جدول جو
جدول جو

معنی طابان - جستجوی لغت در جدول جو

طابان
دهی است به خابور، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جابان
تصویر جابان
(پسرانه)
سردار ایرانی یزدگرد، نام سردار ایرانی در سده دوم یزدگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خابان
تصویر خابان
(پسرانه)
نام سردار ایرانی در زمان رستم فرخزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لابان
تصویر لابان
(پسرانه)
عبری از عربی، لین، سفید، نام پدر همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بابان
تصویر بابان
(دخترانه)
خانه پدری، نام عشیره ای در کردستان، نام منطقه ای در کردستان، لقب چند تن از احکام سلسله بابان، شکرالله بابان چهره معاصر ادبیات کرد (نگارش کردی: بابان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
(دخترانه و پسرانه)
تابنده، منور، روشن، درخشان، ریشه تاباندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
تابنده، درخشان، روشن، روشنایی دهنده، بن مضارع تاباندن، برافروخته
فرهنگ فارسی عمید
(طَ لَ)
در حال طلبیدن.
- طلبان کردن، به صورت آئینی کسی را نزد خود خواستن. به مزاح گویند: بار اولی است که او مرا طلبان کرده است، یعنی واخوانده است
لغت نامه دهخدا
جای آتش خوابانیدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، جائی که آتش پنهان کنند تا نمیرد، (کنزاللغات)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طبران. یکی از دو شهر باستانی طوس. طابران و نوقان، که مجموعاً طوس نامیده میشدند. (مراصد الاطلاع نقل به معنی) ، یاقوت در معجم البلدان به نقل از بلاد ری گوید: خراسان چهار قسمت بوده، ربع اول ایرانشهر که عبارت بود از نیشابور، قهستان، طبسان، هرات، بوشنج، بادغیس و طوس که نام آن طابران است. (معجم البلدان). و این شهر مولد شاعر شهیر فردوسی طوسی علیه الرحمه است از قریۀ باژ. رجوع به چهار مقاله چ قزوینی چ بریل ص 47 شود: و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابران طوس رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 616). و سبج (شبه) نیکومعدنش در طابران طوس است. (الجماهر بیرونی ص 199)
یکی از نقاط قلمرو ابوخزیمه بوده است. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
خشت پختۀ کلان، (منتهی الارب) (آنندراج)، آجر بزرگ، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ رَ)
شهری است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
له کابان کرسی کانتن اریژ، از ناحیت فوا، واقع در ساحل اریژ، سکنه 362 تن، دارای کارخانه های ذوب آهن است
لغت نامه دهخدا
حصنی است از اعمال حمص یا حماه، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ماهی (قزوینی نوعی از طوبار آورده است)، (دزی ج 2 ص 66)
لغت نامه دهخدا
نام جد ابوبکر احمد بن محمد بن عبدالوهاب بن طاوان بزار واسطی است، (انساب سمعانی برگ 364 ’الف’)
لغت نامه دهخدا
سفلی، دهی است از دهستان بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 18هزارگزی شمال اردبیل و 8هزارگزی راه شوسۀ اردبیل به خیاو. هوای آن معتدل و دارای 112 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
صاحب صبح الاعشی ذیل ’انساب عجم’ آرد که رومیان از نسل بنی کتیم بن یونان اند و او یابان بن یافث بن نوح است، (صبح الاعشی ج 1 ص 367)، و رجوع به یاوان و یونان شود
لغت نامه دهخدا
دشت و بیابان و صحرا، موضع شهر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
میر محمدباقر استرآبادی مشهور بطالبان. از تلامذۀشیخ بهائی بوده چنانکه در امل الاّمل آورده. و او راست: شرحی بر زبده الاصول و غیر ذلک. (روضات ص 116)
لغت نامه دهخدا
تاوان (تبدیل ’واو’ به ’ب’. غرامت: هابیل گفت مرا در این تابان نیست. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136)
لغت نامه دهخدا
از دیه های انار است، (تاریخ قم ص 137)، و در صفحۀ 69 همان کتاب آرد: عوض دهقان آن را بنا کرده است و از قدیمتر ضیاع انار است
از طسوج رودبار است، (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
پادشاهزاده سابان از سرداران دواخان بن براق (از امرای اولوس جغتای) است و بسال 696 در حملۀ دوا به کوسویه و فوشنج همراه او بوده است، و نیز از سرکردگان سپاه امیر نوروز بوده است، رجوع به تاریخنامۀ هرات ص 409 و 423 شود
لغت نامه دهخدا
دیر سابان در حلب واقع است و معنی آن دیر جماعت است، حمدان اناری گوید:
دیر عمان و دیرسابان
هجن غرامی و زدن اشجانی،
(تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
امیرعبد الحی دهلوی، یکی از امراء و شعرای هندوستان است، در عصر محمد شاه می زیسته، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طلق الوجه، تابان روی، زهل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ،
منجیک،
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه،
فردوسی،
بقیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت،
فردوسی،
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای،
فردوسی،
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار،
فردوسی،
ز گرد سواران و جوش سران
گرائیدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی بردرید
کسی روی خورشید تابان ندید،
فردوسی،
بسان ستونی بسیم آزده
رخش رشک خورشید تابان شده،
فردوسی،
یکی چشمه ای دید تابان زدور
یکی سروبالا دلارام پور،
فردوسی،
چه گویی که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود،
فردوسی،
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارۀ دژ بکردار دشت،
فردوسی،
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یکی تخت زرین رخشنده دید
بر آن تخت سودابۀ ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعدزلفش شکن برشکن،
فردوسی،
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل،
فردوسی،
همی رفت منزل بمنزل سپاه
شده روی خورشید تابان سیاه،
فردوسی،
یکی نامه ای بر حریر سفید
نویسنده بنوشت تابان چو شید،
فردوسی،
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید،
اسدی،
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر،
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
آفتابم شد بمغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب،
ناصرخسرو،
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را،
ناصرخسرو،
سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)،
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن،
سوزنی،
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود،
خاقانی،
چو از فرهاد خالی شد زمانه
برست آن ماه تابان از بهانه،
نظامی،
بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان
ازین ماتم سیه پوشید کیوان،
نظامی،
رخی مانند تابان بدر دارد
فزون از هر دو عالم قدر دارد،
نظامی،
روان کردند آن مه دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشیدتازان،
نظامی،
صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)،
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج،
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)،
زهی نادان که او خورشید تابان
بنور شمع جوید در بیابان،
شبستری،
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان،
جامی،
،
در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان،
زن زیبا، معشوق بسیار جمیل:
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان،
نظامی
لغت نامه دهخدا
یکی از سرداران ایرانی که ازجانب رستم بن فرخ زاد بجنگ مثنی بن حارثه و ابوعبیدۀ ثقفی به حیره شد و بر دست مسلمانان اسیر گشت و سرانجام در جنگ کشته شد، (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 174)
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای از اکراد غربی ایران، (بنقل مصحح مجمل التواریخ گلستانه از گلشن مراد)
لغت نامه دهخدا
نام محله ایست بزرگ در پائین مرو، (مرآت البلدان ج 1 ص 125)، بابی بابان، محله ای است در اسفل مرو و بدان منسوبست ابوسعید عبده بن عبدالرحیم بن جبان بابانی مروزی، (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته تابوک تابه آگور بزرگ خشت پخته کلان خشت پخته بزرگ آجر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابون
تصویر طابون
آتشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن و براق، جلادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاباق
تصویر طاباق
ظرف آهنی مدور که بر آن نان پزند، تابه، خشت پخته بزرگ، آجر بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
براق، تابنده، تابناک، درخشنده، درخشان، رخشان، رخشنده، روشن، فروزان، لامع، متجلی، مشعشع، مضی ء، منیر
متضاد: بی نور، تاریک، مستنیر، تاوان، خسارت، غرامت، مغرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد