جدول جو
جدول جو

معنی طبلاق - جستجوی لغت در جدول جو

طبلاق
(طُ)
اسم ترکی سعد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). همین نام در فهرست مخزن الادویه بصورت ’طبلاف’ آمده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طباق
تصویر طباق
متضاد، مطابق، برابر، دو چیز را با هم سنجیدن و موافق ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلاق
تصویر طلاق
جدا شدن زن و شوهر از یکدیگر، به وسیلۀ فسخ قید نکاح، شصت و پنجمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۲ آیه، نساءالصغری، نساءالقصری
طلاق بائن: نوعی طلاق که رجوع در آن بدون عقد نکاح جایز نیست، مقابل طلاق رجعی
طلاق خلع: طلاقی که زن به واسطۀ اکراهی که از شوهر دارد با دادن مالی یا بخشیدن مهریۀ خود از او طلاق می گیرد
طلاق خلعی: طلاقی که زن به واسطۀ اکراهی که از شوهر دارد با دادن مالی یا بخشیدن مهریۀ خود از او طلاق می گیرد، طلاق خلع
طلاق رجعی: طلاقی که در مدت عده رجوع شوهر به زن بدون عقد نکاح جایز است، مقابل طلاق بائن
طلاق مبارات: نوعی طلاق که زن و شوهر به واسطۀ بیزاری از یکدیگر قرار بگذارند که زن قسمتی از مهریۀ خود را به مرد ببخشد و طلاق بگیرد و مرد نیز از آنچه قبلاً داده صرف نظر کند
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
سورۀ شصت وپنجمین از قرآن کریم، و آن مدنیه و دوازده آیت است، پس از تغابن و پیش از تحریم
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
دستۀ کاغذ. (آنندراج). رجوع به طبق شود
لغت نامه دهخدا
(طُبْ با)
درختی است که در کوههای مکه روید. نوشیدن و ضماد آن نافع است مر زهرها را و جهت خارش و گر و تبهای کهنه و مغص و یرقان و سده های جگر شدیدالاسخان است. (منتهی الارب) (آنندراج). غافث است و آن گلی باشد لاجوردی و درازشکل و از حوالی کوهستان شیراز آورند گرم و خشک است در اول و دوم. (برهان). درختی است که در کوهستان مکه میروید و نافع سموم است و امراض دیگر، سپرم بیابانی. (مهذب الاسماء). طباق: یسمی شجرالبراغیث. یطول نحو قامه مزغب، یدبق بالید، و له زهر الی الصفره و یدرک بالجوزاء و تبقی قوته زماناً و هوحار یابس فی آخرالثانیه اذا اقترش اورض طرد الهوام کلها خصوصاً البراغیث و طبیخه یحلل الاورام نطولاً و یجلوه و شرباً یفتح السدد و یزیل الیرقان و اوجاع القلب و المعده. قیل و یفتت الحصی و یدر الطمث، و هو یصدع المحرور و یثقل الرأس و تصلحه الکزبره و شربته ثلاثه. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). نباتی است که در اندلس بجای غافث استعمال میکنند شجرۀ او بقدر قامتی و برگش مثل برگ زیتون و درازتر از آن و زغب دارد با چسبندگی و با تلخی و تندی و بوی کریه دارد و او را طباق منتن نامند و قسم صغیر او بقدر شبری برگش زودشکن وگلش مایل بزردی و بی بوی و با اندک شیرینی در آخر دوم گرم و خشک و افتراش او گریزانندۀ هوام و کیک و کبیرا و قوی تر از صغیر. و گل او مفتح و مقوی جگر و مدرحیض، و مخرج مشیمه و جنین و تریاق سموم و جهت درد جگر و مهیج و برگ و گل آن مسهل اخلاط سوخته و جهت مغص و یرقان سددی و صرع بلغمی و طبخ او جهت درد رحم، و ضمادش جهت درد سر و با روغن جهت کزاز و از تبها و جرب و حکه نافع و مصدع محرورو مصلحش گشنیز و شربتش تا دو درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شجرهالبراغیث
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیسه شدن، آماسیدن، زشت نمودن کار بر کسی
لغت نامه دهخدا
(طِ)
جمع واژۀ طبقه. رجوع به طبقه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است در انتهای عمل صعید و ابتدای بلاد نوبه، چون مرز و سرحدی بین آن دو. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبلق
تصویر طبلق
دسته گاغذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طباق
تصویر طباق
موافق، برابر
فرهنگ لغت هوشیار
هیلیش هلش، گشادگی، یلگی، روانی، آزاد گی، سر خوشی جدا شدن زن از مرد رها شدن زن از قید نکاح (طبق شرایط مقرر در دین)، جدایی زن از مرد. یا سه طلاق. طلاق دادن مرد زن خود را سه بار. درین صورت رجوع جایز نیست مگر پس از ازدواج زن با محلل. یا طلاق بائن (باین)، طلاقی که از برای مطلق رجوع از آن در ایام عده ابتدا موجود نیست. طلاق زوجه ای که زوج با او نزدیکی نکرده و طلاق زوجه ای یائسه و صغیره از جمله طلاقهای بائن به شمار می روند از این طلاق رجوع بدون نکاح جایز نیست. یا طلاق بدعت. طلاق حائض غیر آبستن یا نفساء است با حضور زوج یا مسترابه به بیش از سه ماه و سه طلاق مرسلا (پشت سر هم) به طوری که در شرایط طلاق مقرر است. یا طلاق خلع. طلاقی است که زن به واسطه اکراهی که از زوج دارد با دادن مال یا بخشیدن کابین می گیرد. یا طلاق رجعی. طلاقی است که بعد آن در میان مدت عده رجوع کردن زن بدون طلاق نکاح جایز است و آن یک بار یا دو بار لفظ طلاق گفتن است بخلاف طلاق بائن. یا طلاق سنت (سنی) طلاقی که به واسطه رعایت شرایط جایز است مقابل طلاق بدعی. رها شدن زن از قید نکاح، فسخ نمودن عقد نکاح، بیزاری رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلاق
تصویر طلاق
((طَ))
جدا شدن زن و شوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طباق
تصویر طباق
((طِ))
سنجیدن و موافق کردن دو چیز با هم، مطابق، برابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلاق
تصویر طلاق
جدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
بیزاری، جدایی، متارکه، رهایی
متضاد: ازدواج، نکاح، وصلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند کسی زنش را طلاق داد و او یک زن بیش نبود، دلیل شرف و بزرگی بود. اگر او را زنی دیگر یا کنیزکی بود، دلیل که در بزرگی او نقصان شود. محمد بن سیرین
اگر بیند زن را طلاق داد، دلیل که کاری کند که از آن پشیمان شود و دیدن خلع کردن، دلیل بر توانگری و غنیمت است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از اجزای آبدنگ
فرهنگ گویش مازندرانی