبکوری و غشاوۀ چشم است. (فهرست مخزن الادویه). ترستوج. درستوج. طریغلا. مل. مول. ورجوع به حیوهالحیوان ج 2 ص 83 و دزی ج 2 ص 35 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ وَ / رِ)
جامه ای باشد ابریشمی که بر سر سنان نیزه و علم بندند. (برهان). جامۀ ابریشمی و رنگین که بر سر سنان نیزه و علم بندند و در مؤید بجای واو، دال مهمله نوشته. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به فرهنگ شعوری ص 168 و طراده در معنی علم شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ولایتی است از ولایات ترکیۀ آسیا، محدود است شمالاً به بحر اسود، جنوباً به ارض روم و سیواس، و شرقاً به ارض روم و قفقاز وغرباً به قسطمونی. مساحت آن دوازده هزار میل مربع، وجمعیت آن یک میلیون و یکصدهزار تن است که از اجناس مختلف مردم تشکیل یافته است و همگی دلیر و پردل میباشند. ولایت طرابزون کوهستانی است و دارای درختان بسیار از هر نوع میوه است. این ولایت چهار متصرفیه و بیست ودو مرکز قضاء و بیست وهفت ناحیه دارد. بندر آن طرابزون است که بر ساحل بحر اسود واقع شده و نزدیک به چهل هزار تن سکنه دارد و لنگرگاه تجارتی وسیعی میباشد. مشهورترین شهرهای این ولایت صامسون است که خود بر بحر اسود لنگرگاهی است، و کشتیهای بسیار با ماشین بخار بدانجا لنگر افکنند. (ذیل معجم البلدان ج 2 ص 291)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
طراثیث است و گفته اند اسمی است مشترک میان اشترغار و اشق. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
در حال طرازیدن
لغت نامه دهخدا
(طِ گَ)
آرایش دهنده. پیرایش کننده. (آنندراج). نگارگر جامه. و رجوع به فرهنگ شعوری ص 167 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دزی در لغتنامۀ خود برای شاهد استعمال این کلمه عبارت ذیل را از الف لیله و لیله چاپ پرسلا ج 12 ص 123 سطر 1 و 2 آورده است: فدخل الی مقصوره من مقاصیر الحمام و رمی فیها طرازین و زینها من الجانبین: ثم انه صورالطرازین صوره مارات العیون احسن منها و هی صوره لاروح فیهاو هی صوره ماریه بنت ملک بغداد ثم ان ّالفقیر لما تم الصوره، مضی الی حال سبیله. پس از نقل عبارت فوق گوید: معنی کلمه مزبور را ندانستم. (دزی ج 2 ص 35)
لغت نامه دهخدا
مثلث. طیفا. حنطۀ صغار
لغت نامه دهخدا
و اندر دریای هند از جزیره های آباد و بیران هزار و سیصد و هفتاد جزیره است ویکی عظیم تر است که آنرا طرالوی خوانند. سه هزار میل است با قصی بحر، برابر زمین هندوان از ناحیت شرق، و آنجا کوههای عظیم و نهرهای بسیار است که از آنجا یاقوت سرخ و دیگر لونها بیرون آید و جوهرها نیکو و پیرامون آن نوزده جزیره است وشهرها و سراندیب و کوه راهون که آدم علیه السلام از بهشت بر آنجا افتاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 471)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرازه
تصویر طرازه
از پارسی تراز دوزی گلدوزی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ترازی از مردم تراز از ساخته های تراز پارسی تازی گشته ترازی ترز نگار منسوب بشهر طراز، آنچه در شهر طراز یافت شود اسب طرازی گرگ طرازی. منسوب به طراز آن که جامه را نگار کند مطرز رقام. یا جامه طراز. جامه ای که برای سلطان بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طراوت
تصویر طراوت
تر و تازه شدن، تازگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طراوه
تصویر طراوه
نادرست نویسی تراوه جامه رنگین ابریشمی که بر نیزه و درفش بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
آلتی است که چیزها را با آن وزن می کنند و مقدار آن را معین میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ترستوج گونه ای ماهی که دبان (سلطان ابراهیم) نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراغوج
تصویر سراغوج
کیسه ای دراز که زنان گیسوی خود را در آن نهند گیسو پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
((تَ))
ابزاری برای وزن کردن اجسام، نام هفتمین برج از دوازده برج منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود مهر ماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طراوت
تصویر طراوت
((طَ وَ))
تر و تازه شدن، تازگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرازگر
تصویر طرازگر
((~. گَ))
آرایش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
میزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طراوت
تصویر طراوت
شادابی
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان بالا خیابان لیتکوه بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ای که شخم زدن ا به وی بیاموزند
فرهنگ گویش مازندرانی
تازه
دیکشنری عربی به فارسی