جدول جو
جدول جو

معنی طحلبه - جستجوی لغت در جدول جو

طحلبه
(طِ لِ بَ)
شی ٔ اندک و حقیر. (منتهی الارب) ، موی. یقال: ما علیه طحلبهٌ، ای شعره. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طحلبه
(حَ)
چغزلاوه برآوردن آب. (آنندراج) (منتهی الارب). طلحلب العین کذلک. (منتهی الارب) ، بزغ سمه کردن آب، بریدن پشم شتران را، کشتن کسی را، سبز شدن زمین از نبات (بصیغۀ مجهول). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلبه
تصویر حلبه
شنبلیله، گیاهی علفی و یک ساله، با شاخه های نازک و گل های زرد که به عنوان سبزی خوراکی و معمولاً به صورت پخته مصرف می شود، شملید، شنبلید، شلمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلبه
تصویر طلبه
طالب، دانشجوی علوم قدیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلبه
تصویر حلبه
گروه اسبان که در مسابقۀ اسب دوانی شرکت کنند، اسب هایی که برای شرکت در اسب دوانی از هر جا بیاورند و آماده کنند
فرهنگ فارسی عمید
(حَ بَ)
گروه اسبان رهان. (منتهی الارب) ، اسبان که فراهم گیرند مسابقت را. (مهذب الاسماء). اسبان که بجهت دوانیدن جمع کنند از هر جا در یک اصطبل. (منتهی الارب) ، مجازاً، به معنی میدان. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مردم که برای یاری آینداز هر سوی. ج، حلائب و حلبات. (منتهی الارب) ، یکی حلب. یکبار دوشیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ بَ)
جمع واژۀ حالب. مردان دوشنده. (منتهی الارب). رجوع به حالب شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
سیاهی صرف و محض. (ناظم الاطباء) ، درخت عرفج، درخت قتاد که مثل سوزن خار دارد، شنبلید. (منتهی الارب). شنبلیله
لغت نامه دهخدا
(حُ لُ بَ)
شنبلید. (منتهی الارب). شملید. (نصاب). حلبه بپارسی شمبلید، گرم و خشک است در دوم سینه نرم دارد و سرفه را دفع کند و ضیق نفس را سودمند آید و باه برانگیزاند و چون ده مثقال از او بکوبند و بپزند و به آبی که دو مثقال بوره ارمنی در او حل کرده باشند سرشته طلا کنند، صلابت سپرزرا ببرد و چون در طبخش نشینند حیض بگشاید و درد رحم را زایل گرداند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به حلبه شود، نوعی از طعام لزجه که از دانۀ شنبلید و خرما یا دیگر دانه ها پزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ لِ بَ)
خواسته. مطلوب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ لِ بَ)
ابن قیس بن عاصم. از مردان عرب. این شعر از یکی از فرزندان اوست:
و کنت اذا خاصمت خصماً کببته
علی الوجه حتی خاصمتنی الدراهم
فلما تنازعنا الخصومه غلبت
علی و قالوا قم فانک ظالم.
(عیون الاخبار ج 3 ص 123)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ بَ)
جمع واژۀ طالب. (منتهی الارب).
- طلبۀ علم، دانش پژوهان. جویندگان علم. و فارسی زبانان آن را به صورت مفرد بمعنی دانشجوی علوم قدیم بکار برند مانند عمله و تبعه
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
سپرزرنگی و آن رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی. (منتهی الارب) (آنندراج). لون بین الغبره و البیاض. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طِ لِ)
چغزلاوه که بجهت ماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). رجوع به طحلب شود
لغت نامه دهخدا
(طُ بَ)
فرشتگان که اعمال عباد را نویسند و نگاه دارند، خلاف سفرۀ قریب که کرام الکاتبین اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ لُ)
چغزلاوه که بجهت دورماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). سبزی که بر روی آب استاده جمع شود، بهندی کائی گویند. (آنندراج). طحلب. (منتهی الارب) (آنندراج). سبزابه. (تفلیسی). جامۀ غوک. (دهار). چیزیست که بر سر آب آیدچون نمد بسته، و سبزرنگ است. (مهذب الاسماء). سبزی که بر کنار و روی حوضها و جویها بندد چون پشمی بر روی آب افکنده. خزه. بزغ سمه. جل وزغ. ثورالماء. عرمض. عدس الماء، و بر سر آب سبزئی ایستاده باشد... و آن سبزی را به تازی طحلب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خروءالضفادع است، و آنرا به پارسی جامه خواب پک گویند طبیعت آن سرد بود در سوم و گویند در دوم، و تر بود در دوم، خون را ببندد و طلا کردن بر ورمهای گرم و نقرس گرم و حمره و درد مفاصل گرم، بغایت مفید بود، و چون در زیت کهن بجوشانند عصب را نرم گرداند، و اگر ضماد کنند بر قیلۀ امعاء کودکان نافع بود. (اختیارات بدیعی). به پارسی پشم وزغ نامند، و به اصفهان جل وزغ گویند، و آن جسمی است سبز که بر روی آبهای ایستاده و کنار جویها متکون میشود آنچه مستدیر و متفرق باشد، مسمی به خزازالماء است، و طحلب لیفی و غزل الماء آن است که مانند رشتها باشد، و هرچه متراکم مثل نمد باشد، خروءالضفادع است. در دوم سرد و تر، و ضماد آن بتنهائی و با آرد جو جهت باد سرخ و اورام حاره و نقرس وقیله و فتق اطفال نافع، و شرب خشک او حابس اسهال مراری، و چون در روغن زیتون بجوشانند، در تلیین عصب قوی الاثر است. و هرچه بر روی سنگهای دریا متکون شود بسیار قابض، و طلای او حابس سیلان خون اعضاء است. و چون طحلب را بلع کرده، درساعت آب گرم آشامیده قی کنند، دراخراج زلوی که به گلو چسبیده باشد مجرب است. (تحفۀحکیم مؤمن). پارسیان آن را جامۀ غوک گویند. ارجّانی گوید: طحلب سرد است و به این معنی ورمها (را) که از گرمی باشد منفعت کند. و علت نقرس را سود دارد، ودرد پیوندها دفع کند، و پی ها را نرم گرداند، چون باپیه جوشیده شود، و بر مفاصل ضماد کرده آید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). یتولد من تراکم الرطوبات المائیه، و ینعقد بالبرد، و هو اما حب متفاصل الاجزاء و یسمی خروءالمائی، او خیوط متصله، و یسمی غزل الماء، اولابدٌ بالاحجار، و یمسی خروءالضفادع، و هو اجودها مطلقاً. بارد رطب فی الثانیه، محلل للاورام کلها، و الحمیات الحاره، و ما فی الانثیین، و من اکله و شرب علیه الماء الحار فوراً و اخرجه بالقی، اخرج العلق الناشب فی الحلق مجرب. و الملبد بالاحجار یزیل الحراره و امراضها ضماداً. (تذکرۀ داود انطاکی). به پارسی کشش جوی گویند، طبیعتش سرد است در سوم و تر است در دوم. چون بر پیشانی طلا کنند، رعاف را دفع کند، و چون بر ورم گرم و نقرس گرم و وجعالمفاصل گرم گذارند سودمند آید
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ بَ)
جائی که در آن حب المحلب می روید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
رفتن در بلاد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پر کردن مشک را. یقال: طحرب القربه طحربه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مالیدن چیزی را تا نرم شود و گشاده گردد، نیک پر کردن، سیراب گردانیدن، جنبانیدن خنور و جز آن تا نیک پر شود، سخت دویدن، تیز دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ بَ / طِ رِ بَ / طُ رَ بَ / طَرِ بَ)
لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ رُ بَ)
لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج). و قیل خاص بالجحد. یقال: ما علیه طحربه، ای شی ٔ من اللباس. (منتهی الارب). و منه حدیث القیامه: تدنو الشمس من رؤس الناس و لیس علی احد منهم یومئذ طحربه و ما فی السماء طحربه، ای شی ٔ من غیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُلُ)
سریانی طحلب است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طِ لِ مَ)
ابر، ابر پاره: یقال ما فی السماء طحلمه، ای غیم او قطعه منه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
مؤنث طالب، ماچه خر گشن خواه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ بَ / تِ لِ بَ / تِ لَ بَ / تُ لِ بَ / تُ لُ بَ)
تحلابه. گوسپندی که از پستانش اندکی شیر برآید پیش از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ لَ / لِ بَ)
عین مطحلبه، چشمۀ چغزلاوه ناک. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(طِ لَ بَ)
جمع واژۀ طلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گاواب جلوزغ جغزپاره چغز واره جل آب جلبک چیزی سبزمانند که روی آب به هم می رسد خزه چغزلاوه، ونوک آبی (ونوک عدس) عدس آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلبه
تصویر طلبه
دانش پژوهان، جویندگان علم، جمع طالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحله
تصویر طحله
سپرز رنگی رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
شنبلید شنبلیله، سیاهی، خوراک زایو مسابقه اسب دوانی، اسبان مسابقه. شنبلیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلبه
تصویر طلبه
((طَ لَ بِ))
جمع طالب، دانشجوی علوم دینی، خواهندگان، دانش پژوهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلبه
تصویر حلبه
((حَ بَ یا بِ))
مسابقه اسب دوانی، اسبان مسابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلبه
تصویر طلبه
هاوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تلمیذ، دانش آموز، دانشجو، محصل (علوم دینی)
متضاد: استاد، دین پژوه، مذهب پژوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد