جدول جو
جدول جو

معنی طاق - جستجوی لغت در جدول جو

طاق
سقف قوسی شکل که با آجر بر روی اتاق یا درگاه یا پل یا جای دیگر می سازند، برای مثال بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد / یا طاق فرود آید یا قبله کج آید (سعدی - لغت نامه - طاق)
خمیدگی محراب، کمان، ابرو و مانند آن، طاقچه
آسمان، طیلسان، ایوان
طاقه، توپ مثلاً چند طاق جامه
مقابل جفت، فرد، یکتا، بی مانند، برای مثال صاحب هنری به مردمی طاق / شایسته ترین جمله آفاق (نظامی۳ - ۳۸۴)، تک، تنها
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، تاغ، توغ، آق خزک، غضا
طاق ابرو: خمیدگی ابرو، هلال ابرو، کمان ابرو
طاق ازرق: کنایه از آسمان، طاق خضرا، طاق فیروزه، طاق مینا، طاق نیلوفری
طاق خضرا: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق طارم: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق فیروزه: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق کحلی: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق لاجوردی: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق مقرنس: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق مینا: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق نصرت: چوب بست و آذین بندی شبیه طاق که در جشن ها یا هنگام ورود پادشاهان به شهری برپا می کنند
طاق نیلوفری: کنایه از آسمان، طاق ازرق
طاق و طرم: کنایه از کرّ و فر و خودنمایی، فر و شکوه، طمطراق، برای مثال خلق را طاق و طرم عاریتی ست / امر را طاق و طرم ماهیتی ست / از پی طاق و طرم خواری کشند / بر امید عز در خواری خوشند (مولوی - ۲۳۴)
طاق و طرنب: کنایه از کرّ و فر و خودنمایی، فر و شکوه، طمطراق، طاق و طرم
طاق و ترنب: کنایه از کرّ و فر و خودنمایی، فر و شکوه، طمطراق، طاق و طرم
طاق و طارم: کنایه از کرّ و فر و خودنمایی، فر و شکوه، طمطراق، طاق و طرم
طاق و طرنبین: کنایه از کرّ و فر و خودنمایی، فر و شکوه، طمطراق، طاق و طرم
تصویری از طاق
تصویر طاق
فرهنگ فارسی عمید
طاق
حصاری است در طبرستان، منصور خلیفۀ عباسی ابوالخصیب را والی قومس و جرجان و طبرستان کرد و فرمان داد که از راه جرجان بدانجا درآید و هم به ابن عون نوشت که به طبرستان رود بدان نهج که از قومس بگذرد، در آن هنگام اسپهبد، در شهر اسپهبدان اقامت داشت که تا دریا بیش از دو میل مسافت ندارد، چون از فرارسیدن لشکر آگاه شد، به کوهسار گریخت بموضعی که آن را طاق مینامیدند و از زمان باستان خزانۀ پادشاهان ایران بود، نخستین پادشاهی که آنجا را رسماً خزانه قرار داد منوچهر بود، محل خزانه در شکاف کوهی بودکه راهی سخت دشوار داشت و جز پیاده آنهم در نهایت صعوبت دیگر کس از آن نمیتوانست بگذرد، این شکاف به دری کوچک شبیه بود، چون آدمی بدرون آن میشد پس از آن که بقدر یک میل میرفت و تمامی راه را در تاریکی سخت می پیمود بجائی فراخ میرسید که بشهری شباهت داشت، بنحوی که از هر طرف کوههای صعب العبور گرد آن را فرا گرفته بود و اگر کسی هم برنج و مشقت بر فراز آن کوه میشدفرود آمدن از آن بسی دشوار بود و در آن فضای وسیع غارها و شکافهائی که کسی بپایان آنها راه نمیبرد، در وسط آن فضا چشمه ای بود که آبی بسیار از سنگی سخت و بزرگ بر می آمد، و بسنگی دیگر که با سنگ سخت ده گز فاصله داشت فرومیریخت و هیچ آفریننده ای نمیدانست که آخرین مصب آن آب کجاست، در روزگار پادشاهان ایران دوتن پیوسته نگاهبان آن شکاف بودند و همواره با آندو تن نردبانی تعبیه شده از ریسمان بود که بهنگام ضرورت با آن از کوه فرود می آمدند و نیازمندیهای چندین سالۀ نگهبانان در آن محل پیوسته فراهم بود، حال خزانه در تمامی مدت سلطنت پادشاهان ایران بدین منوال بود تا دورۀ استیلا و پادشاهی تازیان رسید، خواستند از آن کوه بالا روند نتوانستند چون مازیار والی طبرستان شد و آهنگ آن خزانه کرد و روزگاری دراز بدانجا اقامت گزید تا سرانجام آرزوی وی برآمد، یکی از یاران او بر فرازآن کوه شد و با ریسمان مازیار و گروهی از همراهان او را بالا برد، مازیار در آنجا بر آنچه در غارها و شکافها از اموال و اسلحه و گنجینه بود دست یافت و جمعی از خاصان خویش را بر آن ذخائر بگماشت و خود بازگشت و حال بدینگونه بود تا وی اسیر شد و پس ازو گماشتگانش از آنجا فرود آمدند، یا در همانجا بمردند و تا این زمان (عصر یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان) راه آنجامسدود است، ابن الفقیه از سلیمان بن عبداﷲ نقل کند که در جانبی از طاق مزبور جائی است مصطبه (سکو) مانندکه اگر کسی آنجا را بکثافات و پلیدیها آلوده کند درحال ابری عظیم برخیزد و چندان بدان محل ببارد تا آن را از پلیدیها پاکیزه سازد و آثار پلیدی از آنجا محو کند و این گفتار چندان در طبرستان مشهور و معروف است که هیچکس را بر صحت آن شک نباشد از این رو در زمستان و تابستان محل مزبور از هر نوع از پلیدیها پاک است، چون اسپهبد بطاق رفت ابوالخصیب از پی وی سر کردگان و لشکریان را روانه داشت و همین که اسپهبد از آمدن لشکریان آگاه گردید بجانب دیلم گریخت و پس از یکسال بمرد و ابوالخصیب بالاستقلال در شهر اقامت کرد و بر اهالی خراج و گزیت نهاد، و اقامتگاه خود را ساریه (ساری) قرار داد و در آن شهر مسجد و منبری بساخت همچنین در آمل آثاری از خود باقی گذاشت، مدت فرمانروائی وی در آن حدود دو سال و ششماه بود، (معجم البلدان)
نام یکی از ده دروازۀ تبریز، حمداﷲ مستوفی گوید: تبریز ده دروازه دارد، و طاق یکی از آنهاست، (نزههالقلوب چ لیدن مقالۀ ثالثه ص 76)
محله ای است به بغداد و منسوب به آن محله است، محمد بن النعمان شیعی که بمؤمن الطاق معروف میباشد
لغت نامه دهخدا
طاق
مؤمن الطاق یا شیطان الطاق، نجاشی (متوفی 450) گوید: محمد بن علی بن نعمان بن ابی طریفه بجلی (مولای أحول) ابوجعفرکوفی صیرفی ملقب به مؤمن الطاق و صاحب الطاق است، (طاق محله ای است به بغداد و وی بدان محله منسوب است)، و مخالفان وی راشیطان الطاق نام دادند، عم پدر او منذربن ابی طریفه از علی بن الحسین و ابوجعفر و ابی عبداﷲ روایت دارد و پسر عم او حسین بن منذربن ابی طریفه نیز از ایشان روایت کند، دکانی در طاق المحال کوفه داشت، چیزهائی به وی نسبت کنند که ثابت نباشد، او راست: کتاب افعل و لاتفعل، آن را نزد احمد بن حسین بن ابی عبیداﷲ (ره) دیدم و کتاب نیکو و بزرگ بود و بعض متأخران در آن دست برده و احادیثی دال بر تناقض اقوال صحابه و فساد آنها در آن افزوده، و نیز او راست: کتاب الاحتجاج در امامت علی (ع) و کتاب رد بر خوارج و کتاب مجالس او با ابی حنیفه و مرجئه، از حکایات وی با ابی حنیفه آن است که بدوگفت: ای ابوجفعر برجعت قائلی ؟ طاق جواب داد آری، بوحنیفه گفت: پانصد درم بمن قرض ده و در رجعت بستان، وی گفت: یک ضامن بیاور که در آن دوره بصورت انسان باشی چه اگر بصورت میمون آئی من وجه خود باز ستدن نتوانم، هشام بن حکم که از رجال شیعه است کتابی بنام الرد علی شیطان الطاق نگاشته است، (الذریعه ج 1) (رجال نجاشی چ بمبئی 1317 ص 228) و رجوع به مؤمن طاق شود
لغت نامه دهخدا
طاق
سقف محدب. آسمانه. درونسو یا جانب انسی سقف. سقفی چون خرپشته کرده. عقد (طاق بنا). (منتهی الارب) :
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند.
فردوسی.
به بوزرجمهر آنگه آواز کرد
ز طاق شکسته پس آغاز کرد.
فردوسی.
فراوان ازو طاقها کرده بود
همانجای قیصر برآورده بود.
فردوسی.
بفرمود خسرو بدانجایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرداندرش طاق های بلند.
فردوسی.
شما می گسارید خرم سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز دیوار طاق.
فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
همه طاقها بسته بودی ازار
ز خزّ و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
گور عراقی را دیدم در مسجد، آنجا که مشهد است در طاقی به پنج گز از زمین تا طاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). ستودان، گورستان گبران بود، همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
طاق ایوان جهان گیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
خاقانی.
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان ستان میخواندش.
خاقانی.
بگذار زهد بی نمک، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کآید یک به یک، بر طاق ویران آمده.
خاقانی.
مرکب همت بتاز یکره و بیرون خرام
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
خاقانی.
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی آزرش، برهان نو پرداخته.
خاقانی.
طاقها بمد بصر برکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
، گنبد طارم و مجازاً به معنی آسمان:
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی.
خاقانی.
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشویی آفاق را.
نظامی.
، ایوان. (لغت فرس اسدی) :
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای در گهر.
فردوسی.
در طاق صفۀ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 282).
طاق و رواق ساز بدروازۀ عدم
باج و دواج نه بسراپردۀ امان.
خاقانی.
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است.
نظامی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.
سعدی.
نگهداشت بر طاق بستانسرای
یکی نامور بلبل خوش سرای.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید یا قبله کج آید.
سعدی.
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی از زیر طاق...
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نوشت.
سعدی.
تیرهمام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج نامۀ نصرت کمان ماست.
؟
، آنچه خمیده باشد از بناها. معرب تاک. (منتهی الارب) (غیاث). خمیدگی در نقش و نگار زیورهای عمارات و مجازاً بر خمیدگی ابرو و محراب و کمان اطلاق شود. طاق ابرو. خم ابرو. کمان ابرو. قوس حاجب:
هزاران بدش اندرون طاق وخم
به بجکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش وکم.
عنصری.
چون ابروی معشوقان باطاق و رواق است
چون روی پریرویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش.
خاقانی.
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد.
خاقانی.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده.
نظامی.
بر آن شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چوابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آوردنقشبند.
نظامی.
بهمه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند بهمه کس بنماید.
سعدی.
هر دم بخون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز.
حافظ.
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
حافظ.
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبلۀ اسلام برگردیده است.
صائب.
، نوعی از جامه. (منتهی الارب). نوعی از جامۀ پوشیدنی، و آن فرجی و جبۀ پنبه دار باشد. (برهان). و طیلسان و ردا را نیز گفته اند و بدین معنی عربی است. (برهان). قسمی از جامه که بر سرجامه ها پوشند. جامه، یعنی پارچه ای است که آن را یکتا گویند، چادر. چادر سر. (منتهی الارب) : امیر خلف فرود آمد بر طاق و طیلسان به رسم علما و زهاد، بر خری مصری نشسته، و شمعها افروخته اندر پیش. (تاریخ سیستان). امیر خلف جامۀ لشکری بر طاق نهاد، و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان. (تاریخ سیستان). دراعۀ سپیدی پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و برونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نغمه ای است که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی.
انوری.
، دست. طاقه. تا. رجوع به طاقه شود: چون دوری چند شراب بگشت، چند طاق جامۀ مرتفع قیمتی پیش من بنهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه و بیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). چون دوری چند شراب بگشت، خزانه دارش [طاهر دبیرXXX بیامد، و پنج طاق جامۀ مرتفع قیمتی پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و هر سال دویست هزار دینار هریوه، و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد، بیرون هدیۀ نوروز و مهرگان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16).
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر.
سعدی.
، تیزی ایوان و عمارت و پل و رودخانه. (برهان) : طاقهای پل را بگرفت چنانچه آب را گذر نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). عیوبۀ بازرگان، آن مرد پارسای با خیر رحمه الله علیه، چنین پلی برآورد، یک طاق بدین نیکوئی و زیبایی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر.
خاقانی.
گر به زمین افتدی هندسۀ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم.
خاقانی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار وز مهتاب نردبان.
خاقانی.
، رف. (مهذب الاسماء). طاقچه. کوه. رف مانندی که در آن چیزها گذارند. سهوه:
ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر جه.
لبیبی.
کند مشحون همه طاق و رف آن
بتفسیر و به اخبار و به اشعار.
مسعود سعد.
دیدم از بادۀ پرندوشین
شیشه ای نیم بر کنارۀ طاق.
انوری.
دیدۀ تو راست نیست لاف یکی زن مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
از آن یکی صادق بود، در پیش او نشسته بود، گفت بایزید آن کتاب از طاق فروگیر، بایزید گفت: کدام طاق ؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای. (تذکرهالاولیاء).
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود.
حافظ.
بر دیوار آن حجره طاقی بود، و در آنجا چند کتابی. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 77).
، مقابل جفت. معرب است از تا و تای و بعقیدۀ صاحب غیاث قاف در آخر آن افزوده اند یا صورت و تعریبی از تک است و در این معنی طاق نعل، لنگه کفش معنی دهد، ویقال طاق نعل. (منتهی الارب). یکتا. (مهذب الاسماء). فرد، طاقی بود. (التفهیم). توّ. ته. لنگه. بی جفت. بی مانند. مقابل زوج. یگانه. تنها. اوحد. وتر. وتر. (منتهی الارب). بی نظیر. فرید. وحید:
طاق با جفت هردوان جفتند
ز آنکه توحید نیست زیر بیان.
ناصرخسرو.
جفتهارا بطاق نشناسی
بغلط نوفتی در این و در آن.
ناصرخسرو.
تو طاق نه ای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران.
انوری.
طاق ابروان رامش گزین در حسن طاق و جفت کین
بر زخمۀ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفۀ خاصگان بماندم طاق.
خاقانی.
طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف
بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه.
خاقانی.
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته ای کان تکاور اندازد.
خاقانی.
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشندلی در جهان طاق بود.
نظامی.
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق.
نظامی.
سر و سرخیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق.
نظامی.
ابروی بطاق او بهم جفت
جفت آمده و بطاق میگفت.
نظامی.
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق.
نظامی.
کان در نسفته را در آن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت.
نظامی.
صاحب هنری بمردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق.
نظامی.
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سراز طوق نوازش طاق دارم.
نظامی.
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند.
نظامی.
گفت هر رازی نشاید بازگفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.
نظامی.
گاو ریشی بود او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری.
عطار.
طاقم ز قرار و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم.
سعدی.
کز فراقت بکشد جان بوصال تو دهم
تو گرو بردی اگر جفت اگر طاق آید.
سعدی.
- طاق ماندن، جدا و تنها و منفرد ماندن. دور افتادن:
به حسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفۀ خاجگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 241).
- طاق و جفت باختن، در تداول عامه طاق یا طاق جفت بازی کردن: یقال خساً او زکاًیعنی طاق یا جفت. (منتهی الارب).
- ، بازیی است که از چیزی، یک یا چند عدد در دست دارند، و از حریف، جفت یا طاق بودن آن پرسند، جواب حریف اگر مطابق واقع افتد برده، وگرنه باخته باشد، بازی معروف قمار و با لفظ باختن و زدن مستعمل است:
قمار عشق میبازی کنون آن سرگرانی کو
که طاق و جفت با ابروی خود بازی نمیکردی.
سیدحسین خالص.
چو طاق و جفت زدن بر طریق لعب کنند
به نیزه تنها جفت و به تیغ سرها طاق.
ظهیر فاریابی.
طاق و جفتی باختم با ابرویش دلدار برد
طاق بود ابروی او من جفت گفتم یار برد.
میرزاطاهر وحید (آنندراج).
، سیم طاقا یا جفت، در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجالس پادشاه و دیگر مجلسها، سیم و زر در طبقها بنقل بنهند، و آن را سیم طاقا یا جفت خوانند، و در مجلس خضرخان بخش (را؟) چهار طبق زر سرخ بنهادندی، در هر یکی دویست و پنجاه دینار، و آن بمشت ببخشیدی، (چهارمقاله چ استاد براون ص 47) ، شادروان. افریز. (آنندراج). خیمه و در این معنی معرب تاژک است، در قوسی ایوان خانه. (آنندراج) ، ازج. سغ و آن نوعی ازعمارت طولانی و دراز است، سنگ بزرگ بیرون آمده از کوه، و کذلک فی البئر. (منتهی الارب) ، نوعی از صدا و آواز را نیز گویند. (برهان) ، سقف بطن اوسط دماغ، پردۀ تنکی که دماغ را بر دو جزء مقدم و مؤخرّ بخش کند، به معنی باز و گشوده نیز آمده است. (برهان) ، ما بین هر دو چوبی از کشتی. (منتهی الارب) ، هر بلندی که باشد. (اسدی). بر بلندی. (حاشیۀ فرهنگ نخجوانی) :
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد.
نظامی.
- از طاق دل افتادن، کنایه از خوار و بی اعتبار شدن:
فغان بی اثر از طاق دل اسیرترا
چو شاخ بی ثمر از چشم باغبان افتاد.
محمدجان قدسی.
و سعدی از طاق دل فروریختن بسته و معهذا اطلاق فرو ریختن بر صنم نیز خالی از تازگی نیست:
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فروریزد.
سعدی (آنندراج).
- بر طاق نهادن، یا بطاق برنهادن، یا بر طاق نسیان و یا فراموشی نهادن، کنایه از فراموش کردن. بالتمام او را ترک گفتن. از یاد دادن. ترک کردن:
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
برنهادند از تعجب قصۀ شاهان بطاق.
منوچهری.
همه حدیث بزرگی اوست در افواه
از آن حکایت کسری نهاده شد بر طاق.
رفیعالدین لنبانی.
ز پیش آنکه ترا برنهد بطاق جهان
تو برنه او را ای پور مردوار به تل.
ناصرخسرو.
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی وبر طاق نه اسباب.
خاقانی.
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم.
خاقانی.
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق.
ظهیر فاریابی.
فکند قصۀ یوسف جمال او در چاه
نهاد نامۀ کسری زمان او در طاق.
سلمان ساوجی.
شد مقرر می پرستی گردش چشمی کجاست
تا نهد بر طاق نسیان شیشه وپیمانه را.
صائب (آنندراج).
و رجوع به طاق برنهادن شود.
- بطن طاق، شکمی که در آن طعام نبود. (مهذب الاسماء).
- به طاق ابرو خم آوردن، به ابرو خم دادن. کنایه از اخم کردن و عبوس بودن:
بطاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندۀ جام جم.
نظامی.
- چارطاق، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که آن را در عراق شروانی و در هند راوتی گویند. (برهان).
- ، خیمۀ مطبخ. (برهان) :
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش.
نظامی.
مزن پنج نوبت در این چارطاق.
نظامی.
- ، اطاقی که در بالای سرای ها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیۀ برهان).
- ، کنایه از عناصر اربعه. (برهان). و رجوع به چارطاق شود.
- ، و در تداول امروز، دو لنگه در تمامی باز. هر دو مصراع در تمام گشاده.
- چارطاق خوابیدن، در تداول عامه، طاق باز خوابیدن. رجوع به طاق باز و طاق واز شود.
- چارطاقی، بنای مربعی میانه نه بزرگ نه کوچک که بر سر گورمردگان سازند.
- چشم بطاق افتادن، حالت خاص در چشم محتضران پیدا شدن.
- سر کسی را بیخ طاق کوبیدن یا بطاق کوبیدن، او را به وعده دروغین مطلق برفتن داشتن. بفریب کسی را از خود راندن. کسی را فریفتن.
- طاق آرایش و آرایش طاق، خم و زیور سقف و ایوان در تداول معماران. و مجازا کنایه از ستارگان:
گرچه غم خانه ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید.
خاقانی.
چرخ و اخترچیست طاق آرایشی و طارمیست
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم.
خاقانی.
دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- طاق ابروگشادن، کنایه از خندیدن:
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش.
نظامی.
- طاق ابرو ناگشادن، کنایه از اخم کردن و عبوس بودن:
بس است این طاق ابرو ناگشادن
بطاقی با نطاقی وانهادن.
نظامی.
- طاق افتادن، به نهایت بی طاقتی رسیدن:
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ.
- ، یکتا و بیمانند شدن:
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است.
عطار.
- ، دور ماندن. تنها ماندن. جدا ماندن:
در سرای محملی من هم بیابانی شدم
چون کنم بیچاره مجنون سخت طاق افتاده بود.
طالب آملی.
- از طاق افتادن و افکندن، از جای بلند افتادن و افکندن:
جلوه ای کردی که افتاد آفتاب از طاق چرخ
دستی افشاندی که مهتاب از کنار بام ریخت.
فطرت (از آنندراج).
- نوطاق، موزاری که تازه کاشته باشند و این ترکیب در جنوب خراسان (گناباد) متداول است
آزاددرخت، برگش پهنا ندارد، رجوع به ’هدب’ در قاموس و جز آن شود، طاق، شامل دو نوع است: یکی مخصوص بسوزانیدن هیمه، که آن را طاق نامند و یکی حب الزلم است از نخود بزرگتر و شبیه به عناب در رنگ و شیرینی و مغز دانۀ او بسیار لذیذ است و نیز گویند: طاق اسم درختی است که آن را به فارسی سایه خوش نامند و ثمر آن بقدر کنار کوچکی سبزرنگ است و آتش اخگر آن مدتی میماند و گفته اند آزاددرخت است و ثمر آن را تاخک مینامند، درخت غضاه، (منتهی الارب)، ودر تداول جنوب خراسان (گناباد) طاق را هم بر درخت مو و تاک اطلاق کنند و هم آن را به معنی درختی صحرائی به کار برند که برای سوختن است، درختانی که فروع و شاخ نداشته باشند، رجوع به طاقات شود
لغت نامه دهخدا
طاق
(طاق)
قلعۀ طاق. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب ذیل شرح بلاد قهستان و نیمروز آورده که: قلعۀ طاق شهری کوچک است و در او انگور بسیار باشد و چند دیه توابع آن است. (نزههالقلوب مقالۀ ثالثه چ لیدن ص 146). شهری است در حدود سیستان در جهت خراسان رستاقی دارد که انگورفراوان دهد و مشتمل بر قری و مزارع و ابوعبداﷲ محمد بن فضل بن محمد طاقی از آنجاست. (معجم البلدان ج 6 ص 7). شهرکی است از حدود خراسان با حصار محکم و مردم بسیار. (حدود العالم ص 63). یمین الدوله محمود بدین انتقام با او (خلف بن احمد) جنگ کرد او منهزم بقلعۀ طاق گریخت یمین الدوله قلعه را بعد از محاصره مسخر گردانید. (تاریخ گزیده ص 396). در سنۀ اثنی و تسعین و ثلثمائه (سلطان محمود) به سیستان و خلف بقلعۀ طاق که در متانت و مسافت (کذا؟) غیرت افزای طاق حصار فیروزه کار گردون بود متحصن شد. (حبیب السیر چ 1 طهران ج 2 ص 331). خلف از حصار ارک برخاست و بقلعۀ طاق رفت و ابوالحسن سیمجور و اولیاء دولت در اندرون حصار رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 41) و رجوع به تاریخ سیستان ص 13، 28، 137، 191، 337، 338، 341، 347، 348، 349، 351، 352، 359، 371، 372، 387، 390، 406 و 411 شود
لغت نامه دهخدا
طاق
آسمانه، سقف محدب، سقفی چون خرپشته
تصویری از طاق
تصویر طاق
فرهنگ لغت هوشیار
طاق
فرد، یکتا، بی مانند
تصویری از طاق
تصویر طاق
فرهنگ فارسی معین
طاق
تاک، مو، درختی که شاخه نداشته باشد
تصویری از طاق
تصویر طاق
فرهنگ فارسی معین
طاق
سقف، سقف محدب، طیلسان، ردا، دست، طاقه، رف، طاقچه
تصویری از طاق
تصویر طاق
فرهنگ فارسی معین
طاق
درگاه، سقف، رف، طاقچه، رواق، آسمان، فلک، سپهر، ایوان، انحنا، خمیدگی، قوس، وتر، تاق، تک، تنها، فرد، یگانه، یکتا
متضاد: جفت، ردا، طیلسان، تا، لنگه، تاک، رز، مو، زیتون، تا، دست، طاقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاقه
تصویر طاقه
واحد شمارش جامه، پارچه و مانند آن مثلاً یک طاقه عبا، یک طاقه شال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطاق
تصویر اطاق
اتاق، بخشی از یک ساختمان شامل دیوار، سقف و در برای سکونت یا کار، قسمتی از وسیلۀ نقلیه که سرنشینان در آن می نشینند، محفظه ای در دستگاه یا وسیلۀ باربری مثلاً اتاق بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
نوعی کلاه دراز شبیه کلاه درویشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
قدرت، توانایی، تاب، توان، بردباری، تاو، تیو، برای مثال آن گوی که طاقت جوابش داری / گندم نبری به خانه چون جو کاری (سعدی۲ - ۷۵۱)
طاقت آوردن: تاب آوردن، بردباری کردن
طاقت برسیدن: کنایه از به پایان رسیدن تاب و توان، تمام شدن طاقت، طاقت رسیدن
طاقت داشتن: توانایی داشتن، بردباری داشتن
طاقت رسیدن: کنایه از به پایان رسیدن تاب و توان، تمام شدن طاقت
طاقت یافتن: تاب و توان یافتن، بردباری یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
صاحب فرهنگ نظام در ذیل اتاغ آرد: یک حجره از حجرات خانه. مثال: در خانه من چندین اتاغ است. لفظ مذکور ترکی را با قاف (اتاق) و با طا (اطاق) هم می نویسند و در تحریر امروز ایران آخری (اطاق) رایج است. در اصل زبان فارسی خانه را سرا و اطاق را خانه میگفتند، اکنون هم در بسیاری از السنۀ ولایتی همان طور است. (فرهنگ نظام). و صاحب آنندراج در ذیل اتاق و اتاغ آرد: خانه و خیمه. حجره و یورد و خانه و شبستان و جایی که آدمی در آن آسایش میکند و محلی که در آن رخت و سامان و اسباب خانه را میگذارند. (ناظم الاطباء). وثاق. مشکو. دورین. کریچه. (یادداشت مؤلف).
- اطاق بار، دربار. اطاقی که اجازۀ حضور دهند.
- اطاق بازرگانی، جایگاه و سازمانی که بازرگانان در آنجا درباره اقتصادیات کشور تبادل افکار و همکاری میکنند و دارای رئیس و هیئت مدیره است. ایوان بازرگانی.
- اطاق بزرگ، اطاقهای بزرگ و وسیع را تالار یاسالن نامند.
- اطاق پذیرایی، مهمانخانه. اطاقی که در آن مهمانان را می پذیرند و دارای مبل واثاث بهتری است نسبت به اطاقهای دیگر هر خانه.
- اطاق ترن، اطاقهای کوچک ترن راکوپه خوانند.
- اطاقچه، اطاق کوچک. اطاقک. رجوع به اطاقک شود.
- اطاق خواب، خوابگاه. اطاقی که مخصوص خوابیدن ترتیب دهند.
- اطاقدار، آنکه اطاقی را نگهبانی کند. خادم مراقب پاکی و نظم کالاهای اطاق.
-
لغت نامه دهخدا
(قَ)
تاب. توان. (صحاح الفرس). توانائی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 66). تیو. تاو. توش. پایاب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). وجد. (ترجمان القرآن). وسع. وسع. وسع. بدد. بدّه. جهد. جهد. قوه. پای. قدرت. ذرع. (منتهی الارب). قوت تحمل. نیروی تحمل تعبی و رنجی. استطاعت. شکیب. امکان. قدرت درکار. قبل. یقال: مالی به قبل ٌ، ای طاقه. (منتهی الارب) : فرمانبرداریم آنچه بطاقت ما باشد، که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مرادی که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش ببرند. (تاریخ بیهقی ص 462). گفتند (حصیری و پسرش) فرمانبرداریم... اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد که داند (خواجه احمد) ما را طاقت ده یک آن نباشد. (تاریخ بیهقی ص 160). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی ص 181). خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی ص 369).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.
ناصرخسرو.
مکن خویشتن مار بر من که نیست
ترا طاقت زهرمار علی.
ناصرخسرو.
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت و تحمل بیرون است.
ناصرخسرو.
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
و لیکن به صلحش هم آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
بقدر طاقت برداشتمی. (کلیله و دمنه).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(اسرارالتوحید).
طاقتی کو که بسرمنزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی بسلیمان برسم.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفۀ خاصگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 241).
در دهن از خنده که راهی نبود
طاقت را طاقت آهی نبود.
نظامی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست بردارم
بدار ایخواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
- باطاقت، با تاب و توان. باصبر. صبور. شکیبا:
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقت، بیتاب و توان. بی صبر و شکیب:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم ببرنائی فسار آهخته و لانه.
کسائی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقتی، بیصبری. ناشکیبی. بی تاب و توان شدن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
- طاقت آوردن، برتافتن. بر خود هموار کردن. تاب آوردن: صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد، طاقت حفظ او نیاورد. (گلستان). یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت طاقت ضبط آن نیاورد. (گلستان). طاقت جور زبانها نیاورد. (گلستان).
شوق است در جدائی و ذوق است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم.
سعدی.
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- طاقت بردن، صبر و شکیب کسی از دست رفتن. تاب و توان نداشتن:
دلش طاقت نبرد از عشق دلدار
رمیده هوش گشت و شد نگونسار.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری.
سعدی.
تحمل چارۀ عشق است اگر طاقت بری ورنه
که بار نازنین بردن بجور پادشا ماند.
سعدی.
دوش مرغی بصبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
- طاقت داشتن یا نداشتن، توانائی داشتن یا نداشتن. تاب و تحمل داشتن یا نداشتن: چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). بکتغدی گفت: که طاقت این نواخت را ندارد. (تاریخ بیهقی همان چ ص 181).
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد.
مسعود سعد.
حالی طاقت حرکت نداشت. (کلیله و دمنه). و یا رنجی رساند که طاقت آن ندارم نگین انگشتری بدندان برکنم و زهر برمکم. (تاریخ بیهق).
بگستی با فلک بیرون چرا رفتی
کجا داری تو با او طاقت گستی.
خاقانی.
چگونه کشم بار هجرت به کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم.
عطار.
مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود.
سعدی.
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
سعدی بعجز خویشتن اقرار میکند.
سعدی.
در آن آتش نداری طاقت سوز.
سعدی.
نه دسترسی بیار دارم
نه طاقت انتظار دارم.
سعدی.
آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری بخانه چون جو کاری.
سعدی.
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم برند.
سعدی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ؟
سعدی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
- طاقت رسیدن و بطاقت رسیدن، طاقت کسی طاق شدن. بیتاب و بی شکیب شدن و رجوع به طاق شدن و طاقت طاق شدن شود: زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). چون بطاقت رسیدند از حصار بیرون آمدند و مصاف بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). لشکر تاش در مدت مقام نیشابور از تنگی علوفه و نایافت قوت و تعذر اسباب معیشت بطاقت رسیده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
- طاقت طاق شدن کسی را، تاب و توان او بنهایت رسیدن. تحمل از دست دادن.
- طاقت نماندن، صبر و توان نماندن. شکیب و تاب از دست رفتن:
مشتاقی و صبوری از حد گذشت ما را
گر تو شکیب داری طاقت نماندما را.
سعدی.
- امثال:
طاقت مهمان نداشت خانه به مهمان گذاشت، طاقت دیدن ندارد روی پنهان میکند. (جامع التمثیل)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
طاقت. رجوع به طاقت شود، یک تار از ریسمان. (برهان) (غیاث اللغات). تار. لا. توی. یک تاه از رسن. (منتهی الارب) ، یقال: طاقه ریحان. (منتهی الارب). یک شاخ از ریحان. یک طاقۀ ریحان، طاقه ای از زعفران. یک تا از آن، لاغ. یک لاغ سپرغم، رمش. یک شاخ از شاخهای سبزی، یک عدد از جامۀ ابریشمی وغیره. (برهان) (غیاث اللغات). و در شرح قران السعدین نوشته که: چنانکه در اسب رأس و در فیل زنجیر آرند، همچنین در جامه طاقه استعمال کنند. (غیاث اللغات) ، یک جامۀ درست نبریده ابریشمی یا پشمی. یک طاقۀ شال، یک طاقۀ برک، یک طاقۀ آغری، یک طاقۀ ترمۀ کشمیری، یک طاقۀ پوست بخارائی، یک طاقۀ خز. اندازۀ معلوم از جامه و پارچه. یک قواره، یک تخته از جامه، قوت. (المنجد) ، جهد. (دهار). تاب. طاقت. تحمل، ورقه. توّ (چنانکه در پیاز و امثال آن). طلق، حجرٌ برّاق یتحلل اذ دق الی طاقات صغار دقاق. هر یک از ورقه های گونۀ پیاز. ج، طاقات
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از بخش قلعۀ زراس شهرستان اهواز در 28هزارگزی باختری قلعۀ زراس. کنار شوسۀ مسجدسلیمان به هفت چشمه. جلگه. گرمسیر. مالاریائی با 140 تن سکنه. آب آن از چاه وقنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
یکی از ممالک هند، (اخبارالصین والهند ص 4)
لغت نامه دهخدا
منسوب به طاق، رجوع به طاق شود،
نوعی از کلاه باشد، (برهان) (غیاث اللغات)، کلاه که به صورت طاق سازند، طاقین، طاقیه:
نامد درست طاقی گردون بفرق فقر
کشکول تا مگر بسرش باژگون کنند،
ارادتخان واضح (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اطاق
تصویر اطاق
حجره، خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
پارسی است تاغی تاکی گونه ای کلاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
تاب، توان، وجد، امکان، تحمل، قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقک
تصویر طاقک
نادرست نویسی تاخک آزاد درخت، تلخه زه آزاد درخت زیتون تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تاکه تاغه تاهه تای، تاغک تاکچه، رشته از ریسمان، دسته از مو یا گل یا سبزی، شاخه شاه اسپرم، پارچه نبریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطاق
تصویر اطاق
((اُ))
حجره، خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
طاق بودن، مفرد بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
((قَ))
قدرت، توانایی، تحمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
((اِ. ص نسب.))
نوعی کلاه که به صورت طاق است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقه
تصویر طاقه
((ق))
یک تار از ریسمان، واحدی برای شمارش پارچه یا جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطاق
تصویر اطاق
اتاغ، اتاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
تاب، تاو، توان، نا، توانایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تا، تار، لا، توپ، دست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاب، تحمل، توان، توانایی، صبر، بردباری، وسع، یارا، رمق، مقاومت، نا، زور، قدرت، نیرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیرو، قدرت
دیکشنری اردو به فارسی