جدول جو
جدول جو

معنی ضمیری - جستجوی لغت در جدول جو

ضمیری
(ضَ)
شاعری است باستانی. بیتی چند از اشعار او در لغت نامۀ اسدی آمده است:
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان
کرد شاها مهرگان ازدست گشت روزگار
باغ راکوته دو دست از دامن فروردجان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
باطن انسان، اندرون دل، اندیشه و راز نهفته در دل، در دستور زبان علوم ادبی کلمه یا حرفی که به جای اسم قرار می گیرد و دلالت بر شخص یا شیء می کند
ضمیر منفصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی ذکر می شود مانند من، تو، او و آن
ضمیر متصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی استعمال نمی شود و به آخر اسم یا فعل می چسبد مانند «م»، «ت» و «ش» در «کتابم»، «کتابت» و «کتابش»
ضمیر غایب: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به کار برود مانند او، وی و ایشان
فرهنگ فارسی عمید
(هََ شَ / شِ)
دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار. دارای 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله، برنج، خرما و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نِ ضَ)
ابن محمد کمال الدین اصفهانی. رجوع به ضمیری کمال الدین و هدیه العارفین ج 1 ص 319 و ذریعه ج 7 ص 260 شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
کمال الدین حسین اصفهانی. از شعرای ظریف طبع ایران معاصر شاه طهماسب صفوی است و به گفتۀ صاحب آنندراج گویا در اصفهان بلکه در ولایات دیگر بکثرت شعر او شاعری نیامده است. شش مثنوی بنام ناز و نیاز، جنهالاخیار، بهار و خزان، وامق و عذرا، لیلی و مجنون، اسکندرنامه سروده و به گفتۀ صاحب قاموس الاعلام دو دیوان و بتصریح صاحب آنندراج هفت دیوان داشته بدین ترتیب: سفینۀ اقبال، صورت حال، کنزالاقوال، عشق بی زوال، صیقل ملال، عذر مقال، قدس خیال. و نیز چهار دیوان در برابر طیبات و بدایع و خواتیم و غزلیات قدیم شیخ سعدی مسمی به طاهرات و صنایع و بدایعالشعر و نهایت السحر گفته، و عیون الزلال در برابر دیوان حافظ و سحر حلال در برابر آصفی هروی و خجسته فال در مقابل شهیدی قمی و لوامع خیال در برابر میر همایون اسفراینی و بدایت وصال در برابر میرزا شرف جهان قزوینی و منتهای کمال در برابر کمال خجندی و معشوق لایزال دربرابر امیرخسرو دهلوی و حسن مآل در برابر حسن دهلوی. گویند بعلت هجوسرائی وی را در اصفهان تشهیر کردند. و بسال 973 هجری قمری درگذشته است’. هدایت در مجمع الفصحا گوید: اسمش کمال الدین حسین. ظریفی خوش صحبت و حریفی بلندهمت، اشعار نمکینش عاشقان را مرهم سینۀ مجروح و ابیات شیرینش عارفان را راحت روح. در زمان شاه طهماسب صفوی زبان بشاعری گشوده و در زمان حیات داد شاعری داده، گویا در اصفهان بلکه در ولایات دیگر بکثرت شعر او شاعری نیامده اما اکثر آنها چه (؟) که بالتمام بتحلیل رفته. غرض منتخب هر یک را هر جا دیده جمع و درین نسخه ثبت کرد. به اعتقاد فقیر این سعی و اهتمام که جناب مولانا در کمیّت شعر کرده اند اگر در کیفیت می فرمودند بهتر می بود و بتقریب بمهارت در علم رمل ضمیری تخلص می کرده. گویند شش مثنوی مسمی به ناز و نیاز، بهار و خزان، لیلی و مجنون، وامق و عذرا، جنهالاخیار و اسکندرنامه گفته و اسامی دواوین غزلیات او بدین موجب است، آنچه تتبع شد هفت دیوانست مسمی به سفینۀ اقبال و صورت حال و کنزالاقوال و عشق بی زوال و صیقل ملال و عذر مقال و قدس خیال تمام کرده و چهار دیوان در برابر طیبات و بدایع و خواتیم و غزلیات قدیم شیخ سعدی مسمی به طاهرات و صنایع و بدایعالشعر و نهایهالسحر گفته و عیون الزلال در مقابل دیوان خواجه حافظ شیرازی و سحر حلال در مقابل آصفی هروی و خجسته فال در برابر بابا شهیدی قمی و لوامع خیال در برابر همایون اسفراینی و بدایت وصال در برابر میرزا شرف جهان قزوینی و منتهای کمال در برابر کمال خجندی و معشوق لایزال دربرابر امیرخسرو دهلوی بپایان رسانیده و فقیر چنین می داند که تمامی عمر مولانا لیلاً و نهاراً و سراً و جهراً وفا به خواندن کتب مرقومه نمی کند تا به گفتن و نوشتن چه رسد، خلاصه چون غرابت داشت نوشتم و العهده علی الراوی. صادقی کتابدار صاحب مجمعالخواص گوید: مولانا ضمیری اصفهانی بااینکه اصفهانی است شخصی هموار و خوش صحبت و بلندهمت بود، عاشق پیشه هم بود. در عهد خود اکابر و اعالی و ترک و فارس همه بصحبتش راغب و طالب بودند. صدهزار بیت شعر دارد و یک بیت آنها در ستایش پادشاهان نیست و این خود برای علو همتش بهترین دلیل است. دیوانی به تتبع دیوان خواجه حافظ به اتمام رسانیده و موفق شده است و اشعار بسیار خوبی از او شهرت دارد. در ولایت خود وفات یافته و قبرش هم در آنجاست.
ادوارد برون در تاریخ ادبیات خود ضمیری را درعداد شعرای شاه عباس صفوی آورده ولی ظاهراً گفتۀ دیگران که وی را معاصر شاه طهماسب دانسته اند اصح است و این قول اخیر را نوشتۀ صادقی کتابدار که خود معاصر شاه عباس بوده و گوید که ضمیری در ولایت خود وفات یافته و قبرش هم در آنجاست تأیید می کند. رجوع به مجمع الخواص ص 136 و مجمع الفصحا ج 2 ص 335 و قاموس الاعلام ترکی و آنندراج شود. این ابیات متفرق ضمیری راست:
مشکل شده کارم ز تو درد دلم اینست
آگه نه ای از درد دلم مشکلم اینست
سیلاب سرشک از در او میبردم آه
عمری اثر گریۀ بیحاصلم اینست.
ز بس بحسن وی افزود غم گداخت مرا
نه من شناختم او را نه او شناخت مرا.
ناله ام را هست تأثیری و می ترسم که زود
بر سر رحم آورد یار ستمکار مرا.
هر گاه می روم که شکایت کنم ز تو
چون گوش می کنم بزبانم دعای تست.
می خواست رستخیز ز عالم برآورد
آن باغبان که تربیت این نهال کرد.
سر در جهان نهاد ضمیری سرشک تو
ترسم ز جور یار بعالم خبر برد.
چو می بینم کسی کز کوی او دلشاد می آید
فریبی کاوّل از وی خورده بودم یاد می آید.
نومید چو آیم بسر کوی تو گویم
امّید که این بار چو هر بار نباشد
فریاد از آن لحظه که درد دلم آن شوخ
پرسد ز من و قوت گفتار نباشد
از حسرت دیدار تو یابد دل پردرد
آن ذوق که در لذت دیدار نباشد.
فریب بین که فرستد نوید وصل دمادم
به این خیال که شاید در انتظار بمیرم.
نه غمی است از تو در دل که به او رسیده باشی
نه مراست چاره از غم که ز کس شنیده باشی.
طبیبی گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می گفت خود را کشتم و درمان خود کردم.
چه کند خضر ندانم بحیات جاودانی
که مرا ملال گیرد ز دو روز زندگانی.
نه ز ضعف است که از خود روم و بازآیم
هر نفس در طلب او بجهان دگرم.
هر دو عالم را بیک دیدن ز چشم من فکند
این زمان خود اندک اندک در دلم جا می کند.
گرنه فریب وعده روز جزا بود ز تو
سوی بدن که آورد جان گریزپای را.
علاج درد ضمیری نشد، نمی دانم
که گفته بود که دردت دواپذیر مباد.
بحکم صبر ملک عشق را امن و امان کردم
جفا را ساختم مشفق بلا را مهربان کردم.
ای عهدشکن آنهمه صحبت بکجا رفت
آن بستن پیمان محبت بکجا رفت
خوی کرده رخ از تشنۀ دیدار چه پوشی
ما هیچ نگوئیم مروّت بکجا رفت.
هر کس که دید کشته مرا گفت این کسی است
کزبهر آرزوی دل از جان گذشته است.
مجلسی پر رشک اغیار است رسوایم مساز
زآن اشارتها که یاد از صحبت پنهان دهد.
وصل دایم اضطراب شعلۀ شوقم نشاند
چند روزی هجر میخواهم سزای من دهد.
جان از نظاره دوش چنان کامیاب بود
کز شرم آرزوبدل من گذر نداشت.
طی لسانی از خدا خواهم و روز محشری
پیش تو شرح تا دهم حال شب دراز را.
دوش از وعده امروز تو آمد یادم
فکر آن شب همه شب آه چه با جانم کرد.
شادم که وعده داد بفردای محشرم
کآن روز هیچ وعده بفردا نمی شود.
به اندک سوز غیر، از جا مرو کآن از هوس باشد
چو آتش در خس افتد شعلۀ آن یک نفس باشد.
ز خانه دیر از آن ماه من برون آید
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
کجاست بخت که آیی بدین غرض که مباد
ز رهگذار من آن بیقرار برخیزد
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
همدانی. صادقی کتابدار در تذکره گوید: مولانا ضمیری همدانی ولد مولانا حیرانی است، گرچه اصلاً قمی است ولی بیشتربه همدانی بودن شهرت دارد. شخصی بود درویش نهاد و منصف و افتاده و رمال خوبی هم بود. در اوایل بمجلس شاه مرحوم بار یافته تردد می کرد. از نحوست یک دو بیت که نسبت به اهل مجلس کنایه و بلکه صراحت داشت او را ازآن مجلس بهشت آیین منع فرمودند، و آن بیتها اینست:
همه حافظ فلان ماهیچه
همه درویش رمز بغرایی
که دلالی و دف کشی صد بار
بهتر از شاعری و ملایی.
بقیۀ عمر را در گوشۀ همدان بسر می برد. این بیت که گفته است شهرت بزرگی دارد:
من به وادی مردم و مجنون به حی ّ ای ابر غم
گریه بر من کن که مجنون نوحه گر دارد بسی.
و این بیت را هم بد نگفته است:
می روم جلوه کنان بیخبر از اهل نظر
روش مردم این شهر چنین است مگر.
مگو رفتی پی سوزان دل از کویش چه آوردی
چه آوردم ز کویش پاره ای خاکستر آوردم.
وفاتش هم در همدان اتفاق افتاده و قبرش در آستانۀ امامزاده اسماعیل است. (مجمع الخواص ص 178 و 179). او راست منظومۀ ناهید و بهرام. (کشف الظنون ج 2 ص 582)
لغت نامه دهخدا
منسوب به میر، (ناظم الاطباء)، آنچه یا آن که منسوب به میر وامیر است،
صفت و حالت و شغل و مقام میر، امیری، میر بودن، امیر بودن، ریاست، (یادداشت مؤلف)، امیری و سرداری، (آنندراج) :
چاکری کردن اودر شرف از میری به
ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست،
فرخی،
گر می نوشد گدا به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد،
(منسوب به خیام)،
اینهمه میری و همه بندگی
هست در این قالب گردندگی،
نظامی،
گفت میری دوست می دارم بسی
تا همه من میر باشم نه کسی،
عطار،
گرچه از میری ورا آوازه ای است
همچو درویشان مر او را کازه ای است،
مولوی،
،
سودبرنده در قمار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
شاعری عرب، معاصر معن بن زائده. (الموشح مرزبانی ص 254)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
همدانی. شاعر. اوراست منظومۀ شمع و پروانه. (کشف الظنون ج 2 ص 70)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
تقی الدین. شاعر ایرانی. نخست شغل حلوافروشی داشت، سپس بهندوستان رفت و توانگر گشت. این بیت او راست:
بیستون را چون در خیبر به زور تیشه کند
عشق رنگ حیدری بر بازوی فرهاد بست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
کنورهیرالال بن راجه پباری لال. شاعر هندی و از رؤسای براهمه است. این بیت او راست:
از سینۀ سوزان بفلک ناله فرستم
وز دیدۀ گریان بزمین ژاله فرستم.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
شهری است به شحر از اعمال عمان نزدیک دغوث. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
درون دل. (منتخب اللغات). اندرون دل. درون. باطن انسان.طویّت. دل. (مهذب الاسماء). ج، ضمائر:
آنچه بعلم تواندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.
دقیقی.
چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره.
این بود ملک را بجهان وقتی آرزو
این بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری.
خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. (تاریخ بیهقی ص 55).
مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.
ناصرخسرو.
چون ضمیر عاشقان شد روی خاک
از جهان برخاست جغد قیرفام.
ناصرخسرو.
وز آن گشت تیره دل مرد نادان
کز اوی است روشن به جان در ضمیرم.
ناصرخسرو.
خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او (شیطان) آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص 18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. (کلیله و دمنه). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه).
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.
خاقانی.
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده ست.
خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اللّه آید از اطناب.
خاقانی.
از روشنی ّ او نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی.
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.
سعدی (گلستان).
سخنی کآن ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانیست مر مرا گویا.
؟
، نهانی. نهفته. (منتهی الارب) :
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.
مولوی.
، نهان. نهفت: در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. (تاریخ بیهقی ص 273)، چیزی مضمر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد:
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم.
مسعودسعد.
راز. (منتخب اللغات) (منتهی الارب)، یاد، اندیشه. (دهار) (نصاب). فکرت. فکر. (نصاب). ج، ضمائر:
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
خاقانی.
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر.
مولوی.
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست.
اوحدی.
، آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال. (التفهیم، در احکام نجوم)، وجدان. قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیۀ مک توبه الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست. (قاموس مقدس)، (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند ’من’ که بدل از محدث عنه است. ضمیر اسمی است وضعشده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد واستعمال شود در معنی جزئی بقرینۀ خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایۀفصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل. ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است: بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره. هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضاف ٌالیهی حروف و الفاظی است، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست: من، تو، او، ما، شما، ایشان... الخ. (نهج الادب). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل. ضمیر منفصل آن است که خود کلمه مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابۀ جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه، ایاهما... الخ. ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیلۀ آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است: ا، و، ن، ت، تما، تم، تن ّ، نا، ی. دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: امّه، امره، له، انگور پژمریده. ج، ضمائر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِمْ می)
نهانی، راز. (منتهی الارب). نهفت
لغت نامه دهخدا
(دَ ری ی)
کمال الدین ابوالبقاء محمد بن موسی بن عیسی شافعی. متولد 742 و متوفی به سال 808 هجری قمریدر دمیرۀ مصر بدنیا آمد و پس از تحصیل به گفتن شعرو تدریس حدیث پرداخت. از آثار اوست: 1- حیوهالحیوان، که در دو نسخۀ کوچک و بزرگ آن را ترتیب داد، بارها تجدید چاپ شده و بخش بزرگی از آن به زبان انگلیسی ترجمه گردیده است. 2- الجوهر الفرید فی علم التوحید. 3- النجم الوهاج فی شرح المنهاج در 4 جلد. (از معجم المطبوعات مصر) (از یادداشت مؤلف). کمال الدین محمد بن موسی (حدود 742- 808 هجری قمری) ، فقیه شافعی و عالم تفسیر و حدیث و ادب، متوفای قاهره. در آغاز از راه خیاطی امرار معاش می کرد، و سپس به تحصیل علم پرداخت و به جایی رسید که اجازۀ تدریس و فتوی یافت. درجامع ازهر تدریس کرد. سالها عبادت ورزید و اغلب روزه داشت، بین سال های 762 و 799 هجری قمری شش بار به سفرحج رفت. شهرت دمیری به سبب کتاب حیات الحیوان اوست. اثر دیگرش الدیباجه در شرح سنن ابن ماجه است. رجوع به ریحانهالادب و مآخذ آن و دایرهالمعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب است به شمیران که بطنی است از خولان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از دهستانهای بخش لاریجان شهرستان آمل. این دهستان در قسمت شمال خاوری بخش واقع شده و منطقه ایست کوهستانی و دارای هوای سردسیر. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، لبنیات، انگور، گردو و عسل. این دهستان دارای ده آبادی و 2000 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان شیراز با 105 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
منسوب به حمیر. رجوع به حمیر و حمیریان شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ مَ)
نسبتی است به جد، یعنی محمد بن عبدالرحیم بن مصری الثمیری. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عمیره و آن بطنی است از ربیعه. نام او عمیره بن اسد بن ربیعه بن نزار بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 153)
لغت نامه دهخدا
(قُمَ)
زهیر بن محمد بن قمیر بن شعبه مروزی از راویان است وی از عبدالرزاق بن همام و جز او روایت کند و از او یحیی بن محمد بن صاعد روایت دارد. (اللباب). یکی از ویژگی های برجسته روات در تاریخ اسلام این است که آنان تنها نقل کنندگان ساده احادیث نبوده اند، بلکه مسئولیت سنگینی در ارزیابی صحت روایات و نقل دقیق آن ها بر عهده داشته اند. محدثان به بررسی دقیق اسناد و شرایط راویان پرداخته اند تا بتوانند احادیث صحیح را از آنچه ممکن است تغییر یا تحریف شده باشد، تمییز دهند.
لغت نامه دهخدا
(قَ ری ی)
نسبت است به قمیر. مؤلف اللباب آرد: گمان دارم ضبط این کلمه بضم قاف و فتح میم باشد. رجوع به اللباب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ مَ ری ی)
نسبت است به قمیر. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قمیر شود
لغت نامه دهخدا
ابان الضمیری. محدث است و معتمر بن سلیمان از او روایت کند. در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
(دَ ری ی)
منسوب است به دمیره که دهی است در مصر. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
درون دل، باطن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیری
تصویر حمیری
منسوب به حمیر. ساخته حمیر، از مردم حمیر اهل حمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن ضمیری
تصویر روشن ضمیری
روشن ضمیری دانایی آگاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
((ضَ))
باطن انسان، اندرون دل، اندیشه نهفته، راز، کلمه ای که جانشین اسم می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امیری
تصویر امیری
امیر بودن، امارت، حکمرانی، سرداری، سالاری، سروری، بزرگی، منسوب به امیر، آهنگی که بدان دوبیتی های امیر پازاواری مازندرانی را خوانند، نوعی ترمه که به دستور میرزا تقی خان امیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
اندرون
فرهنگ واژه فارسی سره
امارت، تسلط، حکومت، سلطنت، کیایی، پادشاهی، سالاری، سرداری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندرون، اندیشه، باطن، حال، خاطر، دل، ذهن، نهاد، نیت، وجدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امیری که نام کهن آن تبری بوده است از اصلی ترین و مشهورترین
فرهنگ گویش مازندرانی
وجدان
دیکشنری اردو به فارسی
بی پروا، ناخودآگاه
دیکشنری اردو به فارسی