جدول جو
جدول جو

معنی طبرقه - جستجوی لغت در جدول جو

طبرقه
(طَ بَ قَ)
شهری است در مغرب از ناحیۀ برّ بربر، بر کنار دریا نزدیک باجه در آنجا آثار باستانی و بناهای شگفت میباشد و در این شهر رودی است بزرگ که کشتیهای بزرگ در آن داخل میگردد. (مراصدالاطلاع ص 262). یاقوت در معجم البلدان گوید: کشتیهای بزرگ پس از دخول در رود طبرقه به دریای طبرقه بیرون میروند، و این شهر برای ورود بازرگانان شهر آبادی است، و در شرقی طبرقه دزهائی هست که به دزهای ’بنزرت’ معروف میباشند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 21). شهری است (بناحیت مغرب) بر کران دریای روم، و بنزدیک این شهر اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار، و اندر همه جهان جائی دیگر نیست، و اندر وی کژدم است کشندۀ بزرگ. (حدود العالم). دمشقی از رودهای بزرگ ’برالعدوه’ یکی نهر طبرقه را میشمارد و میگوید: کبیرٌ غزیرٌ یأتیها من غربیها و یصیب فی البحر الرومی. (نخبهالدهر ص 113). و نیز در ضمن وصف بلاد افریقیه ساحلیه و... گوید: و طبرقه، و لها نهر یدخل المراکب من البحر بالامتعه و بها آثار قدیمه. (نخبهالدهر ص 235). و نیز رجوع به الحلل السندسیه ص 54 شود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: طبرقه نام اسکله وقصبۀ کوچکی است در ساحل شمالی تونس قرب حدود جزائر. در حال حاضر بیش از 1000 تن سکنه ندارد، اما خرابه های واقعه در گرداگردش به داشتن گذشته ای درخشان شهادت میدهند، و در زمان قرطاجنیان و رومیان تجارت گاه بزرگی بوده است. یاقوت حموی گوید: نهری که در نزدیکی این قصبه روان است، وارد دریا می شود و برای سیر سفائن صلاحیت دارد، در حوالی آن مرجان صید کنند. ادوات و آلات کلی از اینجا صادر می گردد، و تجارت پر جنب و جوش دارد. روبرویش جزیره ای کوچک مسمی به همین اسم است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبرقه
تصویر قبرقه
پهلو، استخوان پهلو، دنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
رنگین کردن جامه را برنگ سرخ یا زرد. (از تاج العروس) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نام قدیمی سیرنائیک. (یادداشت مؤلف از نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرفتن باز صید را و دریدن آن را. (منتهی الارب) : شبرق البازی الصید، گرفت باز شکار را و درید آن را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بریدن جامه. (منتهی الارب) : شبرقت الثوب شبرقه و شبراقا، بریدم جامه را و پاره کردم آن را، بد بافتن جامه را. (منتهی الارب) : شبرق الثوب، بد بافت جامه را. (ناظم الاطباء) ، پاره کردن گوشت. (منتهی الارب) : شبرقت اللحم، پاره کردم و قطعه قطعه نمودم گوشت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود، نوعی از دویدن ستور. (منتهی الارب) : شبرق الدابه فی مشیها، باعدت خطوها. (اقرب الموارد) : شبرقت الدابه، بسرعت دوید آن ستور و گام فراخ گذاشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ قَ)
چیز کم و بی ارزش از گیاه و درخت. و یقال: فی الارض شبرقه من النبات، در روی زمین گیاه پراکنده و کمی است. (از ذیل اقرب الموارد) ، قطعه ای از جامه. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ قَ)
واحد لفظ شبرق. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). یکی شبرق. رجوع به شبرق شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ قَ)
امراءه غبرقهالعین (کقنفذه) ، زن فراخ و سیاه چشم. (منتهی الارب). زن فراخ و لخت سیاه چشم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ نَ)
معرب از اسپانیایی، میخانه. میکده. کاباره. ج، طبرنات، طبارن. (دزی ج 2 ص 21)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُءْ)
شکافتن چیزی را و بریدن آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ قَ / قِ)
دنده. قبرغه. (نظام). رجوع به قبرغه شود: و سوخته قبرقۀ او (ضأن) قاطع اسهال و سیلان خون. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- شش قبرقه، دشنام گونه ای است سیاهان یعنی غلامان و کنیزان سیاه را
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ ری یَ)
دهی است بواسط. طبری منسوب به آن است. (منتهی الارب). ابوبکر بن محمد بن موسی گفته است: طبریه نیز جایگاهی است در واسط. (معجم البلدان ج 5 ص 27)
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
حادثه. ج، طوارق. و منه، اعوذ من طوارق اللیل، ای ماینوب من النوائب فی اللیل. (منتهی الارب). غائله. آفه. رجوع به هر دو کلمه شود، سریری است خرد. تخت کوچک. تخت خرد، قبیلۀ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان
لغت نامه دهخدا
(طُبْ با قَ)
طباق. ترهلان. ترهلا. قونیزا
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
تأنیث طبیق. (منتهی الارب) (آنندراج). برابر. مساوی
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ / قِ)
مرغی است. نوعی مرغ است سیاه، دوچند گنجشکی و سخن گوی. قسمی مرغ که پرهای آن به سیاهی گراید و مانند طوطی تقلید صوت شنوده کند. شارک. شارو. شار. شحرور. قره طاوق. توکا. چاله خوس. چاله خسب
لغت نامه دهخدا
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرقه
تصویر زبرقه
رنگ زدن، سرخ کردن جامه، زرد کردن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، مرتبت، طبقات، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تاریکی راه ها تاریکی، آزمندی، گولی، گول، خوی، راه روش، تو بر تو، بر هم، بر هم نهادن، دام کوچک روش نادرست نویسی تراکه ترغه از ترکیدن نادرست نویسی درغه از پرندگان جل جلک (گویش خراسانی) باروت، بازیچه ایست کودکان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبرقه
تصویر قبرقه
استخوان پهلو، دنده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث طارق: و گزند ناگهانی آستانک (بلا)، زند (طایغه)، مرو نیش هم آوای سرد سیر (فالگیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیقه
تصویر طبیقه
برابر سازگار همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تکه تکه کردن دریدن پاره کردن، گشادراه رفتن درستور، بدبافتن جامه را پاره ای ازجامه، گیاه اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
((طَ رَ قِّ))
ترقه، نوعی بازیچه برای بچه ها حاوی مقداری باروت که با آتش زدن منفجر شده و صدای زیادی می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
((طَ بَ قِ))
درجه، مرتبه، صنف، دسته، فضایی در یک ساختمان، میان دو سقف یا یک کف و یک سقف، اشکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
آشکوب
فرهنگ واژه فارسی سره
دنده ی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی