جدول جو
جدول جو

معنی طاطس - جستجوی لغت در جدول جو

طاطس
چوب صنوبر است که مانند مشعل مشتعل شود. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاوس
تصویر طاوس
(دخترانه)
طاووس، معرب از یونانی، پرنده ای با پرهای رنگارنگ، نام یکی از صورتهای فلکی نیم کره جنوبی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طاس
تصویر طاس
مکعب کوچکی که در شش طرف آن نقطه هایی از یک تا شش دارد
نوعی کاسۀ مسی، لگن، کاسه، جام شراب،
آویزی پیاله مانند بر نیزه یا علم
نوعی آویز زینتی شبیه گردن بند، طاسک
نوعی پارچۀ گران بها
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، دغسر، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
طاس آبگون: کنایه از آسمان
طاس افلاک: کنایه از آسمان، طاس آبگون
طاس چهل کلید: کنایه از طاسی که بر آن دسته کلیدی آویخته و دعاهایی نقش کرده اند و بعضی از زنان برای رسیدن به مراد یا دفع سحر و جادو آن را پر آب کرده و بر سر خود می ریزند
طاس زر: کنایه از آفتاب
طاس لغزنده: کنایه از مهلکه، سوراخ کوچک قیف مانندی در زمین که مورچه خوار برای به دام انداختن مورچه می سازد، برای مثال چو در طاس لغزنده افتاد مور / رهاننده را چاره باید نه زور (نظامی - لغت نامه - لغزنده)
طاس نگون: کنایه از آسمان، طاس آبگون
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دور. بعید، ناپدید. ناپیدا. پنهان، ناپدیدکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). محوکننده، رجل طامس القلب، مرد دل مرده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
در اصل فارسی تاس است، فارسی زبانان عربی دان به طاء نویسند و رواج گرفت، از عالم طپیدن و طلا به معنی طشت کلان و گهری، (غیاث اللغات)، و در منتخب نوشته ظرفی که درو آب و شراب خورند و هیچ نگفته که معرب است و در شرح نصاب نوشته که: طاس از لغات مولد است یعنی عربی نیست بلکه از آن گرفته اند، (غیاث اللغات)، ج، طاسات، (مهذب الاسماء)، پنگان، (لغتنامۀ اسدی)، فنجان، اجانه، ظرفی که در آن آشامند، ظرف شراب، جام، آوند شراب، (دهار)، مکّوک، طاس که بدان آب خورند، (منتهی الارب)، پیاله، تشت، طشت:
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس،
خسروی،
سیه چهره و ریش کافورگون
دو چشمش بمانند دو طاس خون،
فردوسی،
یکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندی ز بهر نثار،
فردوسی،
همان هر چه زرین به پیش اندر است
اگر طاس و جام است وگر مجمراست،
فردوسی،
بجوشید بر هر دو جوشن زخشم
چو دوطاس خون کرده از کینه چشم،
فردوسی،
بگفت این و از بارگه شد برون
دو چشمش بمانند دو طاس خون،
فردوسی،
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را بهیچ روی نیارد کس التیام،
ناصرخسرو،
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس،
ناصرخسرو،
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفی از آن تو،
وحشی،
، درفارسی ظرفی که بحمام برند و در آن آب کرده نزد خویش نهند استعمال را، این ظرف را در ترکی هم طاس گویند،
- سرطاس نشاندن، به جربزی و مکر کسی را بگفتن راز بازداشتن،
- طاس گم شدن، هیاهوی برپا شدن، قیل و قال برخاستن،
، و نیز نام جامۀ زرتار، (از چراغ هدایت) (غیاث اللغات)،
، قبه مانندی از فلز در گردن نیزه که پرچم را در آن آویزند، (شرح دیوان خاقانی) :
جهان بپرچم طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد،
خاقانی،
، آویزهای طلا و نقره که بر علم آویزند، (شرح دیوان خاقانی) :
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آذرش،
خاقانی،
، حقۀ سیم، از اسباب زینت است، (شرح دیوان خاقانی) :
آن نگویم کز دم شیر فلک در آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند،
خاقانی،
،
سر بیموی، داغسر، دغسر، تاس، داس، داس سر، روخ، روخ چکاد،
در بازی نرد، کعب، کعبه، هر دو طاس نرد، کعبتین، طاسهای نرد، رجوع به طاسک شود
لغت نامه دهخدا
نام صاب پسرحضرت ادریس پیغمبر است که طبق روایات، فرقۀ صابی را به او منسوب دانسته اند، (عیون الانباء ج 1 ص 215)
نام مردی که هرمس یکی از کتب خود را در صناعت کیمیا بدو خطاب کرده، (فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
مرد دراز، (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات)، مرد درازبالا، (منتهی الارب)، مرد سخت خصومت، (منتخب اللغات)، مرد متکبر، (اقرب الموارد)، دلاور، (منتهی الارب)، شجاع، (اقرب الموارد)، مرد دلیر، (منتخب اللغات)، گشن تیزشهوت، (منتهی الارب)، گشن با بانگ، (منتهی الارب)، شتر مست، (مهذب الاسماء)، شتر نر که برای گشنی مست شده باشد، (منتخب اللغات)، ج، اطواط
لغت نامه دهخدا
(طِ)
جاسوس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (مهذب الاسماء) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
غاطش. مظلم. تاریک: لیل غاطس، غاطس عن الوجود، بی معرفت. بی اطلاع. (دزی ج 2 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(طی طَ)
شادنج بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نام حاکم عموریه از بلاد روم است که در حملۀ معتصم (218 - 227 هجری قمری) خلیفۀ عباسی بدان شهر به دست مسلمانان اسیر گردید، (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 226)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
موضعی است بسواحل بحر فارس. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ملطی. رجوع به ’ثالس’ شود. فیلسوف و ریاضیدان معروف یونانی، متولد در شهر ملطیه. و رجوع به ایران باستان ص 275، 198، 380 وتاریخ ادبیات ایران ترجمه رشید یاسمی ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
به یونانی حلبه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
قریه ای است به شیروان
لغت نامه دهخدا
(وو)
یکی از ابنیه و آثار سلاطین صفویه در شهر اصفهان
لغت نامه دهخدا
(وو)
موضعی است در نواحی بحر فارس، که غلاّب حضرمی مالک آنجا بود، از طریق دریا لشکری بدان جای گسیل کرد، چون خلیفۀ وقت (عمر بن الخطاب) اجازۀچنین امری بدو نداده بود، بر او خشم گرفت. و او را از شغل بازداشت، او نیز شبانگاه بسوی کوفه نزد سعد بن ابی وقاص که از یارانش بود شد، سعد نیز او را معاضدت میکرد تا آنکه در ذی قار کشته شد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وو)
طاووس. پرنده ای است معروف و آن را ابوالحسن، وابوالوشی و صرّاخ، و فلیسا، نیز نامند. پرنده ای است از پرندگان بلاد عجم، تصغیر آن طویس است بعد از حذف زیادات. ج، اطواس، و طواویس. (منتهی الارب) (آنندراج). کمال الدین دمیری در حیوهالحیوان آورده که: این پرنده در میان سایر پرندگان، مانند اسب است بین سایر چارپایان از حیث ارجمندی و زیبائی. صفات عفت، خودپسندی، تکبر، در پر خویش بشگفتی نگریستن، از دم خویش طاق بستن بویژه هنگامی که جفت وی ناظر و متوجه بسوی اوست، همه در وی جمع میباشد. مادۀ این مرغ پس از آنکه سه سال از عمرش بگذرد بیضه نهد، و در همان هنگام هم روئیدن پرهای نر به حد کمال و رنگ آمیزی آن به پایان رسد. سالی یک نوبت مادۀ این پرنده بیضه گذارد، حداکثر دوازده، و گاهی کم و بیش از این شماره، بیضه نهادن مادۀ طاوس متناوب است و متوالی نیست، در فصل بهار تخم گیری کند، در پائیز چنانکه برگ درخت میریزد، پر این حیوان نیز میریزد، و در آن فصل که برگ درختان بروئیدن آغاز کند، طاوس نیز شروع به پر برآوردن کند. طاوس نر هنگامی که جفتش مشغول حضانت بیضه است، وی را بسیار ببازی گیرد، بحدی که تخمها را میشکند، و از این رو است که تخم طاوس را زیر ماکیان نهند، ماکیان نیزتاب و توان آنکه بیش از دو دانه از تخم طاوس را حضانت کند ندارد، و در آن مدت که تخم طاوس تحت حضانت ماکیان است باید همگی وسائل آسایش ماکیان را از خوراکی و آشامیدنی و غیره فراهم سازند، و الا بیم آن است که ماکیان ترک حضانت کند، و بر اثر تصرف هوای نامناسب بیضه ها فاسد و تباه گردد. جوجه ای که بعد از اتمام ایام حضانت بیرون می آید، خوش شکل نیست، و ناقص الخلقه است، حتی از حیث جثه هم ناقص باشد، مدت حضانت بیضۀ طاوس سی روز است. جوجۀ طاوس مانند جوجۀ ماکیان بمجردبیرون آمدن از غلاف تخم، پوشیده از پر و جویندۀ روزی است. یکی از شعرا در وصف این مرغ نیک سروده است:
سبحان من من خلقهالطاوس
طیرعلی اشکاله رئیس
کانه فی نقشه عروس
فی الریش منه رکبت فلوس
تشرق فی داراته شموس
فی الرأس منه شجر مغروس
کانه بنفسج یمیس
او هوز هر حرم یبیس
و شگفت آن است که این پرنده را با حسن و زیبائی که دارد، به فال بد گیرند، و شاید سبب آن باشد که مسبب دخول ابلیس را در بهشت طاوس دانسته اند، و خروج ابوالبشر را از بهشت نیز به وی نسبت دهند، و گویند چون آن حضرت در تمامی مدت زندگانی، از خانه و بنگاه زاد و نژاد و سرای جاودانی خویش آواره گشت، نگاهداری این مرغ درخانه از یمن و برکت دور و قرین شآمت باشد. تفصیل این اجمال آنکه: گویند هنگامی که حضرت آدم علیه السلام در بهشت درخت رز را کاشت، ابلیس در پای آن درخت طاوسی را سربرید، و آن درخت از خون طاوس مشروب شد، همین که درخت آغاز برگ برآوردن کرد، ابلیس میمونی را در بیخ درخت رز ذبح کرد، و آن درخت از خون میمون نیز سیراب گشت، چون هنگام فرا رسیدن انگور شد، ابلیس شیری رادر پای ریشه آن درخت بکشت، و درخت رز از خون شیر هم آبیاری شد، انگور که به کمال پختگی رسید، ابلیس خوکی را برپایۀ آن درخت بیجان کرد، درخت از خون خوک نیز آب خورد، از این رو میخوارگان را هنگام نوشیدن می خوی هر چهار حیوان عارض شود، چه همین که اثر شراب در عروق سرایت کند چهرۀ آدمی در آغاز برافروخته و چون طاوس رنگین شود، و چون مستی شروع شود، آدمی به رقص و دست و پای کوفتن و بازی گراید، همچون کپی، و چون مستی شدت یابد، خوی شیر و درندگان در وی ظاهر گردد، که نخست با شکار خود بازی کند، و سپس عربده آغازد، وزان پس به بیهوده و هذیان مشغول شود، و در پایان او را رخوتی سخت رخ دهد و چون جسدی بی روح در خواب رود، و رشتۀ زندگانیش گسیخته گردد. (حیاهالحیوان). خواندمیر در حبیب السیر آرد: در رساله الصید مسطور است که از عجائب آنکه طاوس نر و ماده با یکدیگر مجامعت ننمایند، مگر آنکه طاوس نر مست شود، در گرد چشم وی اشکی پدید آید، و طاوس ماده او را بخورد، و این معنی سبب بیضه نهادن وی گردد. اما راقم حروف از نظام الدین علیشیر که طاوس بسیار داشت استماع نمود، به کرات میفرمود که ما چند نوبت جفت شدن طاوس را بسان زوجیت خروس و ماکیان مشاهده کرده ایم. (ج 2 حبیب السیر ص 422). بدیعی در اختیارات آورده که شریف گوید: طاوس بعد از سه سال تمام پرها برآورده باشد، و هر سال یکبار بچه آورد، و این مؤلف گوید عمر طاوس بیست سال بود، و در آن مدت بچند لون برآید، و هر سال وقت خزان پر بیندازد، و در وقت برگ برآوردن درخت وی نیز پر برآورد. شیخ الرئیس گوید در مکانی که طاوس بود، حشرات و هوام نبود، و گوشت و پیه وی مجامعت را قوت دهد، زهرۀ وی چون با سرکه بیامیزند گزندگی جانوران را سودمند بود، و گوشت و پیه او چون با سفید باج بپزند و مرق آن بخورند، ذات الجنب را نافع بود. جالینوس گوید گوشت بد دارد، و مزاج انسان را موافق نبود. و صاحب جامع از قول صاحب منهاج آورده که نیکوترین آن جوان بود، طبیعت آن گرم و خشک بود، و موافق معده ای بود که هاضمۀ وی قوی بود، و اولی آن بود که بعد از کشتن، دو یا سه روز رها کنند، و سنگی در پای وی بندند و بیاویزند، و بعد از آن با سرکه بپزند. ابن زهر گوید که اطباء ماتقدم مرغهائی که گوشت ایشان صلب بودی، یک ساعت پیش از پختن کشته، و همچنان با پر آویخته اند، و این از بهر آن کرده اند که تا زود هضم شود، و چون زمانی درنگ کنند، مانند خمیر که در آرد اندازند تا هضم نان نیکوتر بود، این همچنان است. رازی گوید: طعامی که سمی در وی بود چون طاوس بیند، رقص کند و فریاد دارد. ابن زهر گوید: اگر مبطون زهرۀ وی با سکنجبین و آب گرم بیاشامد شفا یابد، و اگر خون وی با انزروت و نمک بیامیزند و بر ریشهای بد نهند که ترسند که آزار کند و به آکله رسد، زایل کند، و سرگین وی بر ثآلیل طلا کردن زایل کندو اگر استخوان وی بسوزند و سحق کنند و بر کلف طلا کنند نافع بود، و اگر بر برص مالند، لون آن را بگرداند. (اختیارات بدیعی). ضریر انطاکی در تذکره آورده که چون طاوس نر دم خویش بیند، اندوه خورد که چرا سایر اندام وی برنگینی دم نیست. درازای دم وی چندین ذراع است، جثۀ نر از جثۀ ماده بزرگتر باشد، قوای وی از حین بیرون آمدن از تخم تا سه سال تدریجاً تکمیل گردد. گوشت وی قاطع قولنج و ریاح غلیظه است، مفاصل را تسکین دهد، ولو بطریق نطول به کار برند. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 234). طلای زهرۀ او با سرکه جهت گزیدن هوام، و شرب زیرۀ او بقدر دو دانگ با سکنجبین و آب گرم رفع اسهال کند، و بالخاصیه رؤیت او باعث ضعف قوه سموم مسمومین است. و حکمای هند تحقیق کرده اند که چون موی دنبالۀ او را در کوزه کرده بسوزانند، از صد مثقال آن قریب به یک مثقال فلزی شبیه بطلا بهم میرسد، و در دفع کردن بیاض عین و امراض آن مجرب دانسته اند، و خواص غریبه و عجیبه به آن اسناد میدهند. (تحفه حکیم مؤمن) :
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی.
از خراسان بردمد طاوس فش
سوی خاور میشتابد شاد و کش.
رودکی.
و اندر دشتها و بیابان وی (هندوستان) جانوران گوناگون اند چون پیل و گرگ و طاوس و گرگری و طوطک و شارک، و آنچه بدین ماند. (حدودالعالم).
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم (دختر قیصر) فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
ز مادر جدا شد چو طاوس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.
فردوسی.
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولادچنگ.
فردوسی.
بیت اخیررا شعوری در جلد اول فرهنگ خود بنام فردوسی آورده است، ولی در شاهنامۀ طبع ولف نیست.
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ.
فردوسی.
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاور نهنگ.
فردوسی.
بایتکین...با خویش صدوسی تن طاوس آورده بود که بیشتر در گنبدها بچه آوردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). آنجا نیز حصاری بود، و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان رامیگرفتمی. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان...با خویشتن آرم، و چند جفت برده آید. (تاریخ بیهقی).
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دستۀ سوسن دم هر طاوسی.
منوچهری.
طاوس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری.
منوچهری.
ماند بسینه و دم طاوس شاخ گل
چون مشک و در و دانه درو بر پراکنی.
منوچهری.
طاوس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی.
منوچهری.
از دم طاوس نر ماهی سر بر زده ست
دستگکی مورد تر گوئی بر پر زده ست.
منوچهری.
سراسر بطاوس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر.
اسدی.
شاخ گل بود بباغ اندر هنگام بهار
خوب و آراسته مانندۀ طاوسی نر.
لامعی.
نگاه کن که بحیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پرّان را.
ناصرخسرو.
طاوس خواستندت می آفرید از اول
طاوس مردمی تو ایدون همی نمائی.
ناصرخسرو.
نگویم که طاوس نرّ است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاوس نر از وشی پرّ دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد.
ناصرخسرو.
آتش دعوت می افروخت، و خود را چون طاوس نر بر نظارگان میفروخت. (مقامات حمیدی).
شبه طاوس شمر فقرکه طاوسان را
رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند.
خاقانی.
بیضه چون طاوس نر خواهم شکست
وز برون آشیان خواهم شکست.
خاقانی.
دفع سرما را قفس کردند آهن پس در او
بچّۀ طاوس علوی آشیان افکنده اند.
خاقانی.
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاوس مگس ران بخراسان یابم.
خاقانی.
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزه های منقّا برافکند.
خاقانی.
مگس ران کردن از شهپرّ طاوس
عجب زشت است بر طاوس زیبا.
خاقانی.
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاوس پشّه ران.
خاقانی.
گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش
در شرق رنگین شهپرش در غرب منقار آمده.
خاقانی.
بیضه بشکن مرغ کم کن تا بوی طاوس نر
بیضه پروردن بگنجشکان گذار و ماکیان.
خاقانی.
رهبر دیو چو طاوس مدام
مایۀ فسق چو عصفور مقیم.
خاقانی.
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاوسش دیدار بصبح اندر.
خاقانی.
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاوس دولت پای باد.
خاقانی.
طاوس بوده ام بریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم.
خاقانی.
از عارض و روی و زلف داری
طاوس و بهشت و مار با هم.
خاقانی.
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
مگس رانها کنند از پرّ طاوسان بستانی.
خاقانی.
جوهر حسن به هر خس چه برم
پر طاوس مگس ران چه کنم.
خاقانی.
باغی است طاوس رخش ماریست افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر حفظ آن افسون نگر.
خاقانی.
پیش که طاوس صبح بیضۀ زرّین نهد
از می بیضا بساز بیضه مجلس ارم.
خاقانی.
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زراندود شد لاجوردی هلال.
نظامی.
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن بباغ آمد سیه زاغ.
نظامی.
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس.
نظامی.
در پر طاوس که زرپیکر است
سرزنش پای کجا درخور است.
نظامی.
گر آید نارپستانی در این باغ
چو طاوسی نشسته بر پر زاغ.
نظامی.
چو طاوسی عقابی بازبسته
تذروی بر لب کوثر نشسته.
نظامی.
و معلوم شد که جگر بط، چون پر طاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه).
اگر زشتخوئی بود در سرشت
نبیند ز طاوس جز پای زشت.
سعدی.
وز لطافت که هست در طاوس
کودکان میکنند بال و پرش.
سعدی.
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش.
سعدی.
دوش چون طاوس مینازیدم اندر باغ خلد
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
ازین مه پارۀ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.
سعدی.
چو طاوس را خانه شد بوستان
دگر یاد نارد ز هندوستان.
امیرخسرو.
کمال جلوۀ طاوس را از آن چه زیان
که ابلهی بگزیند غراب بر طاوس.
؟
- طاوس آتش پر یا طاوس آتشین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج).
در آبگون قفس بین طاوس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور.
خاقانی.
- طاوس پران اخضر، کنایه از فرشتگان است. ستارگان را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج).
- طاوس مشرق خرام، کنایه ازآفتاب است. (برهان) (آنندراج).
- ، آسمان را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
- امثال:
شب خرکرّه طاوس نماید، نظیر: شب گربه سمور مینماید. هر چیز هنگام شب خوشنماتر باشد.
مثل طاوس، رنگین و آراسته:
اندرین ملک چو طاوس بکار است مگس، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
مثل طاوس در خانه روستائی، چیزی گرانبها در تصرّف مردی بینوا:
نماید همی مدح من نزد هر کس
چو طاوس در خانه روستائی.
کریمی سمرقندی.
مثل طاوس مست، که مانند طاوس نر در حال طاق بستن بخود نگرد، و متکبّرانه گذرد.
هر کرا طاوس باید، جور هندوستان کشد، نظیر: گنج بیرنج میسر نشود. تن آسانی بدون تحمل رنج و مشقت فراهم ناید.
،
{{صفت}} مردخوبروی به لغت شام. ،
{{اسم}} سیم. (منتهی الارب) (آنندراج). نقره به لغت اهل یمن. (دهار). فضه. ، زمین سبز با هرگونه گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). ، آلتی از ذوی الاوتار است در هندوستان
لغت نامه دهخدا
رجوع به نفر (ایل) شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طائط. رجوع به طائط شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شاگردان هرمس المثلث بالحکمه بوده است، (قفطی ص 150)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
به یونانی میوه ای است که توت سه گل خوانند و به عربی ثمرهالعلیق گویند و درخت آن را سه گل نامند اگر برگ و بار آن را با هم بجوشانند خضابی باشد جهت موی ریش و گیسو و امثال آن. (برهان). نوعی از علّیق. (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ج 1 ص 200). تمشک. گیهه. ثمرهالعلیق. توت الشوکی. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). تموش. توت سه گل. (ناظم الاطباء). علیق. (فهرست مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
(وو)
نام جد ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن طاوس بن هرمزدبن ملک بن شیبان است. نام طاوس به روایتی مرزبان بود علمدار مرتضی علی رضی اﷲ عنه و امیرالمؤمنین علی کرم اﷲ وجهه در حق او دعا کرد بارک اﷲ فیک و فی نسلک بدان برکت این مرتبه یافت. (تاریخ گزیده ص 756)
یکی از سرداران عظیم الشأن دورۀ تیموری، که بر امیرتیمور یاغی شد، و در سال 797 هجری قمری به امر و فرمان آن صاحبقران بقتل رسید. (حبیب السیر ج 2 ص 150)
نام زوجه اصفهانی فتحعلیشاه قاجار که وی تخت طاوس دوم را بنام وی ساخته است
نام مادر المستنجد باﷲ ابوالمظفر یوسف بن المقتفی. از خلفای عبیدیان (فاطمیان) زنی گرجی بوده است. رجوع به تاریخ الخلفا ص 293 شود
معاصر عمر بن عبدالعزیز که در ده کلمه به عمر بن عبدالعزیز موعظه کرده است. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناطس
تصویر ناطس
ابیشه (جاسوس)
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته ماکیانها که اصلش از هندوستان و مالزی است. دارای پرهای زیباست و صدای بلند و تا حدی ناراحت کننده دارد. نر این پرنده چتر زیبایی با دم خود می سازد به سبب پرهای زیبا طاوس رابه عنوان یک پرنده زینتی نگهداری می کنند. طاوس در سال 4 تا 6 تخم می گذارد و جوجه ها همین که سه ماه شدند نر و مادگی آن ها قابل تشخیص است آنها پس از رسیدن به سن 3 سالگی بالغ می شوند و جهت جفتگیری آماده می گردند طاوس در حدود 30 سال عمر می کند. غیر از طاوسهای رنگین طاوس سفید ساده و طاوس آبی رنگ هم وجود دارد، آلتی است از ذوی الاوتار معمول هندوستان، تنور اجاق. یا ترکیبات اسمی: یا طاوس آبگون خضرا. آسمان. یا طاوس آتش پر. آفتاب. یا طاوس آتشین پر. آفتاب. یا طاوس پران اخضر. فرشتگان، ستارگان. یا طاوس خلد. هر یک از حوریان، هر یک از غلمان. یا طاوس مشرق خرام. آفتاب، آسمان. یا طاوس علیین. طاوس بهشتی. یا طاوس فلک. آفتاب. یا طاوس فلک. آفتاب. یا طاوس ملایک. جبرئیل امین. تعبیرات: یا مثل طاوس. رنگین و آراسته. یا مثل طاوس در خانه روستایی. چیزی گرانبها در تصرف مردی بینوا. یا مثل طاوس مست. آن که مانند طاوس نر خرامان و متکبرانه راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طامس
تصویر طامس
دور، ناپدید، ناپدید کننده، مرده دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطس
تصویر عاطس
بامداد، شنوسه آور (شنوسه عطسه)
فرهنگ لغت هوشیار
مهره ای است استخوانی مکعب که در شش طرف آن نقطه هائی از یک تا شش دارد که در بازی بکار میرود کچلی، بی مو بودن سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطس
تصویر باطس
یونانی توت سه گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاس
تصویر طاس
طشت بزرگ، ظرفی که در حمام برای استفاده از آب به کار برند، پیاله، ساغر، آویزه های طلا یا نقره که بر علم آویزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاس
تصویر طاس
سر بی مو
فرهنگ فارسی معین
مهره ای مکعب شکل که بر هر یک از شش طرف آن اعداد از یک تا شش نوشته شده است که در بازی نرد از آن استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
بی مو، کچل
متضاد: مودار، زلف دار، تشت، طشت، کعب، نرد، پیاله، پیمانه، ساغر، قدح، تاس، کاسه، لگن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن طاس، دلیل بر زنی بود خدمتکار با کنیزکی خردسال بود. اگر بیند طاسی داشت، دلیل که زن خادمه به خانه برد، یا کنیزکی بخرد. اگر بیند طاس از وی ضایع شد، دلیل که زن خادم یا کنیزک از وی جدا گردد. محمد بن سیرین
حضرت امام جعفر صادق فرماید: دیدن طاس درخواب بر چهاروجه است. اول: زنی خادم. دوم: کنیزک. سوم: فرزند. چهارم: منفعت.
اگر بیند طاس پر آب داشت و بخورد، دلیل که از کنیزک فرزند آورد. اگر بیند طاس بشکست و آب بماند، دلیل که کنیزک بمیرد و فرزند بماند. اگر آب بریخت و طاس بماند، دلیل که کنیزک بماند و فرزند بمیرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب