شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج). فرح. فیریدگی. کروز. کروژ. نشاط. رامش. خوشی. خوشدلی. سرور. نشاط کردن و شاد شدن و شادی و نشاط و با لفظ کردن مستعمل: با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق خوشتر بود اکنون و طرب کردن گلزار. امیرمعزی (از آنندراج). ، سبک شدن از غایت شادی. (مجمل اللغه). سبک شدن از غایت شادی یا از غایت اندوه. (تاج المصادربیهقی). سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو. (زوزنی) (دهار). شوق. لهو. ملهی: بنزدیک برزو بود روز و شب به آواز او باشد او را طرب. فردوسی. یکی هفته با جشن و با باده بود شب و روز جام طرب میفزود. فردوسی. جوان را چه باید به گیتی طرب که نی مرگ را هست پیری سبب. فردوسی. بوستان بانا حال و خبر بستان چیست و اندرین بستان چندین طرب مستان چیست. منوچهری. امیری شدم آن زمان زآن سبیل ز لهو و طرب گرد من لشکری. منوچهری. گاه آن است که از محنت و سختی برهند جای آن است که امروز کنم من طربی. منوچهری (دیوان ص 162). تا طرب و مطربست مشرق وتا مغربست تا یمن و یثرب است آمل و استارباد. منوچهری. دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمودبس طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمانی رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند نه شان بهجر شکیب و نه شان بوصل طرب. قطران. علم و حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی تا بشاخ علم و حکمت پرطرب یابی رطب. ناصرخسرو. داری طرب کن، نداری طلب کن. (خواجه عبداﷲ انصاری). آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد سجن. امیرمعزی. روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است ناف هفته است اگر غرۀ ماه رجب است. انوری. هر طرب را برابر است کرب هر یمین را مقابل است یسار. خاقانی. در شکرریز طرب بر عده داران رزان از پی کاوین بهای کاویان افشانده اند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 105). همه شبهای غم آبستن روز طربست یوسف روز بچاه شب یلدا بینند. خاقانی. با بزمت اجتماع طرب سال و مه چنانک از بادۀ هلال لب ساغر آفتاب. خاقانی. اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری. سعدی (گلستان). - امثال: در طرب نارد کسی را دف ّ تر. سوزنی. - عملۀ طرب، هیأت مطربان. گروهی که با تغنی و نواختن آلات موسیقی ایجاد طرب کنند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 163 شود. ، اندوه. از لغات اضداد است. حزن. غم. سوک، سبکی نشاط یا اندوه. مختص به شادمانی نیست، میل بسوی چیزی، جنبش. (منتهی الارب) (آنندراج). حرکت، (اصطلاح تصوف) طرب عبارت است از انس با حق تعالی کما فی بعض الرسائل. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، بطرب آوردن، اطراب. (منتهی الارب) (زوزنی)
شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج). فرح. فیریدگی. کروز. کروژ. نشاط. رامش. خوشی. خوشدلی. سرور. نشاط کردن و شاد شدن و شادی و نشاط و با لفظ کردن مستعمل: با دوست به خرگاه طرب کردن عُشاق خوشتر بود اکنون و طرب کردن گلزار. امیرمعزی (از آنندراج). ، سبک شدن از غایت شادی. (مجمل اللغه). سبک شدن از غایت شادی یا از غایت اندوه. (تاج المصادربیهقی). سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو. (زوزنی) (دهار). شوق. لهو. ملهی: بنزدیک برزو بود روز و شب به آواز او باشد او را طرب. فردوسی. یکی هفته با جشن و با باده بود شب و روز جام طرب میفزود. فردوسی. جوان را چه باید به گیتی طرب که نی مرگ را هست پیری سبب. فردوسی. بوستان بانا حال و خبر بستان چیست و اندرین بستان چندین طرب مستان چیست. منوچهری. امیری شدم آن زمان زآن سبیل ز لهو و طرب گرد من لشکری. منوچهری. گاه آن است که از محنت و سختی برهند جای آن است که امروز کنم من طربی. منوچهری (دیوان ص 162). تا طرب و مطربست مشرق وتا مغربست تا یمن و یثرب است آمل و استارباد. منوچهری. دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمودبس طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمانی رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند نه شان بهجر شکیب و نه شان بوصل طرب. قطران. علم و حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی تا بشاخ علم و حکمت پرطرب یابی رطب. ناصرخسرو. داری طرب کن، نداری طلب کن. (خواجه عبداﷲ انصاری). آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد سجن. امیرمعزی. روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است ناف هفته است اگر غرۀ ماه رجب است. انوری. هر طرب را برابر است کرب هر یمین را مقابل است یسار. خاقانی. در شکرریز طرب بر عده داران رزان از پی کاوین بهای کاویان افشانده اند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 105). همه شبهای غم آبستن روز طربست یوسف روز بچاه شب یلدا بینند. خاقانی. با بزمت اجتماع طرب سال و مه چنانک از بادۀ هلال لب ساغر آفتاب. خاقانی. اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری. سعدی (گلستان). - امثال: در طرب نارد کسی را دف ّ تر. سوزنی. - عملۀ طرب، هیأت مطربان. گروهی که با تغنی و نواختن آلات موسیقی ایجاد طرب کنند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 163 شود. ، اندوه. از لغات اضداد است. حزن. غم. سوک، سبکی نشاط یا اندوه. مختص به شادمانی نیست، میل بسوی چیزی، جنبش. (منتهی الارب) (آنندراج). حرکت، (اصطلاح تصوف) طرب عبارت است از انس با حق تعالی کما فی بعض الرسائل. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، بطرب آوردن، اطراب. (منتهی الارب) (زوزنی)
سجزی ملک تاج الدین پدر میر ناصرالدین عثمان بن حرب السجزی. عوفی گوید: امیر ناصر پسر ملک تاج الدین حرب که از عدل شامل او باز با تیهو صلح کرده بودو آتش در جوار پنبه قرار گرفته، ملکی حلیم کریم، ملک دنیا را او وسیلت حصول ملک عقبی ساخته بود، و در تجمل پادشاهی بناء ملاهی و مناهی را تمام برانداخته. فلا هو فی الدنیا مضیع نصیبه ولا عرض الدنیا عن الدین شاغله. و او را بیست پسر بود و ولیعهد او در آن عهد امیر ناصرالدین عثمان بود، جان مردی و کان مردمی، و آثار او بسیار است، و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد هزار ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد و پیش از او کسی را آن میسر نشده بود و چون به دارالملک سیستان آمد هرکس بر تهنیت این فتح اشعار گفتند، و یک بیت از قطعه ای که از برای او امام شرف الدین فرهی گفته است ایراد کرده آمد: چنان کز تو شاد است حزب محمد روان محمد از این حرب شاد است. و در آن وقت که مؤلف این ترتیب به سجستان بود امیر ناصرالدین به رحمت ایزدی پیوسته و ولیعهد اوملک یمین الدین بهرام شاه بود که این ساعت ممالک سجستان در ضبط اوست. و مآثر ناصرالدین عثمان بسیارست. ازامام ادیب رشیدالدین تاج الادبا عبدالمجید شنیدم که وقتی در هری زن مطربه زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود، طوطی سخنی که چون شکر از پسته روان کردی تربیت قوت روان کردی، و چون ده فندق را برای مدد قول و غزل در عمل آوردی غارت گری عقل انس و جان کردی، آن امیر این رباعی در حق او گفته و این بدیهه انشا کرد: چشم و رخ تو به دلبری استادند انگشتانت در طرب بگشادند ای زاهده زاهدان ز چنگ خوش تو چون نرگس تو مست و خراب افتادند. و بیش از این نیفتاده است از اشعار او بدین اختصارکرده آمد. (لباب الالباب چ 1 ج 1 صص 49-50)
سجزی ملک تاج الدین پدر میر ناصرالدین عثمان بن حرب السجزی. عوفی گوید: امیر ناصر پسر ملک تاج الدین حرب که از عدل شامل او باز با تیهو صلح کرده بودو آتش در جوار پنبه قرار گرفته، ملکی حلیم کریم، ملک دنیا را او وسیلت حصول ملک عقبی ساخته بود، و در تجمل پادشاهی بناء ملاهی و مناهی را تمام برانداخته. فلا هو فی الدنیا مضیع نصیبه ولا عرض الدنیا عن الدین شاغله. و او را بیست پسر بود و ولیعهد او در آن عهد امیر ناصرالدین عثمان بود، جان مردی و کان مردمی، و آثار او بسیار است، و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد هزار ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد و پیش از او کسی را آن میسر نشده بود و چون به دارالملک سیستان آمد هرکس بر تهنیت این فتح اشعار گفتند، و یک بیت از قطعه ای که از برای او امام شرف الدین فرهی گفته است ایراد کرده آمد: چنان کز تو شاد است حزب محمد روان محمد از این حرب شاد است. و در آن وقت که مؤلف این ترتیب به سجستان بود امیر ناصرالدین به رحمت ایزدی پیوسته و ولیعهد اوملک یمین الدین بهرام شاه بود که این ساعت ممالک سجستان در ضبط اوست. و مآثر ناصرالدین عثمان بسیارست. ازامام ادیب رشیدالدین تاج الادبا عبدالمجید شنیدم که وقتی در هری زن مطربه زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود، طوطی سخنی که چون شکر از پسته روان کردی تربیت قوت روان کردی، و چون ده فندق را برای مدد قول و غزل در عمل آوردی غارت گری عقل انس و جان کردی، آن امیر این رباعی در حق او گفته و این بدیهه انشا کرد: چشم و رخ تو به دلبری استادند انگشتانت در طرب بگشادند ای زاهده زاهدان ز چنگ خوش تو چون نرگس تو مست و خراب افتادند. و بیش از این نیفتاده است از اشعار او بدین اختصارکرده آمد. (لباب الالباب چ 1 ج 1 صص 49-50)
لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج). و قیل خاص بالجحد. یقال: ما علیه طحربه، ای شی ٔ من اللباس. (منتهی الارب). و منه حدیث القیامه: تدنو الشمس من رؤس الناس و لیس علی احد منهم یومئذ طحربه و ما فی السماء طحربه، ای شی ٔ من غیم. (منتهی الارب)
لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج). و قیل خاص بالجحد. یقال: ما علیه طحربه، ای شی ٔ من اللباس. (منتهی الارب). و منه حدیث القیامه: تدنو الشمس من رؤس الناس و لیس علی احد منهم یومئذ طحربه و ما فی السماء طحربه، ای شی ٔ من غیم. (منتهی الارب)
موضعی است، ومر آن موضع را روزیست عظیم. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است که چون واقعه ای در آن محل برای اعراب رخ داد، روز وقوع آن را یکی از روزهای تاریخی محسوب میدارند، و آن روز را به ’یوم طحاب حومل’ و ’یوم ملیحه’ نیز میخوانند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 30)
موضعی است، ومر آن موضع را روزیست عظیم. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است که چون واقعه ای در آن محل برای اعراب رخ داد، روز وقوع آن را یکی از روزهای تاریخی محسوب میدارند، و آن روز را به ’یوم طحاب حومل’ و ’یوم ملیحه’ نیز میخوانند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 30)
محراب. مرد بسیار جنگ آور و دلیر. (منتهی الارب). حرب دوست. (مهذب الاسماء) : آنک شجاع و محرب بود دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزار کرد. (سندبادنامه ص 320)
محراب. مرد بسیار جنگ آور و دلیر. (منتهی الارب). حرب دوست. (مهذب الاسماء) : آنک شجاع و محرب بود دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزار کرد. (سندبادنامه ص 320)
چغزلاوه که بجهت دورماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). سبزی که بر روی آب استاده جمع شود، بهندی کائی گویند. (آنندراج). طحلب. (منتهی الارب) (آنندراج). سبزابه. (تفلیسی). جامۀ غوک. (دهار). چیزیست که بر سر آب آیدچون نمد بسته، و سبزرنگ است. (مهذب الاسماء). سبزی که بر کنار و روی حوضها و جویها بندد چون پشمی بر روی آب افکنده. خزه. بزغ سمه. جل وزغ. ثورالماء. عرمض. عدس الماء، و بر سر آب سبزئی ایستاده باشد... و آن سبزی را به تازی طحلب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خروءالضفادع است، و آنرا به پارسی جامه خواب پک گویند طبیعت آن سرد بود در سوم و گویند در دوم، و تر بود در دوم، خون را ببندد و طلا کردن بر ورمهای گرم و نقرس گرم و حمره و درد مفاصل گرم، بغایت مفید بود، و چون در زیت کهن بجوشانند عصب را نرم گرداند، و اگر ضماد کنند بر قیلۀ امعاء کودکان نافع بود. (اختیارات بدیعی). به پارسی پشم وزغ نامند، و به اصفهان جل وزغ گویند، و آن جسمی است سبز که بر روی آبهای ایستاده و کنار جویها متکون میشود آنچه مستدیر و متفرق باشد، مسمی به خزازالماء است، و طحلب لیفی و غزل الماء آن است که مانند رشتها باشد، و هرچه متراکم مثل نمد باشد، خروءالضفادع است. در دوم سرد و تر، و ضماد آن بتنهائی و با آرد جو جهت باد سرخ و اورام حاره و نقرس وقیله و فتق اطفال نافع، و شرب خشک او حابس اسهال مراری، و چون در روغن زیتون بجوشانند، در تلیین عصب قوی الاثر است. و هرچه بر روی سنگهای دریا متکون شود بسیار قابض، و طلای او حابس سیلان خون اعضاء است. و چون طحلب را بلع کرده، درساعت آب گرم آشامیده قی کنند، دراخراج زلوی که به گلو چسبیده باشد مجرب است. (تحفۀحکیم مؤمن). پارسیان آن را جامۀ غوک گویند. ارجّانی گوید: طحلب سرد است و به این معنی ورمها (را) که از گرمی باشد منفعت کند. و علت نقرس را سود دارد، ودرد پیوندها دفع کند، و پی ها را نرم گرداند، چون باپیه جوشیده شود، و بر مفاصل ضماد کرده آید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). یتولد من تراکم الرطوبات المائیه، و ینعقد بالبرد، و هو اما حب متفاصل الاجزاء و یسمی خروءالمائی، او خیوط متصله، و یسمی غزل الماء، اولابدٌ بالاحجار، و یمسی خروءالضفادع، و هو اجودها مطلقاً. بارد رطب فی الثانیه، محلل للاورام کلها، و الحمیات الحاره، و ما فی الانثیین، و من اکله و شرب علیه الماء الحار فوراً و اخرجه بالقی، اخرج العلق الناشب فی الحلق مجرب. و الملبد بالاحجار یزیل الحراره و امراضها ضماداً. (تذکرۀ داود انطاکی). به پارسی کشش جوی گویند، طبیعتش سرد است در سوم و تر است در دوم. چون بر پیشانی طلا کنند، رعاف را دفع کند، و چون بر ورم گرم و نقرس گرم و وجعالمفاصل گرم گذارند سودمند آید
چغزلاوه که بجهت دورماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). سبزی که بر روی آب استاده جمع شود، بهندی کائی گویند. (آنندراج). طِحلِب. (منتهی الارب) (آنندراج). سبزابه. (تفلیسی). جامۀ غوک. (دهار). چیزیست که بر سر آب آیدچون نمد بسته، و سبزرنگ است. (مهذب الاسماء). سبزی که بر کنار و روی حوضها و جویها بندد چون پشمی بر روی آب افکنده. خزه. بزغ سمه. جُل وزغ. ثورالماء. عرمض. عدس الماء، و بر سر آب سبزئی ایستاده باشد... و آن سبزی را به تازی طُحلب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خُروءالضفادع است، و آنرا به پارسی جامه خواب پک گویند طبیعت آن سرد بود در سوم و گویند در دوم، و تر بود در دوم، خون را ببندد و طلا کردن بر ورمهای گرم و نقرس گرم و حُمره و درد مفاصل گرم، بغایت مفید بود، و چون در زیت کهن بجوشانند عصب را نرم گرداند، و اگر ضماد کنند بر قیلۀ امعاء کودکان نافع بود. (اختیارات بدیعی). به پارسی پشم وزغ نامند، و به اصفهان جُل وزغ گویند، و آن جسمی است سبز که بر روی آبهای ایستاده و کنار جویها متکون میشود آنچه مستدیر و متفرق باشد، مسمی به خزازالماء است، و طحلب لیفی و غزل الماء آن است که مانند رشتها باشد، و هرچه متراکم مثل نمد باشد، خروءالضفادع است. در دوم سرد و تر، و ضماد آن بتنهائی و با آرد جو جهت باد سرخ و اورام حاره و نقرس وقیله و فتق اطفال نافع، و شرب خشک او حابس اسهال مراری، و چون در روغن زیتون بجوشانند، در تلیین عصب قوی الاثر است. و هرچه بر روی سنگهای دریا متکون شود بسیار قابض، و طلای او حابس سیلان خون اعضاء است. و چون طحلب را بلع کرده، درساعت آب گرم آشامیده قی کنند، دراخراج زلوی که به گلو چسبیده باشد مجرب است. (تحفۀحکیم مؤمن). پارسیان آن را جامۀ غوک گویند. ارجّانی گوید: طُحلب سرد است و به این معنی ورمها (را) که از گرمی باشد منفعت کند. و علت نقرس را سود دارد، ودرد پیوندها دفع کند، و پی ها را نرم گرداند، چون باپیه جوشیده شود، و بر مفاصل ضماد کرده آید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). یتولد من تراکم الرطوبات المائیه، و ینعقد بالبرد، و هو اما حب متفاصل الاجزاء و یسمی خروءالمائی، او خیوط متصله، و یسمی غزل الماء، اولابدٌ بالاحجار، و یمسی خروءالضفادع، و هو اجودها مطلقاً. بارد رطب فی الثانیه، محلل للاورام کلها، و الحمیات الحاره، و ما فی الانثیین، و من اکله و شرب علیه الماء الحار فوراً و اخرجه بالقی، اخرج العلق الناشب فی الحلق مجرب. و الملبد بالاحجار یزیل الحراره و امراضها ضماداً. (تذکرۀ داود انطاکی). به پارسی کشش جوی گویند، طبیعتش سرد است در سوم و تر است در دوم. چون بر پیشانی طلا کنند، رعاف را دفع کند، و چون بر ورم گرم و نقرس گرم و وجعالمفاصل گرم گذارند سودمند آید
پر کردن مشک را. یقال: طحرب القربه طحربه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مالیدن چیزی را تا نرم شود و گشاده گردد، نیک پر کردن، سیراب گردانیدن، جنبانیدن خنور و جز آن تا نیک پر شود، سخت دویدن، تیز دادن. (منتهی الارب)
پر کردن مشک را. یقال: طحرب القربه طحربه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مالیدن چیزی را تا نرم شود و گشاده گردد، نیک پر کردن، سیراب گردانیدن، جنبانیدن خنور و جز آن تا نیک پر شود، سخت دویدن، تیز دادن. (منتهی الارب)