جدول جو
جدول جو

معنی طبرخشت - جستجوی لغت در جدول جو

طبرخشت
(طَ بَ خِ)
نوعی است از صمغ و لون او به لون خاکستر مشابهت دارد و معدن او در نواحی سیستان است و از آن موضع تا سیستان مسافت دور است و طعم او از صبر تلختر باشد، او را به شربت خورند از جهت دفع ریشها هرگه در موضع خویش بتدریج زیاده شود، چون شرینه و امثال آن. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صمغ رامیثا است. (فهرست مخزن الاودیه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرخشت
تصویر چرخشت
چرخی که با آن آب انگور بگیرند، ظرفی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا آبش گرفته شود و در خم بریزند برای ساختن شراب، جاست، سپار، برای مثال آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان / بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان (منوچهری - ۱۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب
چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم
سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، تبرخون برای مثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
شیره و صمغی که از گیاهی که در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است. در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود. ۱۵ تا ۶۰ گرم آن را در آب یا شیر حل می کنند و می خورند. در تقویت معده و کبد و رفع سرفه و تب نیز نافع است، شیر خشک، شیر خاشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
بازگشت، رجوع، رجعت، در علم حسابداری آنچه از حساب برمی گردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طباخت
تصویر طباخت
آشپزی، هنر روش پختن غذاها، شغل و عمل آشپز، طبّاخی، دست پخت
فرهنگ فارسی عمید
(طَ رِ)
تجریش. قصبۀ بلوک شمیران به قصران بیرونی به در ری: به دیه طجرشت از جهت خستگی هوا نزول فرمود چه حرارت هوابغایت بود. (راحهالصدور ص 113). و متوجه دارالملک ری شد، تا آنجا زفاف سازد، و عروس مراد را در کنار آرد. چون بنزدیک مقصود رسید، در دیه طجرشت جهت دفع اذاء حرارت هوا بفضاء آن صحرا فرودآمد. (از العراضه)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
شرف الدین علی طبرشی وزیر عراق. (جهانگشای جوینی). و نیز در حاشیۀ ص 130 از تاریخ نسوی (سیره جلال الدین منکبرنی) این عبارت را نقل کرده است: ’شرف الدین علی التفرشی وزیر السلطان بالعراق کان... من رؤساء تفرش و هی کوره من کورالعراق. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ رَ)
وادی طبرنش، نام صحرائی است در اندلس. (الحلل السندسیه ج 1 ص 204)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ خَ /خُ)
از بیخ برکنده. در نفرین گویند ’بیخشت و برکنده باد’. (از فرهنگ اسدی پاول هورن. یادداشت بخط مؤلف). هرچیز که آن را از بیخ برکنده باشند مانند درخت و امثال آن و بجای شین نقطه دار سین بی نقطه هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). از بیخ برکنده بود بیکبارگی. (فرهنگ اسدی نخجوانی یادداشت بخط مؤلف). از بن برکندن بود بیکبارگی در نسخۀ اسدی که ازروی نسخۀ مورخ 721 هجری قمری نوشته شده:
آن ز چونین حقیر و بی هنر از عقل
جان ز تن آن خسیس بادا بیخشت.
آمده که بجای ’آن ’’اف’ دارد و بجای ’جان ز تن’ ’جان و دل’ و بجای ’بیخشت ’’بیخست’ و شاید از عقل، و عقل باشد. و در حاشیه نوشته اند ظاهراً ’بن خست’ با خطی نو. صاحب برهان بی خشت بر وزن زردشت با یاء موحده و شین و پی خست و با باء فارسی و سین مهمله هر دو ضبط کرده است و ظاهراً همه پیخست است این همان پای خست است یعنی خسته بپای و لگدمال. رجوع به پای خست شود. (یادداشت بخط مؤلف). و نیز رجوع به پیخست و پیخسته و پیخستن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ خُ)
جایی باشد که انگور را در آن ریزند و لگد کنند تا شیرۀ آن برآید. (از برهان قاطع) (آنندراج). مرحوم دهخدا آن را مصحف چرخشت می دانند:
چنان بنیاد ظلم از کشور خویش
بفرمان الهی کرد ببخشت
که بهر عصر کس بر فرق انگور
نیارد زد لگد در هیچ خرخشت.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(چَ خُ / خَ)
آنجای که انگور برای شراب بپالاید. (فرهنگ اسدی). بر وزن و معنی چرخست باشد و آن چرخی و حوضی باشد که انگور در آن ریزند و بمالند تا شیرۀ آن برآید. (برهان). چرس باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حوضی که انگور در آن ریزند و بپای مالند تا شیرۀ آن گرفته شود و آنرا ’چرس’ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). چرخ. چروخ (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). جائی حوض مانند که انگور در آن ریزند و با پای بکوبند تا آب انگور گرفته شود:
این کارد نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتش کده گشته است دل و دیده چوچرخشت.
عسجدی (از انجمن آرا).
دو چشم من چو دو چرخست کرد فرقت دوست
دو دیده همچو بچرخشت زیر پای انگور. فرخی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال).
بچرخشت اندر اندازی نگونم
زپشت و گردن مزدور و ناطور.
منوچهری.
روز دگر آنگهی بناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال.
منوچهری.
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان.
منوچهری.
کشیده سر شاخ میوه به خاک
رسیده بچرخشت میوه ز تاک.
اسدی.
شده خوشه پالوده سر تابدم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم.
نظامی.
، چرخی که بدان شیرۀ انگور بگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). منگنه و چرخست که بدان روغن و شیرۀ انگور و جز آن گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ و چرخست و چروخ و چرخچه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ / گُ)
گیاهی که مانند موی آویزان و آشفته می روید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ فَ)
بازگشت. رجعت. (ناظم الاطباء). رجوع. مراجعت. انقلاب. (یادداشت دهخدا).
- برگشت کار، ادبار: این اتفاق علامت برگشت کار است. (یادداشت دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
برشته. چیزی را گویند که در روغن بریان کرده باشند. (برهان) (هفت قلزم). بریان. (ضیاء).
- نیم برشت، نیم تف داده. نیم برشته که در روغن گداخته یکی دو تاب دهند تا اندکی رنگ بگرداند نه چندانکه سرخ و برشته شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ خَ)
نسبتی است به طبرستان و خوارزم. سمعانی گوید: ابوبکر (محمد بن عباس خوارزمی) شاعر معروف به دین نسبت اختصاص یافته است، زیرا پدرش طبری و مادرش خوارزمی بوده است، و از طبری و خوارزمی، اختصاراً نسبت مرکبی استعمال و طبرخزی گفته اند و او نیز بدین نسبت شهرت یافته است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش می کند و مسهل آرام و نیکوییست در اطفال. (ناظم الاطباء) (از غیاث). نباتیست طبی، از گیاهی که در کوه البرز و خراسان فراوان است به دست آید، نام طل است که بر سیه چوب افتد، و معرب آن شیرخشک است. (یادداشت مؤلف). اسم صمغ بعضی از اشجار بلاد هرات است وبهترین نوع آن سفید و شیرین و حبه های بزرگ است و استعمال دارویی دارد و برای تقویت باه و جگر و معده و دفع سرفه و تبهایی که از موارد رقیقه باشد نافع است و مسهل اخلاط رقیقه است ولی برای صاحبان قولنج مضر است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). این ’من’ را در هرات از درختچۀ کاروانکش در ایران از درختچۀ دیگری به نام شیرخشت گیرند. (یادداشت مؤلف). شبنمی است که بر نوعی از درخت نشیند و آنرا گرفته در دواها بکار برند و مایل به شیرینی است، و بعضی گفته اند صمغی است که از درخت مخصوص گیرند، و حق آن است که در کوهستان هرات درختی است که آنرا کشیرو خوانند، و هم درختی است که آنرا کبیرو خوانند صمغی که از درخت کشیرو حاصل آید، پس از حذف کاف تازی و واو آنرا شیرخشت خوانند و آنچه از درخت کبیرو گیرند بعد از حذف کاف و واو از لفظ کبیرو آنرا بیرخشت نامند و عوام ’ر’ را به ’د’ بدل نموده بیدخشت گویند. و در بعضی کتب طبیه آمده که خوشت به معنی مطلق صمغ بود پس شیرخشت به معنی صمغ شیرمانند بود بواسطۀ سفیدی آن، و گفته اند خشت مرادف است با خشک و مؤید آن است که تازیان این دوا را لبن الجامد خوانند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ماده ای است که از ترکیب قندهای مختلف درست شده و درنتیجۀ خراش وارد بر پوست برخی گیاهان از قبیل کاروان کش به دست می آید. از لحاظ ترکیب شیمیایی جزء من ها محسوب می شود و درتداوی به جهت لینت یا به جای مسهل بکار می رود و چون طعمی مطبوع و شیرین دارد مورد توجه است. بهترین نوع آن شیرخشت خراسان و هرات است. در دیگر نقاط ایران نیز از گیاه گپ شیر، شیرخشت به دست می آورند به همین جهت آنرا به نام شیرخشت نیز نامیده اند. شیرخشک. شیرخاشاک. (از فرهنگ فارسی معین) : از او (شهر هری) کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم).
گر مزاج تو بود سخت و درشت
بامدادی چند می خور شیرخشت.
یوسفی طبیب (از انجمن آرا).
- امثال:
شیرخشت می گیرند، ابرهای سفید بریده بریده در هوا پیدا شده است. (امثال و حکم دهخدا).
- شیرخشت شهری، شیرخشتی است که از گیاه گپ شیر گرفته می شودو مرغوبیت شیرخشت هراتی را ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشت هراتی، شیرخشتی است که از گیاه کاروان کش بدست آید وبهترین نوع شیرخشت است. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشتی مزاج، نظرباز. (از امثال و حکم دهخدا).
- ، آنکه با همه کس تواند زیست. (امثال و حکم دهخدا).
- طبع شیرخشتی داشتن، با همه کس زیستن توانستن. (امثال وحکم دهخدا).
- ، در تداول عامه، متمایل به جنس نرینه بودن مرد.
- مثل شیرخشت، بدنی سرد بعد از بریدن تب. (امثال و حکم دهخدا).
، نام درختی که در ایران من شیرخشت از آن گیرند. گونه ای از گپ شیر است که در مناطق خشک کوهستانی جنگلهای مرتفع شمالی ایران یافت می شود. در قوشخانه و هزاربند در ارتفاع 2400 گزی دیده شده است و آنرا گپ شیر، گوژدون چو، سیاه چوب، ارقی، ایرقی، چالقه، بجا، کرچوب، خرپنو، وجل، شویر، آره جورد، زبان گنجشک، ون و اراغی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). سه گونۀ آن در جنگلهای شمال و ارسباران یافت می شود و فارسی زبانان شیرخشت و ترک زبانان ارقی یا ایرقی می نامند، در کتول کرچوب، در پل زنگوله خرپنو، در آمل و کجور وجل و در ارسباران چالقه خوانده می شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 278)، قسمی از نان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری) ، بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان).
- طبرخون زدن، هلاک ساختن:
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
نظامی (از آنندراج).
، بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج) ، چوبی سرخ باشد:
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری (فرهنگ اسدی).
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ، صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهه القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت.
فردوسی.
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل.
فردوسی.
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی.
فردوسی.
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
فرخی.
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چوطبرخون.
فرخی.
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده.
اسدی (گرشاسب نامه).
طبرخون رخانی که خونریزچشمش
رخانم بشوید به آب طبرخون.
سوزنی.
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
ناصرخسرو.
به پیش حملۀ حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان.
ناصرخسرو.
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون.
ناصرخسرو.
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون.
ناصرخسرو.
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون.
ناصرخسرو.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.
نظامی.
شخصی او را دویست چوب تازیانۀ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی) ، رنگ سرخ. (برهان) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرشت
تصویر طرشت
نادرست نویسی درشت بخشی از شهرتهران
فرهنگ لغت هوشیار
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش میکند و مسهل و آرام و نیکوئیست در اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
پارسی تازی گشته تبرخون (عناب)، تبرخون بید سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
رجعت، انقلاب، بازگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغشت
تصویر برغشت
برغست
فرهنگ لغت هوشیار
صمغی است که از گیاه دامیثا گیرند و دامیثا یکی از گیاهان مولد نواحی سیستان است و صمغش از صبر تلخ تر است. توضیح با مراجعه به فرهنگها و کتب مختلف گیاه شناسی و طبی دامیثا تشخیص داده نشد
فرهنگ لغت هوشیار
چرخی که در آن انگور گیرند، حوضی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا شیره آن برآید، آلتی که درآن انگور ریزند و با منگنه شیره آن را گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخشت
تصویر چرخشت
((چَ خُ))
چرخی که با آن آب انگور گیرند، حوضی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا آبش گرفته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
((بَ گَ))
بازگشت، رجعت، آن چه از حساب برگردانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
((طَ بَ))
عنّاب، درخت عنّاب، چوبدستی سرخ رنگ که در قدیم به هنگام جنگ به دست می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
((خِ))
شیره و صمغی است که از گیاهی در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است، در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
انصراف
فرهنگ واژه فارسی سره
بیدسرخ، عناب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازآیی، بازگشت، رجعت، عود، عودت، مراجعت، عدول، معطوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل زایمان زائو در خانه که به روش قدیمی انجام پذیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
شیره ی شیرین نوعی درختچه که مصرف دارویی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک خوردن، میوه ی فروریخته از درخت و به ویژه گردویی که در
فرهنگ گویش مازندرانی