جدول جو
جدول جو

معنی طرازدان - جستجوی لغت در جدول جو

طرازدان
(طِ)
غلاف میزان. معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). ترازودان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازان
تصویر فرازان
(پسرانه)
مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورازداد
تصویر ورازداد
(پسرانه)
دارنده زور و نیرومندی، نام یکی از شاهزادگان اشکانی فرماندار ارمنستان در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازمان
تصویر فرازمان
(پسرانه)
حکم و فرمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طرازیدن
تصویر طرازیدن
آرایش دادن، آراستن، نظم و ترتیب دادن، اصلاح کردن، برای مثال رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان / دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز (منوچهری - ۵۲)
آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازدان
تصویر رازدان
داننده راز، واقف بر اسرار، برای مثال چون شما رندم امین و رازدان / دام دیگرگون نهم در پیششان (مولوی - لغت نامه - رازدان)، خدای رازدان کس را ز مخلوق / نکرده ست آگه از راز مستر (ناصرخسرو - لغت نامه - رازدان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغدان
تصویر چراغدان
جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
کپۀ ترازو. (ناظم الاطباء) ، غلاف ترازو. غلاف میزان. طرازدان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ نِ دَ)
آرایش دادن. پیرایش کردن. (آنندراج). آراستن. پیراستن، راست کردن. ترتیب کردن. تنظیم کردن. ساختن:
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد.
خسروی.
خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.
فرخی.
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.
فرخی.
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.
فرخی.
اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.
فرخی.
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.
فرخی.
بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.
فرخی.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
منوچهری.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.
منوچهری (دیوان چ 5 ص 175).
بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم.
اسدی (گرشاسب نامه).
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی.
ناصرخسرو.
از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من.
ناصرخسرو.
یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی.
ناصرخسرو.
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.
ناصرخسرو.
هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی.
ناصرخسرو.
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام نطرازی.
ناصرخسرو.
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.
ناصرخسرو.
چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 127).
قصه ای را که نظم خواهد کرد
برطرازد سخن بدین هنجار.
مسعودسعد (دیوان ص 261).
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب.
مسعودسعد.
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم.
مسعودسعد.
گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب.
سنائی.
آن کار را بطرازید. (چهارمقاله).
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر.
سیدحسن غزنوی.
از بهر تو میطرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.
خاقانی.
کار من آن به که این و آن نطرازند
کآنکه مرا آفرید کارطراز است.
خاقانی.
از بس که بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت.
خاقانی.
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.
خاقانی.
، به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن.
- طرازیدن آب، طرازکردن آب. برابر کردن آن:
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان.
ناصرخسرو.
، نیکو کردن. برازیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ترازیدن در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(دَدُ)
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 46هزارگزی خاور بافت و سر راه مالرو بافت به جوران، با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
درازدامان. که دامن دراز دارد. طویل الذیل. (دهار) : رفّل رداء مذیّل، چادر درازدامن. طبّه، جامۀ پیش گشادۀ درازدامن. (منتهی الارب). تذییل، درازدامن کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(فَ دُمْ بَ)
از دیه های وازکرود قم. (ترجمه تاریخ قم ص 137). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
حکم و فرمان. (برهان). حکم و فرمان عالی. (آنندراج). برساختۀ دساتیر و تصرفی در لغت ’فرمان’ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را)
نام فرقه ای است از صوفیان بر طریقت ابوسعید خراز. نام دیگر این فرقه، خرازیه است. (کشف المحجوب هجویری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آوند می. شرابخوری. ظرف شراب
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان جاسب بخش دلیجان شهرستان محلات که در 22 هزارگزی شمال خاوری دلیجان و سر راه شوسۀ اصفهان به قم واقعاست. جایی است کوهستانی و سرد و دارای 500 تن سکنه. هفت رشته قنات دارد و محصول عمده اش غلات، سیب زمینی، گردو، بادام و سنجد است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آوندی مانند نمکدان. چوب و مانند آن که در آن حوایج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند. (آنندراج). به ازاء موقوف آوندی مانند نمکدان. چوب و غیر آن که در آن حوائج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند کذا فی القنیه. (مؤید)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
معروف است. (آنندراج). مشکوه، و هر جائی که در آن چراغ گذارند تا از باد و باران محفوظ ماند. چراغ بره. (ناظم الاطباء). مسرجه. (منتهی الارب) (تفلیسی). مشکاه. (منتهی الارب). جای چراغ:
پروانۀ تو خلاص بخشد
از دودۀ شب چراغدان را.
سیف اسفرنگ.
و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتندی. (سندبادنامه ص 96). چراغی میدیدیم افروخته و درآن چراغدان روغن تمام و فتیله میبود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 18).
، چراغ. مطلق چراغ:
گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن
مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان.
؟ (از کلیله و دمنه).
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام محلی بر سر راه غرجستان و میانۀ غرجستان و چقچران. مؤلف حبیب السیر نویسد: ’...و محمدزمان میرزا نوبت دیگر یراق و استعداد بهم رسانیده از غرجستان بچقچران نقل کرد ودر منزل ’چراغدان’ چراغ اقامت برافروخته متردد بود که از آنجا بجانب قندهار نهضت نماید یا بار دیگر بحدود بلخ شتابد’. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 403)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آهن پارۀ درازی را گویند که بر دنبالۀ تیغۀ کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فروکنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : قبیعه، برازبان شمشیر. (مهذب الاسماء). برازوان. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام دهستان حومه بخش برازجان شهرستان بوشهر. این دهستان از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12200 تن است و قراء مهم آن عبارتند از: ده قائد، راهدار، بنه جابری، بارگاهی. راه شوسۀ شیراز بوشهر از وسط دهستان میگذرد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
قصبۀ مرکز بخش برازجان شهرستان بوشهر در 105 کیلومتری جنوب باختر کازرون و 67 کیلومتری شمال خاوری بوشهر کنار شوسۀ شیراز بوشهر واقع و یکی از قصبات مهم شهرستان بوشهر است. سکنۀ آن 9866 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
در حال طرازیدن
لغت نامه دهخدا
(غَ دی دَ / دِ)
دانندۀ راز، آگاه بر سخن پوشیده، محرم راز، (آنندراج) :
شاه جوان را چو تویی رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان،
نظامی،
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان،
مولوی،
، واقف بر اسرار و مطلع به رموزات، (ناظم الاطباء)، آگاه بر اسرار خلقت و رموز جهان:
خدای رازدان کس را ز مخلوق
نکرده ست آگه از راز مستّر،
ناصرخسرو،
ای قدیم رازدان ذوالمنن
در ره تو عاجزیم و ممتحن،
مولوی،
- رازدان اسرار ناشنیده، کنایه از پیغمبر اسلام است صلی اﷲ علیه و آله، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طراز دان
تصویر طراز دان
غلاف میزان ترازو دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازبان
تصویر رازبان
راز دار، کسی که عرایض حاجتمندان را بعرض شاه و امیر میرساند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است (بعض گونه هایش پایا میباشد) و در سراسر نواحی بحرالروم و حبشه و ایران میروید. ارتفاع آن بین 1 تا 5، 1 است. برگهای متناوب و دارای بریدگی بسیار و دمبرگش شامل غلافی است که ساقه را فرا میگیرد. برگش معطر و طمعش مطبوع و کمی شیرین است رازیانج شمار شمره سونف باریان بسباس. یا رازیانه آبی کاکله. یا رازیانه دریایی کاکله. یا رازیانه رومی انیسون. یا رازیانه کاذب شوید شبت
فرهنگ لغت هوشیار
آهن پاره درازی که بردنباله تیغه کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فرو کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آهن پاره درازی که بردنباله تیغه کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فرو کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغدان
تصویر چراغدان
جایی که چراغ را در آن بگذارند جاچراغی، فانوس
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی ترازیدن برابر کردن آراییدن آرایش دادن یا طراز آب. طراز کردن آب برابر کردن آن. آرایش کردن آراستن، ترتیب دادن منظم کردن: کار را بطرازید، بافتن دیبا و جز آن در کارگاه، نیکو کردن برازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهدان
تصویر راهدان
راهنما راهبر هادی دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازیدن
تصویر طرازیدن
((طِ دَ))
آرایش کردن، آراستن، نظم و ترتیب دادن، نیکو ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رازدار
تصویر رازدار
محرم
فرهنگ واژه فارسی سره
جاچراغی، چلچراغ، فانوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بط، جام، خم، ساغر، قرابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد