جدول جو
جدول جو

معنی طبرزن - جستجوی لغت در جدول جو

طبرزن
(طَ بَ زَ)
شکر. (منتهی الارب). شکر تبرزد. (مهذب الاسماء) ، اسم شکر معقود است که به فارسی آنرا نبات نامند. (فهرست مخزن الادویه). طبرزل. قند ابلوج. طبرزد. (بحر الجواهر). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 228 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبرزین
تصویر طبرزین
تبرزین، نوعی تبر که بعضی درویشان به دست می گیرند، سلاحی به شکل تبر با دستۀ آهنی که هنگام سواری در کنار زین اسب آویزان می کردند، تبرزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبرزد
تصویر طبرزد
تبرزد، برای مثال لب ز طبرزد چو طبرخون به دست / مغز طبرزد به طبرخون شکست (نظامی۱ - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزن
تصویر برزن
تنور، اجاق، فر، تابۀ گلی یا سفالی که روی آن نان می پزند، بریجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزن
تصویر برزن
قسمتی از شهر شامل چند خیابان و کوچه، کوی، محله، شعبه ای از شهرداری که به امور یک کوی یا محله رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زَ)
برزین. کوی. (صحاح الفرس). کوچه و محله. (برهان). کوچه. (غیاث اللغات). سرکوچه و محلت باشد. (اوبهی). محلت. (صحاح الفرس). قسمی از شهر. محله:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته.
فردوسی.
بی اندازه در شهر ما برزن است
بهر برزنی ده هزاران زن است.
فردوسی.
زهر برزنی مهتری را بخواند
به دروازه بر پاسبانان نشاند.
فردوسی.
با نیکوان برزن اگر برزند به حسن
هر چند برزنند هم او میر برزن است.
یوسف عروضی.
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن.
فرخی.
به هر آن برزن کو برگذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن.
فرخی.
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن.
منوچهری.
ز ایوان به کیوان برآمد خروش
ز برزن فغان خاست وزشهر جوش.
اسدی.
ای ف تنه شهر و آفت برزن
در روی تو خیره مانده مرد و زن.
قطران.
تا تو بر این برزنی نگاه کن ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن.
ناصرخسرو.
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش ازین برزن و آن برزن.
ناصرخسرو.
مگو اسرار حال خویش با زن
که یابی راز فاش از کوی و برزن.
ناصرخسرو.
بشهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن.
ناصرخسرو.
ازپس هجر فراوان چون بدیدم در رهش
آن بتی را کافت آفات و ف تنه برزن است.
سنائی.
از سنبل دو زلفش و از لالۀ رخش
پر سنبل است کویش و پر لاله برزنش.
سوزنی.
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
ای ترک می بیار که عید است و بهمن است
غایب مشو که موسم بازی برزن است.
انوری.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نام قریه ای به مرو متصل به بزماقان.
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
تابه که از گل سازند و نان بر بالای آن پزند. (برهان) :
بر سفرۀ سخای تو خورشید و مه دو نان
در مطبخ نوال تو افلاک برزن است.
قریع الدهر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دو سردار خائن داریوش (: کدمان) که او را کشتند (نام خائن دیگر بسوس است). نظامی گوید:
بسوس و نبرزن دو سردار پست
بر آن پیلتن برگشادند دست.
نظامی.
رجوع به جانوسیار و ماهیار و نیز رجوع به ایران باستان تألیف پیرنیا ص 1303 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان پائین بخش حومه شهرستان اردستان در 45 هزارگزی خاور اردستان و35 هزارگزی شمال خاوری راه شهراب به نائین. جلگه، معتدل با150 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و خشکبار و پشم و روغن. شغل اهالی زراعت. راه آن فرعی است. دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
دهی است بسرحد قومس. (منتهی الارب). شهری است بسرحد قومس. (معجم البلدان). طابران. یکی از دو شهری بود که مجموع آنها را طوس مینامیده اند. و شهر دیگر نوقان بوده است. (حواشی چهارمقالۀ عروضی ص 47). و طابران را طبران نیز گفته اند. رجوع به طابران شود، در سابق نزدیک دروازۀ اصفهان نیز جائی موسوم به ’طبران’ بوده: الی ان وصلنا الی طبران، علی باب اصبهان. (عیون الانباء ج 2 ص 6). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپسیک ص 421 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ زَ)
معرب تبرزد. مأخوذ از پهلوی تورزت، در سانسکریت (دخیل). توارجه. (برهان قاطع چ معین ذیل تبرزد). بعضی چنین گفته اند: معرب است، گویا که اطراف آن کنده شده به تبر. طبرزن و طبرزل، مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). شکر. صاحب صحاح گوید: طبرزد، نوعی از شکر است. و قال الاصمعی یقال: سکر طبرزدٌ علی الصفه. (منتهی الارب). معرب تبرزد است. چون بسیار سخت باشد. گویا که اطرافش را به تبر تراشیده اند، یا آنکه بسبب سختی به تبر شکسته میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). اسمی پارسی معرب است و اصل آن تبرزد است، از بهر آنکه صلب بود نه سست و نرم. و نمک تبرزد از آن گویند که صلب بود. (اختیارات بدیعی). این کلمه چون صفتی برای شکر و هم برای نوعی نمک (شاید نمک ترکی) آمده است: ملح طبرزد: و اگر نمک طبرزد بتراشند، و شیاف کنند بول بیارد و شکم براند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاید نمک طبرزد نمک سنگ باشد مقابل نمک خرد رجوع به ملح شود. شکر طبرزد یا طبرزد. مبرت (بلغه اهل الیمن). (مهذب الاسماء). شکر پخته. (زمخشری). طبرزل. طبرزن. طبرزد. هر سه اسم شکر معقود است که بفارسی نبات گویند. (فهرست مخزن الادویه) (بحر الجواهر). شکر سفید سخت، اسم فارسی جمیع اجسام صلبه است، مثل قند و نبات و نمک سنگ. (تحفۀ حکیم مؤمن)، ظاهراً طبرزد بمعنی متبلور است. ذرورملکانا، انزروت مدبر، نشاسته، شکر طبرزد، صمغ عربی از هر یکی راستا راست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قند. انطاکی گوید: طبرزد، شکری است که با عشر وزن آن از شیر بجوشانند تا زفت شود. (تذکرۀ ضریر انطاکی) :
لبان از طبرزد، زبان از شکر
دهانش مکلل به درّ و گهر.
فردوسی.
کسی کش مارشیبا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و قمطرها و نبات و شکر و قند و طبرزد و اصناف میوه های خشک و تر پیش هر یک بر طبقها نهادندی. (تاریخ طبرستان).
- عسل طبرزد. رجوع به عسل شود. داروئی که مردم محرور را شاید: بگیرند شیر تازه از گاو جوانه دورطل بغدادی، و دو کف ترنگبین طبرزد پاک کرده برافکنند و بجوشانند تا به قوام انگبین بازآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- نمک طبرزد، (در عسرالبول) نمک طبرزد بشکافند و شاخ کنند، به مجرای قضیب درنهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نیشکر قند سفید بیرون آورد.اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد. دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد. سوم مرتبه شکر سرخ.چهارم مرتبه طبرزد. پنجم مرتبه شکر قوالب. ششم مرتبه دردی ماند که آنرا قطاره نامند، بغایت سیاه و کدر باشد، و در هر مرتبه صفا و سفیدی کم شود، تا سیاهی و تیرگی بماند و باید که ظلمت و کدورت در اجزاء وصف قند سفید تعبیه باشد، تا آنکه قند در مقام قندی ازخاصیتی که در ظلمت و کدورت است بقدر احتیاج بهره داشته باشد، و چون بمقام نباتی رسد نبات از آن بهرۀ خود را بردارد... و چنانکه در نبات ظلمت کدورت مرئی نمیشود در قطاره سفید مرئی نمیشود، و هر یک در مقام خود کمالی و خاصیتی دارند که در دیگری یافت نمیشود، آنجا که نبات مفید است، شکر بکار نیاید، و جائی که شکر نافع است، نبات فائده ندهد... در این مثال قند صافی روح پاک محمدی است... پس ارواح انبیا را نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند. (منتخب مرصادالعباد شیخ نجم الدین رازی).
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست طبرزد طبر بود.
سعدی.
نفیر طبرزد چو سرنا زدند
ز میدان خوان طبل گیپا زدند.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به المعرب جوالیقی ص 288 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
دهی است جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 22000گزی شمال خاور آوج. دامنه، معتدل است با 776 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی و جاجیم بافی می باشد و راه آن مالرو است و از طریق رادکان میتوان ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ زَ)
طبرزد. (بحر الجواهر) شکر. (منتهی الارب) ، اسم شکر معقود است که به فارسی آنرا نبات نامند. (فهرست مخزن الادویه). قند ابلوج. شکر تبرزد. (مهذب الاسماء). طبرزن. رجوع به المعرب جوالیقی ص 228 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
معرب تبرزین. نوعی سلاح است بشکل طبر. رجوع به طبردار، طبرداریه و المعرب جوالیقی ص 228 شود. تبری دارای دو لبه که غالباً آنرا به قربوس زین آویزان میکردند و هو فأس السرج. ج، طبرزینات. این کلمه را بصورت طربزین هم نقل کرده اند. رجوع به دزی ج 2 ص 21 و تبرزین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَذذ)
چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب) :
در این باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست.
نظامی.
هر آن درخت که ندهد بری فراخور کام
حواله کن به تبرزن که باغبان بگریخت.
امیرخسرو (از بهار عجم).
تبرزن درآمد ز هر سو بباغ
ز رنج دل باغبانش فراغ.
هاتفی (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب).
، زنندۀ با تبر. (ناظم الاطباء). شمشیرزن. (لسان العجم شعوری ایضاً) :
بروز جنگ نتوان مرد گفتن
که بددل میشود مرد تبرزن.
(لسان العجم شعوری ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برزن
تصویر برزن
کوی، کوچه، محله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزد
تصویر طبرزد
پارسی تازی گشته تبر زد از گیاهان کاند سوخته تبرزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزین
تصویر طبرزین
پارسی تازی گشته تبرزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزن
تصویر برزن
((بَ زَ))
کوی، محله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزن
تصویر برزن
محله
فرهنگ واژه فارسی سره
نبات سرخ، قند سوخته، نوعی خرما، بسیار شیرین، شهدآمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوچه، کوی، محله، ناحیه، شهرداری منطقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد