جدول جو
جدول جو

معنی ضیطان - جستجوی لغت در جدول جو

ضیطان
(ضَ)
نعت ازضیط. رجوع به ضیط شود. (منتهی الارب). مرد دوش و بدن جنباننده با بسیاری گوشت در رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضیطان
(حُ)
ضیط. جنبانیدن دوش و اندام را در رفتار با بسیاری گوشت و فروهشتگی اندام. ضیطنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیطان
تصویر شیطان
روح پلید و خبیث
متمرد، نافرمان
دیو، اهریمن
در اسلام فرشته ای که چون از فرمان الهی در سجده کردن آدم خودداری کرد از بهشت رانده شد و به گمراه ساختن آدمیان پرداخت، ابلیس
بازیگوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیطان
تصویر حیطان
حائط ها، دیوارها، جدارها، بستانهایی که اطرافش دیوار باشد، جمع واژۀ حائط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
رشتۀ باریکی که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ ضیف، (منتهی الارب)، رجوع به ضیف شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ضوع و ضوع، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گندنای بری است، (منتهی الارب) (آنندراج)، نباتیست، (مهذب الاسماء)، طیطانه، یکی، (منتهی الارب) (آنندراج)، کراث بری است، (فهرست مخزن الادویه)، ترۀ صحرائی، به لغت سریانی گندنای صحرائی را گویند، (برهان) (اختیارات)، کراث البر
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ غائط، (منتهی الارب)، جمع واژۀ غائط مانند جان ّ، (از تاج العروس)، رجوع به غائط شود، جمع واژۀ غوط، مانند ثورو ثیران، (از تاج العروس)، رجوع به غوط شود، جمع واژۀ غیط، (دزی ج 2 ص 235)، رجوع به غیط شود
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
نوعی ریسمان که از ابریشم بافند و برای برشته کردن دانه های تسبیح و امثال آن بکار میرود. رشته از چند ریسمان بهم بافته که بر حاشیۀ جاجیم دوزند و دگمه و مادگی از آن کنند و بند سبحه از آن سازند. آنندراج در کلمه قیطون گوید: آنچه از نخ ابریشم بافند. (آنندراج).
- قیطان باف، بافندۀ قیطان.
- قیطان بافی، شغل و عمل قیطان باف.
- ، مغازۀ قیطان باف
لغت نامه دهخدا
(شَیْیَ)
دو زمین هموارند در صمان و در آن هر دو آبگیرهاست برای آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ضیج. میل کردن. (منتهی الارب). چسبیدن. عدول کردن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابلیس. (ناظم الاطباء). (از مادۀ شطن شطوناً، یعنی دور شد دور شدنی) و وجه تسمیه آن است که از درگاه حضرت آفریدگار مطلق رانده شده است. برخی گفته اند از مادۀ شاط شیطاً می باشد که به معنی هلاک شدن است، بنابراین وزن آن فعلان است و وجه تسمیه نیز ظاهر است. در مجمعالسلوک گفته است که ’شیطان آتشی است ناصاف که آمیخته به تاریکی کفر است در جسم و روان آدمی مانند جریان خون روان است’. علماء در تفسیر این لفظ از آیت مبارکۀ ’شیاطین الانس و الجن’ (قرآن 112/6) اختلاف دارند، واین اختلاف بر دو قول است: قول اول آن است که شیاطین همگی فرزند ابلیسند جز آنکه وی فرزندان خود را به دو قسمت ساخت، قسمتی را مأمور وسوسۀ بنی نوع بشر ساخت و قسمت دیگر را مأمور وسوسۀ جن کرد، پس قسم اول شیاطین انس و قسم دوم شیاطین جنند. قول دوم آن است که شیاطین هر متمرد نافرمانی از نوع جن و انس را نامند و از این رو پیغمبر (ص) به ابوذر فرمود: هل تعوذن باﷲ من شر شیطان الانس و الجن ؟ ابوذر گفت: مگر برای بنی آدم هم شیطان وجود دارد؟ فرمود: بلی شیاطین انس شریرتر از شیاطین جنند، و این قول ابن عباس است که امام فخر رازی در تفسیر بیان کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وجودی مظهر خبث و شرارت که موجب گمراهی و شرک و غرور و ظلم و بدبختی افراد بشر گردد. اهریمن. ابلیس. در قرآن و روایات اسلامی آمده که وی نخست فرشته بود و چون از امر الهی مبنی بر سجده کردن آدم (ع) امتناع کرد از درگاه احدیت رانده شد و به اغوا و اضلال خلق پرداخت. (از فرهنگ فارسی معین). رأس الکفر. جم. خابل. خیتعور. سفیف. سرفح. غرور. ابلیس. ابوقره. شر. اجدع. بلاز. شیخ نجدی. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. حارث. دیو. باطل. ابومره. ابوالعیزار. عزازیل. اجدع. (منتهی الارب). این کلمه با تیتان یونانیان شباهت دارد. عرب گمان کند که هر شاعری را شیطانی است و از جمله شیطان فرزدق شاعر معروف عمرو نام داشته است. (یادداشت مؤلف). ابوالجن. ابوفزه. ابوکروس. ابولیلی. ابومخلد. الابیض. (المرصع). ترجمه لفظ یونانی دیاپوس می باشد که به معنی سخن چین است، و آنرا ابدون و اپلیون یعنی هلاک کننده و فرشتۀ جهنم نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس) : به خبر اندر است که آن روز که عیسی از مادر جدا شد اندر آن ساعت... هرچه بر روی زمین شیطان بود بر ابلیس گرد آمدند، آن مهتران ایشان گفتند بر روی زمین حدیثی آمد و ندانیم که آن چیست، ابلیس سه شبانه روز بر روی زمین همی گشت تا به عیسی رسید، او را دید که از مادر آمده دانست که این حدیث است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چون دانست که (خواجه حسن) که کار خداوندش ببود... خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی). این نامه بدو رسید لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410).
به قول، ندۀ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد، همه امتند شیطان را.
ناصرخسرو.
گرگی تو نه میر مر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی.
ناصرخسرو.
با قوت تو زمرۀ کفار را چه قدر
شیطان چه پای دارد با حملۀ شهاب.
رشید وطواط.
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاوس و شیطانش.
خاقانی.
آدم از او به برقع همت سپیدروی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
بس ای خاقانی از تلقین فاسد
که شیطان می کند تلقین سودا.
خاقانی.
ما ناوکی ودعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت شیطان دریده ایم.
خاقانی.
تو صاحب کار جبرئیلی
بدگوی تو نیمکار شیطان.
خاقانی.
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار.
خاقانی.
خدایا هیچ درمانی و وقعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
- امثال:
شیطان خانه خود را خراب نکند. (امثال و حکم دهخدا).
گوش شیطان کر. (امثال و حکم دهخدا).
- از خر شیطان پیاده شدن، از قصدی سوء بازایستادن. از لجاج و عناد دست برداشتن. (یادداشت مؤلف).
-شیطان الفلا، تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عطش. (اقرب الموارد).
- شیطان در شیشه کردن، در افسانه های ایرانی شیاطین و جادوها شیشه ای دارند که هرگاه کسی آنرا بشکند شیطان بمیرد. کنایه از غالب آمدن بر کسی یاچیزی یا کاری: هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... و شیطان هوا را به افسون خرد در شیشه کند... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). رجوع به شیشۀ عمر در ذیل مادۀ شیشه شود.
- شیطان رجیم، شیطان راندۀ (درگاه خدا) :
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- شیطان منظر، که منظری چون شیطان دارد: پس و پشت هر دو سماط هفتصد فیل هیون شکل کوه پیکر شیطان منظر بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 333)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شیطان ٌ لیطان، دیو لعنت کرده. از اتباع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
غایت، (از منتهی الارب، مادۀ وطن) (آنندراج)، انتها وغایت از هر چیزی، گویند من این میطانک، ای غایتک، (ناظم الاطباء)، موضعی که در آنجا جمع می شوند و از آنجا اسبان را در تاختن رها می کنند، ج، میاطین، (از ناظم الاطباء)، اول غایت حلبۀ رهان که اسب از آنجا دوانند میتا و میدا آخر آن، (منتهی الارب) (آنندراج)، میدان، ج، میاطین، (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَمْیْ)
میط. کناره گزیدن و دور گردیدن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به میط شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ طَ)
ضیطان. مرد دوش و بدن جنباننده با بسیاری گوشت در رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نوعی از رفتار مرد فربه ران و آن حرکت دادن دوش و گشاده داشتن هر دو زانو است در رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ضوطر. ضیطر. مرد کلان جثه. فربه ناکس بزرگ سرین، مرد شگرف بی خیر، بازرگانی که سفر نکند و از جای خود بجای دیگر نرود برای فروختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
اسپی بود که گاهی ماده را در زیر نکشید و هرگز بر ماده نجهید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حائط، (منتهی الارب)، دیوارهای خانه، (آنندراج) (اقرب الموارد)، و قیاس آن حوطان است، (منتهی الارب)، رجوع به حائط شود
لغت نامه دهخدا
(ضَیْ یا)
گیاهی است از جنس پیچک و زینتی است
لغت نامه دهخدا
(کَ سا)
اقامت نمودن بجایی و جای باش ساختن، (از ’وطن’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، وطن گرفتن، (تاج المصادر بیهقی)، غنوده، روستایی، شوخ، (غیاث) (آنندراج)،
غمازی، خوش آمدگویی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خوط، جمع واژۀ خیط
لغت نامه دهخدا
سگ دندان رشته رشته نازک که از ابریشم بافند و آن را زه دامن و گریبان جامه و رشته تسبیح کنند: ز قیطان درو ریشه عشقش دواند برنگی که در چشم تارش نماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
نافرمان، دیو، اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیطان
تصویر خیطان
جمع خوط، شاخه ها شاخه های نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیطان
تصویر حیطان
جمع حائط (حایط) دیوارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایطان
تصویر ایطان
جایباش ساختن (جایباش مسکن)
فرهنگ لغت هوشیار
زریون پیچ از گیاهان گیاهی است زینتی جزو تیره آلاله. گل آن دارای 4 کاسبرگ و ساقه اش پیچنده است شقایق پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
گند نای دشتی یکی از گونه های تره است که در ریزومش مقداری مواد اندوخته ذخیره می کند تره خاوری تره تابستانی بصل العفریت کراث نبطی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
((ق))
رشته باریک که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
((شَ یا ش))
دیو، اهریمن، نافرمان، شرور، را درس دادن بسیار حیله گر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
اهریمن
فرهنگ واژه فارسی سره
ابلیس، اهریمن، دیو، عفریت، عفریته، هرماس، هرمس، زبل، زرنگ، محیل، آتشپاره، بازیگوش، تخس، شرور
متضاد: آدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد