جدول جو
جدول جو

معنی ضغث - جستجوی لغت در جدول جو

ضغث
(حَ)
درآمیختن سخن و خلط کردن آنرا. (منتهی الارب). آمیختن سخن و جز آن. (منتخب اللغات). حدیث بهم درآمیختن. (زوزنی) (تاج المصادر) ، به دست مالیدن کوهان شتر. (منتخب اللغات). مالیدن کوهان. (زوزنی). برمجیدن کوهان. (تاج المصادر). بسودن کوهان. (منتهی الارب) ، دسته کردن گیاه. (زوزنی) (تاج المصادر) ، بانگ کردن سقنقور یا جانوری دیگر که مشابه سوسمار است، شستن جامه و خوب پاک نکردن آن. (منتهی الارب). چرکمرد کردن جامه
لغت نامه دهخدا
ضغث
(ضِ / ضَ)
دستۀ گیاه خشک و تر درآمیخته. (منتهی الارب). یک مشت از گیاه خشک و تر بهم آمیخته. (منتخب اللغات). دستۀ گیاه. (مهذب الاسماء). دستۀسپرغم. (دهار) ، قبضۀ شاخ از یک بیخ. (منتهی الارب). ج، اضغاث، خواب شوریده. (مهذب الاسماء) (دهار). خواب آشفته. ج، اضغاث. و اضغاث، خوابهای شوریده و پریشان که تأویل آن از جهت اختلاطها راست نیاید. (منتهی الارب) : پس معنی این ضغث آن مردمان اندرین خواستند که این خواب را معنی نیست و کس را بکار نیاید. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
ضغث
در آمیختن: سخن را درهم و برهم گویی، بد شویی پاک نشستن، دسته شاخ، دسته گیاه خشک و تر، درهم و برهم دسته گیاه خشک و تر به هم آمیخته یا در هم پیچیده، پیچیده درهم، کار آشفته، جمع اصغاث
فرهنگ لغت هوشیار
ضغث
((ض ِ یا ضَ))
دسته گیاه خشک و تر به هم آمیخته یا در هم پیچیده، پیچیده، درهم، کار آشفته، جمع اضغاث
تصویری از ضغث
تصویر ضغث
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضغط
تصویر ضغط
فشردن، فشار دادن، در هم فشردن، کوفتن، تنگ کردن، تنگ گرفتن بر کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضغن
تصویر ضغن
آرامیدن، آرمیدن، آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
بدی پیوستۀ سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شر دائم. (از متن اللغه). شر دائم شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَغْوْ)
ضغاء. بانگ روباه و گربه و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
خبه کردن کسی را. فشردن گلوی کسی را. (منتهی الارب). خفه کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ رَ)
خائیدن به دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مرد خواهندۀ بادرنگ یا حریص و شیفتۀ محبت آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بالْ لَ)
بانگ خرگوش و گرگ برزدن برای بیم کردن کسی، ضغب المراءه، آرمید با زن، ضغب الارنب، نالید خرگوش وقتی که گرفتار شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ماده شتری که در فربهی آن شک باشد پس بدست بمالند تافربهی را از لاغری معلوم کنند. (منتهی الارب). اشتر که کوهانش بمجند تا فربه است یا نه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ مَ)
سست و کوفته گردیدن، ناراستی کردن و خیانت کردن مقامر، نالیدن و بانگ کردن گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ کردن روباه. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
ضاغب. آنکه پنهان شود در پوششی و جز آن و به آواز مهیب ترساند کودکان و مانند آنرا. (منتهی الارب). لولو. کخ. یک سردوگوش. لولوخرخره. لولوخرناس
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
کرانه. (منتهی الارب). کناره. (منتخب اللغات) ، ناحیه. (منتهی الارب) ، بغل شتر، یعنی ابط الجمل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، کینه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). کین. ضغینه. (منتهی الارب). حقد شدید. عدوات. بغضاء. ج، اضغان، میل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خواهانی. (منتهی الارب). شوق. (منتخب اللغات). گویند: ضغنی الی فلان، ای میلی الیه. ناقه ذات ضغن، ای مایله الی وطنها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
آبی است فزاره را میان خیبر و فید. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
یوم ضغن الحره، یکی از جنگهای عرب است. (معجم البدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کینه ورزیدن. (منتهی الارب). کینه ور شدن. (زوزنی). کینه گرفتن. (منتخب اللغات) ، میل کردن. (منتخب اللغات). میل کردن بسوی دنیا. (منتهی الارب) ، آرامیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
گزیدن چیزی را به دندان. (منتهی الارب). به دندان گرفتن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). اندک گزیدن. (منتهی الارب). گزیدن. (منتخب اللغات). گزیدن چیزی که به دریدن نرسد. (منتخب اللغات). گاز گرفتن، پر کردن دهان را از چیزی که مطلوب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ غِ)
سخت مروسنده و توانا و سخت بر زمین زننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ)
فشردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بیفشردن. (زوزنی). فرا جای افشردن. (تاج المصادر). افشردن. (غیاث) ، تنگ کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، انبوهی نمودن، سخت فشردن بدیوار و جز آن. (منتهی الارب). بدیوار و جز آن سخت مالیدن. (منتخب اللغات). کوفتن. (منتهی الارب).
- ضغطالقبر، عذاب تنگ گرفتن گور و سخت فشارش آن. (منتهی الارب). فشار قبر.
- ضغط عین، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضغط عین، بیمارییست که بیمارگمان میبرد در چشم او خاشاکی خلیده، و سخت فشار می آورد و دردی شدید دارد و از حرکت حدقۀ چشم مانع شود و سوزش شدیدی را سبب شود و باعث ریزش اشک گردد، و محل هذه العله الجلیدیه. کذا فی حدودالامراض.
- ضغط قلب، فشار دل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضغط قلب بیمارییست که آدمی چنان پندارد که قلب او در فشار است وگاه چندان سخت باشد که آدمی را غشی دست دهد و لعاب بسیاری درین بیماری از دهان بیمار جاری گردد، و سبب بروز این بیماری سوداء کمی باشد که بر قلب ریزش کند. کذا فی حدودالامراض
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
سخت به پنجه گرفتن چیزی را. سخت گرفتن. (تاج المصادر) (زوزنی). بکف و پنجه گرفتن چیزی. (منتخب اللغات). به پنجه گرفتن چیزی، زدن کسی را، بسودن ناقه و جز آن را تا فربهی ولاغری آن معلوم شود. پرماسیدن ناقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَنْ نُ)
مکیدن بچه شیر مادر را. (ناظم الاطباء). شیر خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). بر مکیدن بزغاله شیر مادر را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شیر دادن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، رغث رغثاً، دردناک رگ پستان گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (مجهولاً) بسیار شدن سؤال بر مرد به اندازه ای که هر چه پیش او باشد سپری شود، نیزه بر نیزه زدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گلنار و گل درخت انارتر. (از ناظم الاطباء). جلنار است. (اختیارات بدیعی). گلنار است و آن گل درخت اناری است که بغیر از گل ثمری دیگر ندارد و بهترین آن گلنار فارسی باشد. (برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اندک دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیسه گردیدن گوسپندان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابغث. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضغت
تصویر ضغت
خاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغط
تصویر ضغط
فشردن، افشردن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغم
تصویر ضغم
گزیدن به دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغن
تصویر ضغن
کرانه، کینه، خواهانی کینه ورزی، آرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغو
تصویر ضغو
کوفتگی، ناراستی، دشمن کامی، نالیدن: برخی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغط
تصویر ضغط
((ضَ))
فشار دادن، تنگ کردن، کوفتن
فرهنگ فارسی معین