جدول جو
جدول جو

معنی ضیع - جستجوی لغت در جدول جو

ضیع
(یَ)
جمع واژۀ ضیعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضیع
(تَ)
ضیاع. ضیعه. هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). تلف گردیدن، بی تیمار و هیچکاره گردیدن. (منتهی الارب)
ضیاع. رجوع به ضیاع شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضیع
هلاک شدن، تلف گردیدن، بی تیمار و هیچکاره گردیدن
تصویری از ضیع
تصویر ضیع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضیا
تصویر ضیا
(پسرانه)
نور، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضیعت
تصویر ضیعت
زمین زراعتی و آب و درخت موجود در آن، زمین غله خیز، نابودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رضیع
تصویر رضیع
کودک شیرخوار، همشیر، برادر همشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضیع
تصویر مضیع
ضایع کننده، تباه سازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وضیع
تصویر وضیع
دنی، فرومایه، پست، ناکس
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
آداک و خشکی میان دریا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جزیره واقعدر دریا. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن و پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضوع. (زوزنی) (اقرب الموارد). و رجوع به تضوع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لشکرگاهی متصل به یمن غیر جده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَضْ یَ)
هیچکاره تر، یقال: هو اضیع من قمرالشتاء. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(ضَ عَ)
آب و زمین و مانند آن. (منتهی الارب). زمین کشت. (دهار). زمین بسیاربرآمد از غله و جز آن. (منتهی الارب). زمین برومند. آب و زمین که در او غله شود. (منتخب اللغات). زمین و آب و درخت. (مهذب الاسماء). ج، ضیع، ضیعات، ضیاع: سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و این چه نخست کرده است هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی ص 364). آنچه مخفف بود بگوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی ص 364). و می شنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدستند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند. (تاریخ بیهقی ص 521). یک کیسه به پدرباید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی خرند حلال، و فراختر بتوانند زیست. (تاریخ بیهقی ص 521). همی خواهم که بدان ضیعتی خرم اکنون ضیعتی بیافتم که بهر وقت مانندۀ آن به دست نیاید. (تاریخ بیهقی).
ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان.
ناصرخسرو.
ای زهدفروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی.
ناصرخسرو.
اندرین تنگی بی راحت بنشسته
خالی از نعمت و از ضیعت دهقانی.
ناصرخسرو.
بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم.
سوزنی.
، خواسته. (مهذب الاسماء). اسباب. متاع. کالا، حرفه و صنعت و پیشۀ مرد. (منتهی الارب) ، بازرگانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
طفل شیرخواره. (آنندراج). راضع. شیرخوار. شیرخواره. (یادداشت مؤلف). کودک شیرخواره. ج، رضعاء. (مهذب الاسماء). شیرخوار. (غیاث اللغات). شیرخواره. (دهار) (منتهی الارب) :
افاضل و اماثل جهان رضیع احسان و ربیب انعام ایشان شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 276).
دایۀ جود ترا گفتم که را خواهی رضیع
گفت باری آز را کش نیست امید فطام.
کمال الدین اسماعیل.
و هر کس را که در خدمت و مصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع و مسن و رضیع همچنین. (جهانگشای جوینی).
گفت احمدرا رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد.
مولوی.
فرّ جوانی گرفت طفل رضیع بهار
لب ز لبن بازشست شکوفۀ شیرخوار.
میرزا نعیم سدهی.
، همشیر. (منتهی الارب). دو طفل که از یک دایه شیر خورده باشند هر یکی مر دیگری را رضیع باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). برادر شیری: همشیره، یعنی برادر یا خواهر از شیر. (یادداشت مؤلف). برادر شیرخواره. (دهار). برادر همشیر. (فرهنگ فارسی معین) ، بخیل و ناکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ ضَ)
موضعی است بر چپ شهر جار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِدْ دَ)
ضیاع. ضیع. هلاک شدن. (منتهی الارب). ضایع شدن. (زوزنی). بباد شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ضیاع. ضیع. رجوع به ضیاع شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَیْ یِ)
ضایع و هلاک کننده. (منتهی الارب). ضایعکننده. (غیاث) (آنندراج). ضایعکننده و هلاک نماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضیاع شود، مسرف و مبذر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
رجل مضیع، مرد بسیارضیعه. (منتهی الارب). مرد بسیارضیعه، یعنی دارای آب و زمین بسیار، کسی که ضایع میکند و تلف مینماید وآنکه بی بهره میکند و باطل میسازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیع
تصویر بیع
خرید یا فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تباه کننده تبست تباهیده آسیب یافته تباه کننده، زمانکش سستکار ضایع کرده شده ضایع کننده تباه سازنده، تلف کننده وقت اهمال کار
فرهنگ لغت هوشیار
فرو مایه پست، سپرده فرومایه کوچک پست مقابل شریف: مضطرب آشفته خاطر تنگدل اندیشناک هم و ضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضیع
تصویر اضیع
آسیب رسان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضیع
تصویر رضیع
طفل شیر خواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضیع
تصویر بضیع
آبخوست آداک گریزک
فرهنگ لغت هوشیار
کشتزار آباده، خواسته کالا، پیشه، بازرگانی آب و زمین و مانند آن زمین زراعتی، جمع ضیاع، خواسته متاع کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیعن
تصویر ضیعن
بشتام بشتالم مهمان ناخوانده
فرهنگ لغت هوشیار
آب و زمین و مانند آن زمین زراعتی، جمع ضیاع، خواسته متاع کالا. وضعیت و وضیعه در فارسی مونث وضیع بها کاست، سپرده (ودیعه)، پسر خوانده، باژ که فرمانروا گیرد، پهرست باژو ساو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذیع
تصویر ذیع
پراکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضیع
تصویر وضیع
((وَ))
فرومایه، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیع
تصویر مضیع
((مُ ضَ یَّ))
ضایع کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رضیع
تصویر رضیع
((رَ))
شیرخواره، برادر هم شیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضیعت
تصویر ضیعت
((ضَ یا ض عَ))
آب و زمین و مانند آن، زمین زراعتی، جمع ضیاع، مال، متاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
دیواره، راستا، راسته
فرهنگ واژه فارسی سره
بی ریا، ساده، صاف وصادق، پست، دون، فرومایه، ناکس
متضاد: شریف
فرهنگ واژه مترادف متضاد