جدول جو
جدول جو

معنی طاسا - جستجوی لغت در جدول جو

طاسا
مار قشیشاست، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاها
تصویر طاها
(پسرانه)
نام سوره ای در قران کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاسا
تصویر یاسا
رسم و آیین، قاعده و قانون، حکم و امر پادشاه، مجازات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاها
تصویر طاها
مخفّف واژۀ طه
فرهنگ فارسی عمید
آویز پیاله مانندی از طلا یا نقره که برگردن اسب یا پرچم آویزان می کنند، طاسی که در بازی نرد به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاسات
تصویر طاسات
مجموعه ای از سی و پنج ظرف چینی، شیشه ای یا فلزی که برحسب کوچکی و بزرگی، ضخامت و نازکی و کم و زیاد بودن مایع داخل آن ها، اصوات آن ها تنظیم می شد و نوازنده به وسیلۀ ضرباتی که به آن ظروف می زد نت ها و آهنگ های مختلف تولید می کرد، نوعی ساز کوبه ای که در قدیم با دم گام نواخته می شد و در جنگ ها روی فیل یا اسب قرار می دادند و با کوبیدن بر آن اعلان جنگ می کردند
فرهنگ فارسی عمید
یا طه، نام سورۀ بیستم از قرآن کریم:
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها،
خاقانی،
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این،
خاقانی،
، نام حضرت پیغمبر
چرا که اشارت است از یا طاهر، (آنندراج) :
از علم پاک جانش وز زهد دل ولیکن
بر رو نبشته طاها بر طیلسانش یاسین،
؟
و رجوع به طه شود
لغت نامه دهخدا
موضعی است در خراسان، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طاسْسَ)
طعنه طاسهٌ، نیزه ای که در شکم درآمده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مصغرطاس است. (آنندراج). طاس خرد. (شمس اللغات). رجوع به طاسچه شود، در بازی نرد کعب، کعبه، هر دو طاس نرد. کعبتین. رجوع به طاس شود:
نقش از طاسک زر چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس.
سلمان ساوجی.
، مرادف طاس در معانی آویزهای طلا و نقره و اسباب زینت و حقۀ سیم که آنها را از رایت و بر گستوان و گردن اسب و مانند اینها در می آویخته اند:
بهمه ملک زمین ز آنکه فرو نارد سر
مهچۀ رایت او گشته فلکسا بینی
طاسک رایت مشکین سلبش را که ز دور
چون مه بدر فراز شب یلدا بینی.
اثیرالدین اومانی.
تیغ را گر آب دادندی ز لطفت دروغا
آب حیوان ریختی در طاسک برگستوان.
سیف اسفرنگ.
مه طاسک گردن سمندت
شب طرۀ گیسوی سیاهت.
جمال الدین عبدالرزاق
لغت نامه دهخدا
(طَ)
اسم صنفی از صدف کوچک است. طلیسا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
حلزون، (دزی ج 1 ص 621)
لغت نامه دهخدا
به یونانی نوعی از درخت بلوط است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نوعی از بلوط است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قطاط است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
رسم و قاعده و قانون، (برهان قاطع) (آنندراج)، طرز و طور و قوانین و حکم و قرار داد چنگیزخان مغول بوده است، یاسه، یاسون، (انجمن آرا) (آنندراج)، یاساق، یساق، (فرهنگ وصاف) نظام، نسق، امر، حکم، فرمان، قانون اساسی، قوانین اساسی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یاسه = یاساق = یساق، به مغولی قاعده و قانون و سیاست است، (فرهنگ وصاف به نقل فرهنگ نظام)، یاسای چنگیزی مجموعه قواعد و مقرراتی که چنگیز وضع کرده و به نام او سلاطین مغولی مجری می داشتند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، صاحب تاج العروس (ج 10 ص 421 ص 8) آن را عربی و ازیسق دانسته است: کیوک التزام یاسا وعادت را در کارملک مداخلتی نمی پیوست، (جهانگشای جوینی)، و چون یاسا و آئین مغول آن است که ... (جهانگشای جوینی)،
- یاسا دادن، فرمان دادن، امر کردن: هرکس در مرکز خود نزول کردند و لشکر مغول یاسا دادند، (جهانگشای جوینی)، و یاسا دادند که خاشاک جمع کردند و خندق آب را انباشتند، (جهانگشای جوینی)، چنگیزخان یاسا داد که در هر خانه هر اسیری چهارصد من برنج پاک کنند، (جهانگشای جوینی)، و چون آن را بگشاد یاسا داد که هر جانور که باشد از اصناف بنی آدم تا انواع بهائم تمامت را بکشند، (جهانگشای جوینی)، ایشان را علی التفصیل آنجا فرستند تا سخن ایشان براستی پرسیده بر وفق یاسا آن قضیه را فصل کند، (تاریخ غازانی ص 59)،
- یاسا فرمودن، فرمان دادن، امر کردن: و تمامت لشکر را یاسا فرمود تا بارانیها در ظهاره های جامه های زمستانی کنند، (جهانگشای جوینی)، چنگیزخان یاسا فرمود تا در مکاوحت مبالغت کنند، (جهانگشای جوینی)،
، سزا، قصاص، (غیاث اللغات)، در ترکی جغتائی به معنی سزا، قصاص، (فرهنگ قدری)،
- یاسا رسانیدن و به یاسا رسانیدن، مجازات کردن، کیفر دادن، کشتن: ابتدا فرمود تا بعضی را که بنات امرا بودند جدا کردند و تمامت حاضران را یاسا رسانیدند، (جهانگشای جوینی)، و بعد از یارغو هر سه را به یاسا رسانیدند، (جامع التواریخ رشیدی)، فرمان نافذ گشت تا او را به یاسا رسانیدند، (جامع التواریخ رشیدی)، اقبوقا رابه یاسا رسانیدند به سبب تنازع و مضادت و مخالفت که از جانبین قائم بود، (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 70)، قونچقبال را بقصاص خون امیر اقبوقا به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 86)، قپچاق اوغول پسر بایدو را ... به حکم یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 93)، بورالغی قتای سوکورچی را که در آخر عهد ارغون خان با امراء فتان یکی بود و تا غایت در میان فتنه ها مدخل داشته به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 98)، تولک را گرفته بیاوردند و با سرکیس به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 100)، بیست و هفتم رجب اینه بک را گرفته به تبریز آوردند و شنبه بیست و نهم در میدان به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 102)، بایغوت ... را در سه گنبد به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 104)، حکایت توجه رایات همایون به جانب بغداد و به یاسا رسانیدن افراسیاب لر و ... (تاریخ غازانی ص 105)، پادشاه اسلام در غضب رفت و فرمود تا افراسیاب را به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 106)، او را برهنه کرده گرد خانه ها برآوردند به یاسا رسانیدند و خانه ها و اموال اورا تاراج کردند، (تاریخ غازانی ص 110)، طایجواغول را با چهار نوکر به یاسا رسانیدند، (تاریخ غازانی ص 119)، هر آفریده که از این غله و دیگر غله ها که به آن رسیم بخوراند او را به یاسا رسانند، (تاریخ غازانی ص 125)،
- به یاسا رسیدن، مجازات شدن، به حکم امیر یا پادشاهی کشته شدن: واو را پسری بود ایلدر نام دراوایل عهد پادشاه اسلام غازان خان در حدود روم به یاسا رسید، (رشیدی)، درعهد غازان خان دل دگرگون کرده به یاسا رسید، (رشیدی)، او و برادرش ایلدای در عهد پادشاه اسلام غازان خان به سبب مخالفتی که در دل داشتند به یاسا رسیدند، (رشیدی)،
، قتل، قتل و غارت، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، این معنی ظاهراً از به یاسا رسیدن (= مجازات دیدن) و به یاسا رسانیدن (= مجازات کردن) که اغلب با قتل و اعدام توأم بوده است استخراج و استنباط شده است، به ترکی ماتم را گویند، (برهان قاطع) (غیاث اللغات از برهان)، در ترکی ماتم را یاس گویند نه یاسا و با ترک بودن حسین خلف صاحب برهان این اشتباه از وی عجب است، (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
عرعر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از قرای ناحیۀ اشمون در صعید است. (از معجم البلدان). قریه ای است بمصر که مرکز ناحیه ای است بهمین نام، دارای قریب 6000 تن جمعیت است و صنعت مردم آن پشمبافی است. (از دایرهالمعارف فرید وجدی). رجوع به ج 1 ص 398 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
اندوه و ملالت، (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری)، بمجاز، اندوه و ملال، (فرهنگ رشیدی)، اندوه و ملال، (غیاث اللغات)، ملال، (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی)، تاسه، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) : فشیان، تاسا، (منتهی الارب)،
خواجه جامی که از ره یاسا
خورد چوب اندرآمدش تاسا،
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری)،
، تیرگی روی از اندوه، (فرهنگ رشیدی)، تیره رویی از غم و الم، (ناظم الاطباء)، اضطراب و بیقراری، (غیاث اللغات)، اضطراب و تپش دل، (فرهنگ رشیدی)، بی قراری و اضطراب، (فرهنگ نظام)، رجوع به تاس و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود
لغت نامه دهخدا
معبد مشهور یونانی در فیگالی، نزدیک معبر مسنی که مختص آپولون اپیکوریوس بوده است
لغت نامه دهخدا
شهری در لیبریا (افریقا)، در ساحل رود خانه سنت ژان که از مراکز معتبر تجارتی لیبریا محسوب میشود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ طاس، به معنی آوند، رجوع به طاس شود
لغت نامه دهخدا
جمع طاس، بخشی از آلات موسیقی قدیم و آن سازهایی است که برای هر صدایی یک سیم دارند و در نوازندگی با آنها انگشتهای دست چپ بروی سیمها قرار نمی گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسا
تصویر باسا
سختی، آسیب، گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسا
تصویر راسا
مستقیما، مستقلاً، جدا، شخصاً، علیحده
فرهنگ لغت هوشیار
اضطراب بی طاقتی بی قراری، اندوه ملالت. 3 تیرگی روی از غم و اندوه میل بچیزها مخصوصا میل زنان آبستن بخوردن چیزها تلواسه واسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاسه
تصویر طاسه
تاسچه تاسک
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است: تاسک تاس کوچک طاس کوچک طاس خرد، کعب کعبه یکی از کعبتین، آویز های طلا و نقره طاس، حقه سیم (از اسباب زینت) طاس، طاس کوچک که در منجوق و پرچم تعبیه شده است. یا طاسک پرچم. طاس پرچم. یا طاسک منجوق. ماهچه علم
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی: آسا دات (قانون) ظیین، سزا، کیفر دادن قاعده، قانون، سیاست، سزا قصاص. یابه یا سار سانیدن، کیفر دادن مجازات کردن کشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مهره ای است استخوانی مکعب که در شش طرف آن نقطه هائی از یک تا شش دارد که در بازی بکار میرود کچلی، بی مو بودن سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاسا
تصویر یاسا
فرمان و حکم پادشاهی، قانون و مجازات مغولی، یاسه
فرهنگ فارسی معین
کچلی، ریزش مو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قانون، سزا، سیاست، قصاص، کیفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آن وقت، ساعتی پیش، چند لحظه پیش، تاکنون
فرهنگ گویش مازندرانی
تا حالا، چند وقت پیش، اکنون
فرهنگ گویش مازندرانی