زنی که نه حیض آورد و نه باردار گردد، یعنی مانا بمردان گردیده باشد، یا آنکه حیض آرد و باردار نگردد. ضهیاه. (منتهی الارب). زن که عادت نبیند. زن که هیچ خون نبیند و فرزند نیز نیارد، زنی که او را شیر نباشد، زنی که پستان نباشد او را. (منتهی الارب) ، درختی است خاردار. (منتهی الارب)
زنی که نه حیض آورد و نه باردار گردد، یعنی مانا بمردان گردیده باشد، یا آنکه حیض آرد و باردار نگردد. ضَهْیاه. (منتهی الارب). زن که عادت نبیند. زن که هیچ خون نبیند و فرزند نیز نیارد، زنی که او را شیر نباشد، زنی که پستان نباشد او را. (منتهی الارب) ، درختی است خاردار. (منتهی الارب)
جایگاهی است در شعر هذیل. ساعده بن جویّه گوید: شاعر فرزندی ازآن خویش را که در این سرزمین هلاک شده بدین شعر مرثیت گفته و شعر اینست: لعمرک ما ان ذاضهاء بهیّن علی ّ و ما اعطیته سیب نائل. و از ذاضهاء پسر خویش خواهد که در آن زمین مدفون گشته است. (معجم البلدان)
جایگاهی است در شعر هذیل. ساعده بن جُویّه گوید: شاعر فرزندی ازآن ِ خویش را که در این سرزمین هلاک شده بدین شعر مرثیت گفته و شعر اینست: لعمرک ما ان ذاضُهاء بهَیِّن علی ّ و ما اعطیته ُ سیب نائل. و از ذاضهاء پسر خویش خواهد که در آن زمین مدفون گشته است. (معجم البلدان)
میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان، شاعر، از احفاد شاه اسماعیل صفوی است، او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود، این بیت از اوست: چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم، (از قاموس الاعلام ترکی) میرزا یوسف قزوینی، شاعر، چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست، این شعر از اوست: فغان که مردم و یاری درین دیارم نیست نشان پای کسی بر سر مزارم نیست، (از قاموس الاعلام ترکی) محمد بن محمد بسطامی، هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست: در عشق بسی سؤال باشد کو را نبود جواب هرگز، (از ریاض العارفین ص 219) ابن ابی الضوء القرطبی، مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن، (روضات الجنات ص 335) ابن خریف، محدث است
میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان، شاعر، از احفاد شاه اسماعیل صفوی است، او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود، این بیت از اوست: چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم، (از قاموس الاعلام ترکی) میرزا یوسف قزوینی، شاعر، چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست، این شعر از اوست: فغان که مُردم و یاری درین دیارم نیست نشان پای کسی بر سر مزارم نیست، (از قاموس الاعلام ترکی) محمد بن محمد بسطامی، هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست: در عشق بسی سؤال باشد کو را نبود جواب هرگز، (از ریاض العارفین ص 219) ابن ابی الضوء القرطبی، مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن، (روضات الجنات ص 335) ابن خریف، محدث است
ضواء، (منتهی الارب)، روشنی، روشنائی، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، سو، سنا، تاب (در مهتاب، چنانکه نور شید است در خورشید)، روشنائی ذاتی، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است، روشنی آفتاب، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است، (غیاث) (آنندراج) : برافکند پیری ضیا بر سرت بچشم بتان ظلمت است آن ضیا نبینی که باز سپیدی کنون اگر کبک بگریزد از تو سزا، ابوالمثل، بدانگهی که هور قیرگون شود چو روی عاشقان شود ضیای او، منوچهری، مجرّه چون ضیا که اندراوفتد بروزن و نجوم او هبای او، منوچهری، عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش، ناصرخسرو، از میغ درّبار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست، ناصرخسرو، این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا، ناصرخسرو، تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست، مسعودسعد، چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم، مسعودسعد، دولت از رای اوگرفته شرف عالم از روی او گرفته ضیا، مسعودسعد، بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا، خاقانی، مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا خانه دین راست گنج، گنج هدی را نصاب، خاقانی، دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او شمع خزانۀملکوت افکند ضیا، خاقانی، نه روح را پس ترکیب صورتست نزول نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا، خاقانی، چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا، خاقانی، نور ازآن ماه باشد وین ضیا آن خورشید این فروخوان از نبا، مولوی، شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر وآن قمر را نور خواند این را نگر، مولوی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق، بیت: دیده بگشا خدای را می بین عین او را بعین باقی بین، کذا فی کشف اللغات، و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیه الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیره المنوره الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیه من حیث تعقلها بالکون مخالطه بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک
ضِواء، (منتهی الارب)، روشنی، روشنائی، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، سو، سنا، تاب (در مهتاب، چنانکه نور شید است در خورشید)، روشنائی ذاتی، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است، روشنی آفتاب، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است، (غیاث) (آنندراج) : برافکند پیری ضیا بر سرت بچشم بتان ظلمت است آن ضیا نبینی که باز سپیدی کنون اگر کبک بگریزد از تو سزا، ابوالمثل، بدانگهی که هور قیرگون شود چو روی عاشقان شود ضیای او، منوچهری، مجرّه چون ضیا که اندراوفتد بروزن و نجوم او هبای او، منوچهری، عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش، ناصرخسرو، از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست، ناصرخسرو، این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا، ناصرخسرو، تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست، مسعودسعد، چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم، مسعودسعد، دولت از رای اوگرفته شرف عالم از روی او گرفته ضیا، مسعودسعد، بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا، خاقانی، مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا خانه دین راست گنج، گنج هدی را نصاب، خاقانی، دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او شمع خزانۀملکوت افکند ضیا، خاقانی، نه روح را پس ترکیب صورتست نزول نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا، خاقانی، چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا، خاقانی، نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیا آن ِ خورشید این فروخوان از نُبا، مولوی، شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر وآن قمر را نور خواند این را نگر، مولوی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق، بیت: دیده بگشا خدای را می بین عین او را بعین باقی بین، کذا فی کشف اللغات، و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیه الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیره المنوره الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیه من حیث تعقلها بالکون مخالطه بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک
شعبه ای است که از کوه سرات آید. (منتهی الارب). ضهیاءتان (تثنیه) ، هما شعبان قباله عشر من شق نخله و بینهما و بین یسوم جبل یقال له الترقبه، و ثنیه الضهیاء بقرب خیبر فی حدیث صفیه. (معجم البلدان)
شعبه ای است که از کوه سرات آید. (منتهی الارب). ضَهْیَاءَتان (تثنیه) ، هُما شعبان قباله عُشَر من شق نخله و بینهما و بین یَسوم جبل یقال له الترقبه، و ثنیه الضَهْیاء بقرب خیبر فی حدیث صفیه. (معجم البلدان)