جدول جو
جدول جو

معنی طحل - جستجوی لغت در جدول جو

طحل
(حَ بَ صَ)
دردمند سپرز گردیدن، کلان شدن سپرز، طحل کذلک، تباه شدن آب. بوی گرفتن از لای، سپرزرنگ گردیدن، بر سپرز کسی زدن، پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طحل
(طُ حُ)
جمع واژۀ طحال. رجوع ب-ه طحال شود
لغت نامه دهخدا
طحل
ابوعوف. ملخ نر، ام عوف، ملخ ماده. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
طحل
(حَرْ رَ)
بر سپرز کسی زدن، پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طحل
(طَ حِ)
خشمناک، پر، آب چغزلاوه برآورده، سیاه، رجل ٌ طحل، مرد کلان سپرز. مرد دردمندسپرز مطحول، شراب ٌ طحل، شراب نه تیره نه روشن. غراب ٌ طحل، زاغ نه تیره نه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طحل
سپولماری درد سپرز گرفتن، بوی گرفتن آب، جمع طحال، سپرز ها
تصویری از طحل
تصویر طحل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فحل
تصویر فحل
ویژگی جنس نر از هر حیوانی، کنایه از دانا، خردمند
فحول شعرا: کنایه از شاعران چیره دستی که هنگام معارضه با شاعران دیگر، چیره می شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نحل
تصویر نحل
شانزدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۲۸ آیه
عطای بی عوض
در علم زیست شناسی زنبور عسل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رحل
تصویر رحل
دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند
رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محل
تصویر محل
کسی که از احرام خارج شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحل
تصویر بحل
بخشیده، عفو شده، آمرزیده، برای مثال کس را به قصاص من مگیرید / کز من بحل است قاتل من (سعدی۲ - ۵۴۱)
بحل کردن: حلال کردن، از جرم و گناه کسی درگذشتن
فرهنگ فارسی عمید
(فِ طَ)
روزگاری که انسان در آن خلق نشده بود: زمن الفطحل، یعنی زمان نوح. و در مبالغۀ قدمت چیزی گویند: آن از زمان فطحل است. (از اقرب الموارد). مثل عهد دقیانوس در فارسی
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
کوهی است به مکه که بدان ثور بن عبد مناه بن ادّبن طابخه را نسبت کنند و گویند ثور اطحل. بعیث گوید:
و جئنا باسلاب الملوک و احرزت
اسنّتنا مجد الاسنه و الاکل
و جئنا بعمرو بعدما حل ّ سربها
محل الذلیل خلف اطحل او عکل.
و به ثور اطحل، سفیان بن سعید ثوری را نسبت دهند که بسال 161 هجری قمری در بصره درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
آنچه برنگ طحله باشد، و طحله رنگی است میان خاکی و سفید که کمی بسیاهی زند چون رنگ خاکستر. گویند: گرگ اطحل و شاه (گوسپند) طحلاء. ج، طحل. و گویند: خاکستر اطحل و شراب اطحل آنگاه که صافی نباشد، و فرس اخضر اطحل بدان اسب گویند که بر سبزی آن اندکی زردی باشد. و اصل اطحل آنست که برنگ سپرز (طحال) باشد. (از اقرب الموارد). سپرزرنگی، و آن رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی. (منتهی الارب). برنگ خاکستر. (بحر الجواهر). خاکسترگون. (مهذب الاسماء). ذئب اطحل، گرگ نه تیره و نه سپید. فرس اطحل، اسب که سبزی او اندک مایل بزردی باشد. شراب اطحل، شراب نه تیره و نه روشن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطحل و طحله، رنگی است بین خاکی و سپیدی، و رماد اطحل و شراب اطحل، آنگاه گویند که صافی نباشد. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(طُ لُ)
چغزلاوه که بجهت دورماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). سبزی که بر روی آب استاده جمع شود، بهندی کائی گویند. (آنندراج). طحلب. (منتهی الارب) (آنندراج). سبزابه. (تفلیسی). جامۀ غوک. (دهار). چیزیست که بر سر آب آیدچون نمد بسته، و سبزرنگ است. (مهذب الاسماء). سبزی که بر کنار و روی حوضها و جویها بندد چون پشمی بر روی آب افکنده. خزه. بزغ سمه. جل وزغ. ثورالماء. عرمض. عدس الماء، و بر سر آب سبزئی ایستاده باشد... و آن سبزی را به تازی طحلب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خروءالضفادع است، و آنرا به پارسی جامه خواب پک گویند طبیعت آن سرد بود در سوم و گویند در دوم، و تر بود در دوم، خون را ببندد و طلا کردن بر ورمهای گرم و نقرس گرم و حمره و درد مفاصل گرم، بغایت مفید بود، و چون در زیت کهن بجوشانند عصب را نرم گرداند، و اگر ضماد کنند بر قیلۀ امعاء کودکان نافع بود. (اختیارات بدیعی). به پارسی پشم وزغ نامند، و به اصفهان جل وزغ گویند، و آن جسمی است سبز که بر روی آبهای ایستاده و کنار جویها متکون میشود آنچه مستدیر و متفرق باشد، مسمی به خزازالماء است، و طحلب لیفی و غزل الماء آن است که مانند رشتها باشد، و هرچه متراکم مثل نمد باشد، خروءالضفادع است. در دوم سرد و تر، و ضماد آن بتنهائی و با آرد جو جهت باد سرخ و اورام حاره و نقرس وقیله و فتق اطفال نافع، و شرب خشک او حابس اسهال مراری، و چون در روغن زیتون بجوشانند، در تلیین عصب قوی الاثر است. و هرچه بر روی سنگهای دریا متکون شود بسیار قابض، و طلای او حابس سیلان خون اعضاء است. و چون طحلب را بلع کرده، درساعت آب گرم آشامیده قی کنند، دراخراج زلوی که به گلو چسبیده باشد مجرب است. (تحفۀحکیم مؤمن). پارسیان آن را جامۀ غوک گویند. ارجّانی گوید: طحلب سرد است و به این معنی ورمها (را) که از گرمی باشد منفعت کند. و علت نقرس را سود دارد، ودرد پیوندها دفع کند، و پی ها را نرم گرداند، چون باپیه جوشیده شود، و بر مفاصل ضماد کرده آید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). یتولد من تراکم الرطوبات المائیه، و ینعقد بالبرد، و هو اما حب متفاصل الاجزاء و یسمی خروءالمائی، او خیوط متصله، و یسمی غزل الماء، اولابدٌ بالاحجار، و یمسی خروءالضفادع، و هو اجودها مطلقاً. بارد رطب فی الثانیه، محلل للاورام کلها، و الحمیات الحاره، و ما فی الانثیین، و من اکله و شرب علیه الماء الحار فوراً و اخرجه بالقی، اخرج العلق الناشب فی الحلق مجرب. و الملبد بالاحجار یزیل الحراره و امراضها ضماداً. (تذکرۀ داود انطاکی). به پارسی کشش جوی گویند، طبیعتش سرد است در سوم و تر است در دوم. چون بر پیشانی طلا کنند، رعاف را دفع کند، و چون بر ورم گرم و نقرس گرم و وجعالمفاصل گرم گذارند سودمند آید
لغت نامه دهخدا
(طِ لِ)
چغزلاوه که بجهت ماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). رجوع به طحلب شود
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
سپرزرنگی و آن رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی. (منتهی الارب) (آنندراج). لون بین الغبره و البیاض. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از سیارگان است و از دوری و بلندی نسبت بزمین دارد زحل نام گرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحل
تصویر صحل
گلو گرفتگی شکستگی آواز شکسته آواز گلو گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یک تاه باف، ریسمان یک لای، جامه سپید جامه پنبه ای یک تاه بافتن، پوست باز کردن، خاک فرسودن، بسودن درم، پوست کندن با تازیانه، گریستن، نرم کردن در همرنگ از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحل
تصویر دحل
بیشه شیر، آب انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطل
تصویر حطل
شغال گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جحل
تصویر جحل
آفتاب پرست از جانوران، سرگین گردان، کبت (زنبور عسل)، مشک ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذحل
تصویر ذحل
دشمنی کینه، کین خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
فرهنگ لغت هوشیار
زروان زمان پیش از آفرینش آدمیان، لور سخت لوره سخت (لوره سیل)، فربه اشتر، بسیار دانا همه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطحل
تصویر اطحل
می سرخ، خاکستری رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
گاواب جلوزغ جغزپاره چغز واره جل آب جلبک چیزی سبزمانند که روی آب به هم می رسد خزه چغزلاوه، ونوک آبی (ونوک عدس) عدس آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحله
تصویر طحله
سپرز رنگی رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
حل گردانیدن حل کردن، فرود آوردن در جایی، در ماههای حل در آمدن از ماههای حرام بیرون آمدن، یا احل از حرام. بیرون آمدن از حرام مقابل احرام (در حج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحل
تصویر زحل
کیوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طفل
تصویر طفل
کودک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طول
تصویر طول
درازا، درازنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محل
تصویر محل
جایگه، جا، جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره