جدول جو
جدول جو

معنی طالقه - جستجوی لغت در جدول جو

طالقه
(لِ قَ)
مؤنث طالق. زن وارستۀ از قید نکاح. ج، طوالق، شتر مادۀ بر سر خود گذاشته، ناقه ای که شبان جهت خود بگذارد و بر آب ندوشد، لیله طالقه، شب نه گرم و نه سرد. ج، لیال طوالق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طالقه
(لَ)
ناحیه ای است در اشبیلیه از اعمال اندلس. (معجم البلدان ج 6). و رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 168، 169، 198، 315 شود
لغت نامه دهخدا
طالقه
هلیده (از هلش طلاق) مونث طالق زن رها شده از قید نکاح، جمع طوالق
تصویری از طالقه
تصویر طالقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاقه
تصویر طاقه
واحد شمارش جامه، پارچه و مانند آن مثلاً یک طاقه عبا، یک طاقه شال
فرهنگ فارسی عمید
(طو طَ)
شهری است به اندلس از اقلیم باجه و بدانجا کان سیم یافته شود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نی یَ)
شهری است بمغرب از ناحیت زاب کبیر از صقعالجرید. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
نام اسپی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
لیله طلقه، شب نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ قَ)
مرد بسیار طلاق دهنده. طلیق. (منتهی الارب). مردی طلاّق. (مهذب الاسماء). کثیرالتطلیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
زن رها شده از قید نکاح. (منتهی الارب). زن طلاق داده. طلاق گرفته. مطلّقه. زن آزاد شده از بند زوجیت، صاحب رهائی. رها. (غیاث اللغات). یله. آزاد، طلاق گوینده. طلاق دهنده. ج، طلّق، ناقهٌ طالق، ناقۀ بی مهار بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب). لازمام علیها. (مهذب الاسماء). ماده شتری که رها کرده اند تا هر جای خواهد چرد، نعجهٌ طالق ٌ، میش بر سر خود گذاشته. میشی که رها کرده اند تا هر جای خواهدچرد، ناقۀ متوجه به طرف آب. (منتهی الارب). اشتری روی به آبشخور نهاده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ماده خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
طاقت. رجوع به طاقت شود، یک تار از ریسمان. (برهان) (غیاث اللغات). تار. لا. توی. یک تاه از رسن. (منتهی الارب) ، یقال: طاقه ریحان. (منتهی الارب). یک شاخ از ریحان. یک طاقۀ ریحان، طاقه ای از زعفران. یک تا از آن، لاغ. یک لاغ سپرغم، رمش. یک شاخ از شاخهای سبزی، یک عدد از جامۀ ابریشمی وغیره. (برهان) (غیاث اللغات). و در شرح قران السعدین نوشته که: چنانکه در اسب رأس و در فیل زنجیر آرند، همچنین در جامه طاقه استعمال کنند. (غیاث اللغات) ، یک جامۀ درست نبریده ابریشمی یا پشمی. یک طاقۀ شال، یک طاقۀ برک، یک طاقۀ آغری، یک طاقۀ ترمۀ کشمیری، یک طاقۀ پوست بخارائی، یک طاقۀ خز. اندازۀ معلوم از جامه و پارچه. یک قواره، یک تخته از جامه، قوت. (المنجد) ، جهد. (دهار). تاب. طاقت. تحمل، ورقه. توّ (چنانکه در پیاز و امثال آن). طلق، حجرٌ برّاق یتحلل اذ دق الی طاقات صغار دقاق. هر یک از ورقه های گونۀ پیاز. ج، طاقات
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از بخش قلعۀ زراس شهرستان اهواز در 28هزارگزی باختری قلعۀ زراس. کنار شوسۀ مسجدسلیمان به هفت چشمه. جلگه. گرمسیر. مالاریائی با 140 تن سکنه. آب آن از چاه وقنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
گرگ ماده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، الق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مادۀ گرگ. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شهری است در اندلس بر کران دریای روم نهاده است و از وی پوست سوسمار خیزد که بر قبضۀ شمشیر کنند سخت بسیار. (حدود العالم). شهری است دراندلس در ساحل بحرالروم و از وی پوست، انجیر و زیتون بسیار خیزد. (از نخبهالدهر دمشقی ص 244). نام ایالتی از اندلس در کنار بحرالروم که پایتخت آن را نیز مالقه می نامند و شراب آن معروف است. (از ناظم الاطباء). شهری به اندلس اسپانیا و از آنجا شراب و کشمش و محصولات کیمیاوی خیزد و آن بندری است بر کنار بحرالروم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معجم البلدان و مالاگا و اندلس و اسپانیا در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ قَ)
زمین پست میان دو پشته. (منتهی الارب). رجوع به فالق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
تنباک. تنباکو. توتون. تتن. رجوع به طابق شود
لغت نامه دهخدا
(لِ قَ)
تأنیث حالق، قطع رحم، زنی که از مصیبتی موی سر خود سترده باشد، بدیمن. (منتهی الارب). مشئوم
لغت نامه دهخدا
(قِ)
تلفظ ترکی نام مردمانی است که در نواحی شمالی مغولستان از ژونگاری تا خنگام مستقر میباشند. این مردمان بسیار کوتاه قد و واجد شرایط نژاد زردند (موهای سیاه و خاکستری، ریش کم و تنگ، جمجمۀ کوتاه، صورت پهن و صاف و لبان خیلی کلفت) و بصورت چادرنشینی روزگار میگذرانند. حکومت آنها با کشور چین و لباسهایشان لباس مردمان چین و مذهبشان مذهب بودائی است
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
حادثه. ج، طوارق. و منه، اعوذ من طوارق اللیل، ای ماینوب من النوائب فی اللیل. (منتهی الارب). غائله. آفه. رجوع به هر دو کلمه شود، سریری است خرد. تخت کوچک. تخت خرد، قبیلۀ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
نوعی درختچه شیرخشت است که در ’ارسباران’ یافت میشود و اهالی ارسباران آن را بدین نام خوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 278). و رجوع به شیرخشت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام نهری است در ’دکاترینوسلاو’ واقع در جنوب روسیه. بسال 1223 میلادی روسها بر ساحل این رود مغلوب شدند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
مؤنث طالب، ماچه خر گشن خواه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ عَ)
تأنیث طالع
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته تاکه تاغه تاهه تای، تاغک تاکچه، رشته از ریسمان، دسته از مو یا گل یا سبزی، شاخه شاه اسپرم، پارچه نبریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالق
تصویر طالق
رها، هلیده (مطلقه مطلقه)، وانهاده رها کرده یله کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابقه
تصویر طابقه
تنباکو
فرهنگ لغت هوشیار
مونث طارق: و گزند ناگهانی آستانک (بلا)، زند (طایغه)، مرو نیش هم آوای سرد سیر (فالگیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالعه
تصویر طالعه
مونث طالع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالقه
تصویر سالقه
شیون کننده زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقه
تصویر طاقه
((ق))
یک تار از ریسمان، واحدی برای شمارش پارچه یا جامه
فرهنگ فارسی معین
تا، تار، لا، توپ، دست
فرهنگ واژه مترادف متضاد