جدول جو
جدول جو

معنی طحالی - جستجوی لغت در جدول جو

طحالی
(طِ)
منسوب به طحال، طحالی شکل. مانند سپرز
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حالی
تصویر حالی
آگاه، متوجه، ملتفت، فعلی، کنونی، مناسب حال
به محض اینکه، در حال، در ساعت، در دم، در وقت، برای مثال در آن مجلس که او لب برگشادی / نبودی تن که حالی جان ندادی (نظامی۲ - ۲۱۵)، گرفتند حالی جوان مرد را / که حاصل کن این سیم یا مرد را (سعدی۱ - ۸۵)اکنون، حالا، در آن موقعیت
آراسته
حالی شدن: دریافتن، فهمیدن، درک کردن
حالی کردن: بیان کردن مطلبی برای کسی تا خوب بفهمد و دریابد، فهماندن
فرهنگ فارسی عمید
غده ای در طرف چپ شکم در زیر حجاب حاجز که عمل آن ذخیره کردن گلبول های قرمز و دفاع از بدن در برابر هجوم بیماری هاست
فرهنگ فارسی عمید
(طِ)
سپرز. (منتهی الارب) (آنندراج) (زمخشری). اسپرز. ج، طحل. گویند اسب سپرز ندارد، و این مثل است در شتابروی، چنانکه گویند: شتر مراره ندارد، یعنی بددل است. (منتهی الارب). اسبل. رجوع به سپرز شود. شیخ الرئیس گوید: طحال: عضویست غیرحساس. (قانون چ تهران ص 17، 72). نیکوترین سپرز آن بود که از حیوان فربه گیرند، از بهر آنکه بدی بوی آن کمتر از لاغر بود. شیخ الرئیس گوید: بهترین سپرزها سپرز خوک بود. معذلک کیموس وی بد بود و طبیعت وی گرم و خشک بود، و در وی قبض بود، و خون سودائی ازوی متولد شود، و وی دیر هضم شود، سبب عفونتی که دارد اولی آن بود که با روغن بسیار و پیه پخته کنند، و بر سر وی شراب صافی و رقیق یا سرکه و کبر خورند. (اختیارات بدیعی). غلیظ و کثیف و مولد سودا، و ذرور خون او که خشک کرده باشند، قاطع نزف الدم جراحات تازه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). طحال بپارسی سپرز و بترکی طلاق گویند. بهترینش آن بود که از حیوان فربه گیرند. طبیعتش گرم است در اول و گویند سرد و خشک است در دوم، شکم ببندد و خون سوداوی از او تولد کند، و مصلحش روغن و سرکۀ کبر است. طحال را به پارسی سپرز و بهندی تلّی نامند. ماهیت آن: معروف است که عضوی است نرم سخیف کبودرنگ واقع در جانب چپ زیر قلب، و آن ادویۀ سودا متولد در کبد است برای ریختن قدری از آن بعد دفعفضول از معده بر فم معده، و از معده جهت انتباه آن به جوع برای دباغت معده، و داخل شدن قدری از آن در خون برای تغذیۀ بعض اعضاء صلبیه، چنانچه بتفصیل در کلیات فن طب مذکور است، و تکون آن از دم سوداوی است وآنچه میگویند فرس طحال ندارد، نیست چنین، مانند آنکه میگویند که شتر زهره ندارد، آن مثل است برای سرعت و جلادت فرس، و عدم جرأت و جسارت شتر، بهترین آن (طحال) حیوان فربه جوان اهلی است. جهت آنکه ردائت آن کمتر است از حیوان پیربری. و شیخ الرئیس گفته: بهترین همه طحال خنزیر است. و طحال طیور بدترین همه. طبیعت آن: بارد یابس. افعال و خواص آن بطی ءالهضم، ردی ءالکیموس مولد خون سوداوی و ذرور و خشک خون آن ملصق و قاطع نزف الدم جراحات تازه، مصلح ردائت آن خالص کردن از عروق، و با روغن بسیار دنبه و پیه پختن، و بالای آن شراب رقیق آشامیدن است. بدان که از اعضای مفرده است، یعنی در بدن هر حیوانی از یک طحال بیش نیست، ولکن اطبای فرنگ میگویند که بندرت متعدد نیز دیده شده، و دربدن بعضی حیوانات تا پنج عدد. شنیده شده که اطبای فرنگ شکم سگی را شکافتند در جوف آن پنج عدد طحال یافتند و نیز شنیده شده که طحال سگی را بریده برآوردند، و باز آنرا ملتئم ساختند و آن سگ تا مدتی زنده بود. (مخزن الادویه). باردٌ یابس فی الثالثه. یکون عن الخلط السوداوی، ردی الغذاء، فاسدالکیموس، لایتناول منه الاماله فائدهٌ مخصوصه، و هو مذکور عند اصوله. (ضریر انطاکی ج 1 ص 237). رجوع به همان کتاب ج 2 ص 154 شود.
- عظم طحال، بزرگ شدن سپرز
لغت نامه دهخدا
سید عبداﷲ، اصلش از مدینۀ طیبه و مولدش عباس آباد اصفهان، و پدرش از خدّام کربلای معلی علی وافدیها الرحمه و الرضوان، خط نسخ او بر خط ریحان نوخطان خط نسخ میکشید و در سخن سنجی و سخن پردازی از اصلاح میرزا صائب بر خود می بالید، او راست:
طپد در سینه ام دل از خیال حلقۀ زلفش
چو گنجشکی که ماری گرددش در آشیان پیدا،
تغافل کردنت را عذر بسیار است میدانم
تو رابا یک جهان عاشق سر و کار است میدانم،
(صبح گلشن ص 116)
از شعرای محمد شیبانی خان درسمرقند بود و چون پادشاه افاضل نواز آن شهر فتح کرد بدرگاه آمد، رجوع شود به رجال حبیب السیر ص 196، و چون بیشتر شهرت او به بنایی است، بدان کلمه رجوع شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از حلی، بحلیه، متحلی، بزیور آراسته: و این قصیده که ... بدرر تشبیهات حالیست و از معایب خالی، (لباب الالباب ج 2ص 99)، بعدل وافر سلطانی حالی گشت، (جهانگشای جوینی)، جهان به ضیاء و روشنی حالی بود، (جهانگشای جوینی)، نعت فاعلی از حلوان و حلاوت، شیرین
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نام سگی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
بیماریی است که در سپرز بهم رسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ لی یَ)
عضلۀ طحالیه. مستطیل و مسطح در جزء خلفی عنق و فوقی ظهر واقع شده. اتصالات از فوق در فاصله پست و بلندی که در میان دو خط منحنی است به قمحدوه و بسطح خلفی زائدۀ حلمه ای و بزوائد اجنحۀ دو یا سه فقرۀ اول عنق پیوسته، پس تارهای آن به تحت و انسی رفته بجزء تحتی رباط عنقی خلفی و بزوائد شوکیه دو فقرۀ پائینی عنق و پنج فقرۀ بالائی ظهر ملتصق میشود. مجاورات از خلف به ذوزنقه و مضرس کوچک فوقانی و مربع معین و زاویۀ وقصی حمله از قدام بمختلط و عضلۀ طویل ظهر و عضلۀ اجنحه مجاور است. عمل - اگر زوجا منقبض شوند، سررا منبسط مینمایند و اگر یکی منقبض شود، سر و گردن را بطرف خود برمیگرداند. (تشریح میرزا علی ص 246)
لغت نامه دهخدا
(طَ لِ)
جمع واژۀ طحلب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابوجعفر احمد بن محمد بن سلمه بن سلامه بن عبدالملک الازدی الطحاوی. وی از قریۀ طحا که یکی از قرای مصر است میباشد. ولادت او بسال 229 ه. ق. و وفات وی در سال 321 هجری قمری بوده، خواهرزادۀ مزنی فقیه شافعی است. خود از مذهب شافعی به مذهب حنفی بازگشت و با احمد بن طولون معاصر بوده است. مردی بینوا بود، و چندی از دستمزدی که برای کتابت جهت قاضی ابوعبیدالله محمد بن عبده دریافت میداشت، زندگانی و گذران میکرد تا مالی بدست آورد و عاقبت ریاست حنفیان درمصر بدو محول شد. سنش بهشتاد رسید، کتب بسیاری در فقه حنفی تألیف کرده و در تاریخ نیز او را تألیفی است. رجوع به فهرست ابن الندیم ص 292 شود. یاقوت در معجم البلدان در ضمن مادۀ ’طحا’ بعد از ذکر نسب ابوجعفر گوید: و لیس من نفس طحا، و انما هو من قریه قریبه منها یقال لها طحطوط، فکره ان یقال طحطوطی، فنظن انه منسوب الی الضراط. (معجم البلدان ج 6 ص 30). زرکلی در الاعلام کتب زیر را به طحاوی نسبت داده است: 1- بیان السنه مطبوع رساله ای است. 2- المحاضر و السجلات. 3- شرح مشکل احادیث رسول الله قریب یکهزار ورقه. 4- احکام القرآن. 5- الاختلاف بین الفقهاء، کتابی است بزرگ ولی توفیق اتمام آن نیافته است. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 65). مؤلف معجم المطبوعات العربیه از سیوطی نقل کرده، گوید: ابوجعفر طحاوی از طحطوحه میباشد که دهی است به نزدیک طحاو، و از قریۀ طحا نیست. و کتب زیر رااز وی نامبرده است: عقیدهالطحاوی با شرح آن از عمر بن اسحاق الحنفی الهندی متوفی بسال 772 هجری قمری که درقازان بسال 1311 بطبع رسیده. مشکل الاّثار، در حدیث در چهار مجلد در حیدرآباد دکن به سال 1333 چاپ شده است. شرح معانی الاّثار، آن نیز در حدیث و در دو مجلد بسال 1300 در لکنهور هند طبع گردیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1232). رجوع به ابوجعفر طحاوی و احمد بن محمد بن سلمه در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ وی ی)
منسوب به قریۀ طحاوۀ مصر. یا منسوب به طحاء یکی از چهار موضعی که در مصر بدین نام معروف میباشند. (منتهی الارب) (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَبْ با)
شغل طبال. طباله تبیره زنی. دهل زنی.
- امثال:
طبّالی به که بطّالی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’ح ل و’، شگفتی و زیبی نمودن کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تحالی تحالیاً، اظهر حلاوهً و عجباً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تحالت المراءه، اذا اظهرت حلاوهً و عجباً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ وَ)
موضعی است مر بنی غبر را. منه المثل: ضیعت البکار علی طحال، در حق شخصی گویند که طلب کند حاجت را از شخصی که بدی رسانده باشد او را. اصله ان سویدبن ابی کاهل، عیر بنی عبر بقوله:
من سره النیک بغیر مال
فالغبریات علی طحال.
ثم اسرسوید، فطلب الی بنی غبران یعینوه فی فکاکه، فقالوا له ذلک. (منتهی الارب) ، پشته ای است در حمی ضریه. (معجم البلدان ج 6ص 30)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام گیاهی است
لغت نامه دهخدا
(حالی)
درحال.درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. (مجمل التواریخ والقصص). حالی بر جای خود سرد شد (زن) . (کلیله و دمنه). باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. (چهارمقاله). فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. (چهارمقاله).
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. (روضه العقول). و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 297).
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضۀ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّۀ بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سبلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
(بوستان).
، آنگاه. آن زمان: حالی طاقت حرکت نداشت (شتربه) . (کلیله و دمنه).
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی.
، اکنون. این زمان: این طائفه اگرچه حالی پیغامها بر این جمله دادند و رضاطلبی میکنند. (تاریخ بیهقی ص 597). وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطوعی تمامتر با شرح و بسط بر رأی عالی بازراند وصلاح و فسادی که بود بازنمود، و حالی سکونتی پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 601). و فرمود که به کفایت تو حالی این کار تسکین یافتی. (تاریخ بیهقی ص 601). من حالی خود در این ولایت ام و چون بازگردم گذار من بر شما باشد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
کشتند در این راه بسی عاشق بی تیغ
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست.
سنائی.
حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه). حالی بصلاح آن لایقتر که تدبیر اندیشی. (کلیله و دمنه).
حالی بر او هرکه درآید به سوءالی
آسوده دلی یابد حالی و مآلی.
سوزنی.
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی.
حافظ.
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم.
حافظ.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ.
، زمانی. وقتی:
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.
سعدی (رباعیات).
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند.
نظامی.
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی ّ دگر باشد فضولی.
پوریای ولی.
- حالی را، فعلاً. اکنون: و فرمودند که حالی را بجرجانیه رود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). و تقدیم درباره تو به اتمام رسدو حالی را قومی در اعتداد تو آورده شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 264).
- حالی که، همین که. بمحض آنکه. وقتی که: گفتم... کتاب گلستانی تصنیف توانم کردن... که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد... حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت ودر دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی. (گلستان). حالی که من این سخن بگفتم، عنان طاقت و تحمل از دست درویش بدررفت. (گلستان). و در بحر مکاشفت مستغرق گشته حالی که از آن حالت بازآمد. (گلستان). حالی که از این معامله بازآمد یکی از محبان گفت از این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان)،
{{صفت}} جلد. (غیاث). چست
لغت نامه دهخدا
تصویری از حالی
تصویر حالی
فوراً، فی الفور، هماندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحال
تصویر طحال
بیماری است که در سپرز بهم رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحالی
تصویر کحالی
شغل و عمل کحال، علم بامراض چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبالی
تصویر طبالی
شغل و عمل طبال تبیره زنی طبل نوازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالی
تصویر حالی
آراسته، مزین، متحلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طحال
تصویر طحال
((طَ))
اسپرز، سپرز، یکی از اعضای داخلی بدن انسان که در طرف چپ شکم قرار دارد و کار آن ذخیره کردن گلبول های سرخ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حالی
تصویر حالی
همین که، به محض این که، آن گاه، آن زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبالی
تصویر طبالی
((طَ بّ))
طبل نوازی
فرهنگ فارسی معین
تفهیم، خاطرنشان، متوجه، ملتفت، آراسته، متحلی مزین، کنونی، فعلی 5
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسپرز، سپرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طحال درخواب دیدن، مال و شادی بود، از بهر قوام تن به اوست. اگر بیند که طحال استر داشت، دلیل کند که در آن سال او را مال بدست آید. اگر بیند که طحال گوسفند داشت، دلیل بود که وی را از مردی بزرگوار مال حاصل آید یا از مردی غریب. اگر بیند طحال داشت، دلیل به قدر آن از زمین مال یابد و خرم و شادمان شود و طحال هر جانوری که گوشت او حلال است، دلیل بر مال حلال نماید و هر جانوری که گوشت او حرام باشد، دلیل بر مال حرام کند که مال یابد.
- محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بهبود، مرمّت، بازسازی، بازتوانی
دیکشنری اردو به فارسی