طارف. جاء بطارفه عین، آورد مال بسیار از. (منتهی الارب). ج، طوارف، در عربی بکسر ثالث، شخصی را گویند که میان او و جدّ اکبر او آباء بسیار باشند یعنی از جد اکبر خود بسیار دور باشد. (برهان) ، میوه و جز آن که غریب و نادر بود
طارف. جاء بطارفه عین، آورد مال بسیار از. (منتهی الارب). ج، طوارف، در عربی بکسر ثالث، شخصی را گویند که میان او و جدّ اکبر او آباء بسیار باشند یعنی از جد اکبر خود بسیار دور باشد. (برهان) ، میوه و جز آن که غریب و نادر بود
تأنیث صارف، داهیه. حادثه. رجوع به صارفات شود. - قرینۀ صارفه، قرینه ای است که از انعقاد ظهور لفظ در معنی حقیقی آن ممانعت کرده و به معنی مجازی لفظ ظهور میدهد، یا ذهن شنونده را از معنی حقیقی لفظ صرف کرده و به معنی مجازی متوجه میکند. رجوع به قرینه شود
تأنیث صارف، داهیه. حادثه. رجوع به صارفات شود. - قرینۀ صارفه، قرینه ای است که از انعقاد ظهور لفظ در معنی حقیقی آن ممانعت کرده و به معنی مجازی لفظ ظهور میدهد، یا ذهن شنونده را از معنی حقیقی لفظ صرف کرده و به معنی مجازی متوجه میکند. رجوع به قرینه شود
تأنیث طائف. پاره. گروه از هر چیزی. الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). رجوع به ’شعبه’ شود، از یک ببالا یا کمتر از هزار. (منتهی الارب) ، دو مردیا یک مرد. پس به معنی نفس باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گروه مردم. (غیاث اللغات از منتخب). گروه. دسته. تیره. جماعت: ودّت طائفه من اهل الکتاب. (قرآن 62/3) ، یعنی خواستند جماعتی از اهل کتاب. (تفسیر ابی الفتوح رازی). و قالت طائفه، یعنی گفتندگروهی، و جماعت را برای آن طائفه خوانند تشبیها بالرفقه الطائفه فی الاسفار. (تفسیر ابی الفتوح، آل عمران آیۀ 65) ، آنان که در رای دین یکی بوده و از دیگران ممتازند. ج، طوایف: از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند بروی استادم بر کشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). خلعتهای تاش و طاهر و طائفۀ که بجنگ گوهر آگین شهر رفته بودند... بفرستیم. (تاریخ بیهقی). سخن حکمتی از حجت بپذیری گر تو از طایفۀ حیدر کرّاری. ناصرخسرو. هر طایفه ای بمن گمانی دارند من ز آن خودم هر آنچه هستم هستم. خیام. و چون یکچندی بگذشت و طائفه ای از امثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). بدانکه هر طائفه ای را منزلتی هست. (کلیله و دمنه). هر طائفه ای که دیدم در ترجیح دین خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه). بیهقی چون بسر حد ولایت فارس رسید، طائفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). طائفه ای از جهه متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی از آن نهاده. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طائفۀ جوانان صاحبدل همدم من بودند. (گلستان). با طائفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، طائفه من اللیل، پاسی از شب. پاره ای از شب، ناحیه، جانب چیزی. (منتهی الارب) ، کاو کرانی که در خرمن بود. (مهذب الاسماء)
تأنیث طائف. پاره. گروه از هر چیزی. الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). رجوع به ’شعبه’ شود، از یک ببالا یا کمتر از هزار. (منتهی الارب) ، دو مردیا یک مرد. پس به معنی نفس باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گروه مردم. (غیاث اللغات از منتخب). گروه. دسته. تیره. جماعت: ودّت طائفه من اهل الکتاب. (قرآن 62/3) ، یعنی خواستند جماعتی از اهل کتاب. (تفسیر ابی الفتوح رازی). و قالت طائفه، یعنی گفتندگروهی، و جماعت را برای آن طائفه خوانند تشبیها بالرفقه الطائفه فی الاسفار. (تفسیر ابی الفتوح، آل عمران آیۀ 65) ، آنان که در رای دین یکی بوده و از دیگران ممتازند. ج، طوایف: از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند بروی استادم بر کشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). خلعتهای تاش و طاهر و طائفۀ که بجنگ گوهر آگین شهر رفته بودند... بفرستیم. (تاریخ بیهقی). سخن حکمتی از حجت بپذیری گر تو از طایفۀ حیدر کرّاری. ناصرخسرو. هر طایفه ای بمن گمانی دارند من ز آن خودم هر آنچه هستم هستم. خیام. و چون یکچندی بگذشت و طائفه ای از امثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). بدانکه هر طائفه ای را منزلتی هست. (کلیله و دمنه). هر طائفه ای که دیدم در ترجیح دین خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه). بیهقی چون بسر حد ولایت فارس رسید، طائفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). طائفه ای از جهه متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی از آن نهاده. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طائفۀ جوانان صاحبدل همدم من بودند. (گلستان). با طائفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، طائفه من اللیل، پاسی از شب. پاره ای از شب، ناحیه، جانب چیزی. (منتهی الارب) ، کاو کرانی که در خرمن بود. (مهذب الاسماء)
حادثه. ج، طوارق. و منه، اعوذ من طوارق اللیل، ای ماینوب من النوائب فی اللیل. (منتهی الارب). غائله. آفه. رجوع به هر دو کلمه شود، سریری است خرد. تخت کوچک. تخت خرد، قبیلۀ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان
حادثه. ج، طوارق. و منه، اعوذ من طوارق اللیل، ای ماینوب من النوائب فی اللیل. (منتهی الارب). غائله. آفه. رجوع به هر دو کلمه شود، سریری است خرد. تخت کوچک. تخت خرد، قبیلۀ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان
خانه از چوب. معرّب تارم. (منتهی الارب). خانه چوبین چون قبه. ج، طارمات. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی). بیت من خشب. فارسی معرب، نقله الجوهری، و زاد الازهری: کالقبه. (تاج العروس). خانه از چوب چون گنبدی. (زمخشری) ، هر بناء گرد. (زمخشری) ، خرگاه. ج، طوارم. (مهذب الاسماء)
خانه از چوب. معرّب تارم. (منتهی الارب). خانه چوبین چون قبه. ج، طارمات. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی). بیت من خشب. فارسی معرب، نقله الجوهری، و زاد الازهری: کالقبه. (تاج العروس). خانه از چوب چون گنبدی. (زمخشری) ، هر بناء گرد. (زمخشری) ، خرگاه. ج، طوارم. (مهذب الاسماء)
فرانسوآ. مورّخ تآتر فرانسه 1698-1753م. / 1109-1166 هجری قمری وی مؤلف آثار مهمی در ادبیات دراماتیک است که به همکاری برادر خویش (کلود) نوشته است. مولد وی بسال 1705م. / 1116هجری قمری و وفات در سنۀ 1777م. 1190/ هجری قمری است نوئل. ادیب و سائس فرانسوی. مولد بسال 1813م. 1227/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1896م. 1313/ هه. ق
فرانسوآ. مورّخ تآتر فرانسه 1698-1753م. / 1109-1166 هجری قمری وی مؤلف آثار مهمی در ادبیات دراماتیک است که به همکاری برادر خویش (کلود) نوشته است. مولد وی بسال 1705م. / 1116هجری قمری و وفات در سنۀ 1777م. 1190/ هجری قمری است نوئل. ادیب و سائس فرانسوی. مولد بسال 1813م. 1227/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1896م. 1313/ ههَ. ق