جدول جو
جدول جو

معنی ضغیط - جستجوی لغت در جدول جو

ضغیط
(ضَ)
چاه گندۀ پر از گل و لای سیاه در پهلوی چاه خوش آب و پاکیزه که آن را هم تباه و بویناک گرداند. (منتهی الارب). چاه گنده در پهلوی چاه خوش آب که آن را هم بوناک و بدمزه گرداند، سست رای ضعیف عقل. (منتخب اللغات). سست عقل و تباه رای. ج، ضغطی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضغط
تصویر ضغط
فشردن، فشار دادن، در هم فشردن، کوفتن، تنگ کردن، تنگ گرفتن بر کسی
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ طَ)
گیاه سست و نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ضیطان. جنبانیدن دو دوش و بدن را در رفتار با بسیاری گوشت و فروهشتگی اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ)
لغط. بانگ کردن کبوتر و سنگخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب). بانگ خرگوش. (مهذب الاسماء) ، آواز حرکت نرۀ اسب در غلاف خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
فراخی سال، و یقال: اقمت عنده فی ضغیغ دهره، ای قدر تمامه، و کذا اقمنا عنده فی ضغیغ، ای خصب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ. (منتهی الارب). بانگ چوشیدن حجام شیشه را. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
گزنده و درنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ هََ)
تیز دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ضراط. تیز یا آواز تیز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ضطط. گل و لای سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طا)
جمع واژۀ ضغیط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
آنکه وقت آرمیدن با زنان حدث آیدش، آنکه پیش از ادخال، انزال آیدش، نادان. سست رای. (منتهی الارب). ج، ضفطی، شتر نیکوخو. (منتهی الارب) ، شتردشوارخو (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) ، مرد تندار نرم و فروهشته بدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ)
فشردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بیفشردن. (زوزنی). فرا جای افشردن. (تاج المصادر). افشردن. (غیاث) ، تنگ کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، انبوهی نمودن، سخت فشردن بدیوار و جز آن. (منتهی الارب). بدیوار و جز آن سخت مالیدن. (منتخب اللغات). کوفتن. (منتهی الارب).
- ضغطالقبر، عذاب تنگ گرفتن گور و سخت فشارش آن. (منتهی الارب). فشار قبر.
- ضغط عین، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضغط عین، بیمارییست که بیمارگمان میبرد در چشم او خاشاکی خلیده، و سخت فشار می آورد و دردی شدید دارد و از حرکت حدقۀ چشم مانع شود و سوزش شدیدی را سبب شود و باعث ریزش اشک گردد، و محل هذه العله الجلیدیه. کذا فی حدودالامراض.
- ضغط قلب، فشار دل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضغط قلب بیمارییست که آدمی چنان پندارد که قلب او در فشار است وگاه چندان سخت باشد که آدمی را غشی دست دهد و لعاب بسیاری درین بیماری از دهان بیمار جاری گردد، و سبب بروز این بیماری سوداء کمی باشد که بر قلب ریزش کند. کذا فی حدودالامراض
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضغط
تصویر ضغط
فشردن، افشردن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیط
تصویر غیط
فرو شدن، ناپدید گشتن، بوستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغیط
تصویر لغیط
بانگ کبوتر بانگ سنگخواره بانگ کردن کبوتر و سنگخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغیم
تصویر ضغیم
گزنده، درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغیط
تصویر لغیط
((لَ))
بانگ کردن کبوتر و سنگخوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضغیر
تصویر ضغیر
((ضَ))
هر دسته موی جداگانه بافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغیط
تصویر تغیط
((تَ غَ یُّ))
خشم گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضغط
تصویر ضغط
((ضَ))
فشار دادن، تنگ کردن، کوفتن
فرهنگ فارسی معین