جدول جو
جدول جو

معنی طخام - جستجوی لغت در جدول جو

طخام
(طَ / طُ)
کوهی است نزدیک آبی که متعلق به بنی شمجی از طایفۀ طی ّ میباشد و آن کوه را موفق مینامند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 32)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خطام
تصویر خطام
ریسمان جلو کشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضخام
تصویر ضخام
کلان، بزرگ، ستبر، فربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طعام
تصویر طعام
هر چیز خوردنی، خوراک، خوراکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخام
تصویر رخام
مرمر، سنگ مرمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طغام
تصویر طغام
اشخاص فرومایه، اوباش
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
موضعی است و امروءالقیس آن را یاد کرده است:
لمن الدیار عرفتها بسخام
فعمایتین فهضب ذی اقدام.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طُ خَ)
ابن ابی الطخماء. شاعری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
کثیر. بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سا)
کثیر. بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طا)
مشکی که پربوی کند خیشوم را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: مسک خطام
لغت نامه دهخدا
(طُلْ لا)
شاهدانه. (منتهی الارب). اسم شوم است که حب شهدانج باشد. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
در طعام، یکی از دروازه های شهر زرنج بوده است و محمد بن وصیف شاعر یعقوب بن لیث گوید:
در آکار تن او، سر او باب طعام.
اصطخری گوید: شهر بزرگ سیستان را زرنج نامند و زرنج را شارستانی است و ربضی و شارستان را حصنی و خندقی است و ربض را نیز باروئی است. شارستان زرنج را پنج دروازه است، یکی در جدید، دیگر در عتیق که از آن دو دروازه بسوی فارس بیرون شوند و به یکدیگر نزدیکند، و در سوم در کرکویه است که از آن به خراسان بیرون شوند، چهارم در نیشک است که از آن به بست روند و در پنجم به در طعام معروف است که از آن به روستاها بروند و معمورترین این دروازه ها همانا در طعام است و این درها همه از آهن است. (تاریخ سیستان ص 158). و نیز رجوع به فهرست تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
خوردنی. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 67). مقابل شراب، آشامیدنی. خورش آدمی. (دهار). مطعوم. خورد. خوراک. خور. غذا. طعم. مأکل. اکله. طعمه. هر چیز خوردنی. خلفه. (منتهی الارب). سکر. حید. صمالخی. اکال. مائده. لوس. عروض. علاس. ج، اطعمه. جج، اطعمات. (منتهی الارب) : طعام شبانگاه، عشاء. (دهار). اندک از طعام، جحفه. طعام خوش مزه، ترفه. طعامی که بر آن کثرت خورندگان باشد، طعام مشفوه. طعام ماتم،وضیمه. طعام بابرکت، نزل، نزیل. مقداری معلوم از طعام، فتر. طعام خورده شده، نهل. طعام سخت در خائیدن، عالک، علک. طعام نرم، غلول. طعام پیوسته و آماده، معکود. (منتهی الارب) : و طعام ایشان (مجفری) ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم). و طعام ایشان (کیماکیان) به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. (حدود العالم). نفس آرزو به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
شکری بگزار علم و دینش را
زآن به که شراب یا طعامش را.
ناصرخسرو.
رهی درازت پیش است و سهمگین که در او
طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل.
ناصرخسرو.
ببین که بهرۀ آن پادشاه ز نعمت خویش
چو بهرۀ تو ضعیف از طعام یک شکم است.
ناصرخسرو.
بی زن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی.
ناصرخسرو.
و آن را که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع کند... خلاص از رنج آن صورت نبندد مگر به قذف. (کلیله و دمنه).
خوان ددان را به کاسۀ سر اعدا
ز آتش شمشیر تو طعام برآمد.
خاقانی.
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی.
خاقانی.
باقی نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی و انواع اجناسی که در جهان موجود بودی... (جهانگشای جوینی).
چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناول کند، پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوری. (سعدی).
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
با آنکه ازوجود طعام است حظ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
، گندم. (منتهی الارب) : و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم (قرآن 5/5) ، این طعام... مراد حبوب است و لفظ طعام در کلام عرب بر گندم و جو غالب باشد. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ مائده آیۀ 5). و بعضی تمام حبوب مأکول را طعام گویند و بعضی گندم را خاصهً، به دلیل حدیث ابی سعید: کنا نخرج صدقه الفطر فی عهد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم صاعاً من الطعام، او صاعاً من الشعیر. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی اسم مأکولاتی است که در آن غذائیت غالب باشد و نزد گرسنگی انسان بخورد، و بعضی نیز اطلاق بر گندم میکنند. (فهرست مخزن الادویه). نامی است خاص گندم را. (مهذب الاسماء). غلات (در فقه). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از بحرالرائق فی شرح کنزالدقائق آرد: در عرف سابق، گندم و آرد آن را طعام میگفتند و به همین سبب مصنف گفته است: کیل کردن در خریدن طعام بر گندم و آرد آن اطلاق شود. و در مصباح آمده است: طعام در نزد اهل حجاز بویژه بر گندم اطلاق گردد و در عرف به هر چیز خوردنی طعام و به هر چیزآشامیدنی شراب گویند. و منظور از گفتار مصنف ’و یباع الطعام کیلاً و جزافاً’ کلیۀ حبوب بجز گندم تنهاست و منظور از هر چیز خوردنی نیست به قرینۀ ’کیلاً و جزافاً’... و بعضی از مشایخ گفته اند: طعام در عرف ما بر هرچه خوردن آن ممکن باشد اطلاق میشود یعنی آنچه عادهً برای خوردن است مانند گوشت پخته و کباب شده. و صدر شهید گفته است: بنابرین گندم و آرد و نان داخل این تعریف نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اول طعام آخر کلام، اصطلاحی است که شکمبارگان بر سبیل مزاح هنگام گسترده شدن سفره اگر کسی ارادۀ سخن گفتن کند گویند. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود.
- طعام الاثیم، قوله تعالی: ان شجرهالزقوم. طعام الاثیم، درخت زقوم طعام آنکس کنیم که اثیم و بزهکار است. (قرآن 43/44 و 44 از تفسیر ابوالفتوح رازی). زقوم، درختی است در دوزخ. قال ابن عباس لما نزل ان ّ شجرهالزقوم طعام الاثیم، قال ابوجهل: التمر بالزبدنترقمه، فانزل اﷲ تعالی: انها شجره تخرج فی اصل الجحیم. طلعها کأنه رؤس الشیاطین. (قرآن 37 / 64 و 65). (منتهی الارب). طعام دوزخیان. (منتهی الارب).
هزار کاسه طعام الاثیم دادندش
هزار کاسه حمیم از پی طعام اثیم.
سوزنی.
- طعام بنا، میهمانی که پس از اتمام بنائی دهند. اعذار. عذار. عذیر. (منتهی الارب).
- طعام ٌ حامزٌ، طعامی زبان گز. (مهذب الاسماء).
- طعام حشب ٌ، طعامی بی نان خورش. (مهذب الاسماء).
- طعام ختان، عذار. اعذار. (منتهی الارب).
- طعام مأقوط، آنکه در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب).
، آب، آب زمزم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَعْ عا)
بسیار طعام دهنده
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ناکس و فرومایه از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) : روزی رندی با طعام طغام و اوباش مشغول بود. (جهانگشای جوینی) ، هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج). فرومایگان. (مهذب الاسماء) ، فرومایه از مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغان زبون. (منتخب اللغات). طغامه یکی. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
طلحام. پیل ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ لِ)
موضعی است در شعر لبید. (معجم البلدان). لغتی است در طلحام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر ثلاثی ’خطم’ و ثلاثی مزیدفیه ’مخاطمه’ است. رجوع به ’خطم’ و ’مخاطمه’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
کثیر. بسیار. یقال: رأیته فی طسام الغبار، ای فی کثیره. طسام و طسّام مثله. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
گوشت خشک که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
زه آویخته بکمان. ج، خطم، زه کمان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خطم، مهار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خطم: ملاح گفت: کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورترست... باید که بدین ستون رود و خطام کشتی بگیرد. (گلستان سعدی) ، داغی است شتران را در بینی و یا در عرض روی تا رخسار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). اغلب شتران بیک خطام یا دو خطام داغ میشود. منه: جمل مخطوم خطام او خطامین (بصورت اضافه)
لغت نامه دهخدا
رخسنگ گونه ای سنگ آهکی که دارای رخ ها و رگه های رنگارنگ است (مرمر) گونه ای سنگ آهکی است که شفاف است و تا حدی قابلیت صیقل شدن را دارد و چون باسانی به صورت لوح در میاید از آن جهت در کتیبه روی آرامگاهها سنگ قبر مجسمه پایه چراغ و ظروف تجملی بکار میرود. رخام دارای رنگهای قهوه ای و زرد و سبز و نارنجی میباشد و بدین جهت پس از صیقل حالت تموج و منظره ای زیبا می یابد. رخام آهکی این نوع را نامند در مقابل رخام گچی که زیاد شفاف نیست و فاقد رگه است و ترکیبش بجای آنکه از کربنات کلسیم باشد از سولفات کلسیم و سفید رنگ است و بر خلاف رخام آهکی در برابر اسیدها جوش نمی کند. از رخام گچی هم برای ساختن لوحه و سنگ قبر استفاده کنند و آن به رخام ابیض مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلام
تصویر طلام
شاهدانه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلخام
تصویر طلخام
پیل ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طسام
تصویر طسام
فراوان بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طعام
تصویر طعام
خوردنی، آشامیدنی، خوراک، غذا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طغام
تصویر طغام
ناکس و فرومایه از مردم، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضخام
تصویر ضخام
بزرگ، فربه کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخام
تصویر سخام
سیاهی دیگ، ذغال انگشت، می گوارا، جامه ترمینه، موی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطام
تصویر خطام
زره کمان، افسار شتر افسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضخام
تصویر ضخام
((ضُ))
فربه، بزرگ جثه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طعام
تصویر طعام
((طَ))
خوراک، خوردنی، جمع اطعمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخام
تصویر رخام
((رُ))
مرمر، سنگ مرمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطام
تصویر خطام
((خِ))
افسار، مهار، زه کمان
فرهنگ فارسی معین