جدول جو
جدول جو

معنی ضریطه - جستجوی لغت در جدول جو

ضریطه
(ضُ رَ طَ)
نعجهٌ ضریطه، گوسفند مادۀ فربه. در مثل است: الاخذ سریطی و القضاء ضریطی، یعنی وقت گرفتن قرض در حلق فروبردن است و در وقت وام گوز زدن. در حق شخصی گویند که در ادای وام سست و محیل باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خریطه
تصویر خریطه
کیسۀ از چرمی یا پارچه ای، کیف، نقشۀ جغرافیایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضریبه
تصویر ضریبه
سرشت، خوی، عادت، طبیعت، سجیه، خراج، جزیه، زده شده به شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرطه
تصویر ضرطه
باد صداداری که از مقعد خارج می شود، گوز، ضراط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریطه
تصویر شریطه
شرط، پیمان، در علوم ادبی عبارتی که شاعر همراه دعا یا نفرین در پایان قصیده می آورد، پایان کار
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ عَ)
گوسفند بزرگ پستان. (منتهی الارب). شاه ضریعه، گوسفندی بزرگ پستان. (مهذب الاسماء) ، زن بزرگ پستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ طَ)
چادر یک لخت و هر جامۀ نرم و تنک که زنان بر سر اندازند و یا عام است. ج، ریط، ریاط. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چادر یک لخت. (از مهذب الاسماء). چادر یک شقه. (دهار). چادر یک تخته که زنان بر سر افکنند. رکو. فلرزنگ. (یادداشت مؤلف). فلرز
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
رودباری است به حجاز که به ذات عرق ریزد. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
سرشت. گویند: کریم الضریبه و لئیم الضریبه. (منتهی الارب). خوی. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). طبیعت. (منتخب اللغات) ، مزد غلام، گویند: کم ضریبه عبدک ای غلته، دخل سرای زر. عایدی ضرابخانه. (منتهی الارب). جزیه. (مهذب الاسماء) ، گمرک، مبلغی که اداء آن را بر بنده ای یا مردی ذمّی و امثال آن دو الزام کنند، خراج و مانند آن. (منتهی الارب). خراج زمین. (زمخشری) : مر این سهل بن احمد راغونی را بر اهل سکجکت ضریبه ای بوده است هر سالی دوهزار درم قسمت بر خانها کردندی پس از این ضریبه بازگرفتند دو سه سال. (تاریخ بخارا). عمر بن الخطاب درهم را کوچک و قفیز (کیله) را بزرگ گردانید (یعنی جریب قرار داد) محض رفق و مدارا و سهولت امر و احسان در حق رعیت بود تا اینکه خراج وضریبه ای که برای رزق و جیرۀ جیش مقرر است از آن دراهم صغیره مأخوذ دارند. (رسالۀ اوزان و مقادیر) ، مرد کشته بشمشیر. (منتهی الارب). زده شدۀبشمشیر هرچه باشد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، تیزی شمشیر. (منتخب اللغات). جای تیزی شمشیر. (منتهی الارب) ، زخمگاه، شمشیر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، گیسویک ریسمان. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از پنبه و پشم دسته کرده برای رشتن. (منتخب اللغات). پلیتۀ دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند. ج، ضرائب. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ جَ)
ماشوره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
ماشوره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طَ)
گیاه سست و نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَرَ)
تأنیث ضریر. زن بیمار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ سَ)
شهری از بربر
لغت نامه دهخدا
(ضَ سَ)
نوعی رستنی که به لاتینی ’آنتی رینوم اژیپ تیاکوم’ گویند
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَ مَ)
قلعتی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ طَ)
نام دختر منیه و دختر حارث که هردو صحابی اند، موضعی است به ارض شنوءه. (منتهی الارب). صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَیْ وَ)
حصاری است از حصارهای صنعاء به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
بستن و محکم گردانیدن کسی یا چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ وَ طَ)
خمیر سست. (منتهی الارب). خمیر نرم پرآب. (فهرست مخزن الادویه). آرد سرشتۀ سست. (مهذب الاسماء) ، گل و لای تک حوض. (منتهی الارب). گل و خلاش که بن حوض بود. (مهذب الاسماء) ، روغن با پیه گداخته که در خیک خرد کرده باشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
کیسه ای از پوست و مانند آن که در آن چیزی کرده دهن آن بند کنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خرائط. ظبیه. خلیته. کریتا. کیسه. (یادداشت بخط مؤلف) :
مشکی از آب کرده پنهان پر
در خریطه نگاه داشت چو در.
نظامی.
خریطه بر خریطه بسته زنجیر
ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر.
نظامی.
نقل است که در پیش مریدی حکایت می کرد که در بصره نان پزی هست که درجۀ ولایت دارد مرید برخاست و به بصره رفت نان پز را دید خریطه در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون نظر مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر او را درجۀ ولایت بودی از آتش احتراز نکردی. (تذکرهالاولیاء عطار) ، کیسه و جوال کوچک که در آن مکتوبات گذارند. (از ناظم الاطباء). امیر خواجه بونصر را آواز داد پیش تخت شدو نامه بستد و باز پس آمد و روی... بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند. (تاریخ بیهقی). رسول بر خاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و باز گشت. (تاریخ بیهقی). و نماز دیگر آن روزصلتی از آن وی رسول دار برد... و پنجاه پارچۀ جامۀنابریده مرتفع و از عود و مشک و کافور چند خریطه دستوری داد تا برود. (تاریخ بیهقی). سوری با فطانت طبعو دلیری او بر ظلم گوید ای دواتی خریطۀ کاغذ حاضر کن... (تاریخ بیهق).
هر ورق کاوفتاد در دستم
همه را در خریطه ای بستم.
نظامی.
به کدام روسپیدی طمع بهشت بندی
تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری.
سعدی.
، بغچه. (ناظم الاطباء) :
زآن دم که در خریطۀ اطلس عبیر شد
خوشبوی گشت رخت و ببر دلپذیر شد.
نظام قاری.
، نقشه. (یادداشت بخط مؤلف). نقشۀ جغرافیا، مکتوب، کیسۀ مصحف، کیف، کیف نوشتجات، جلد، تخمدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شریطه
تصویر شریطه
شرط و پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرطه
تصویر ضرطه
باد صدادار، تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضریره
تصویر ضریره
مونث ضریر: نابینا زن، بیمار زن مونث ضریر زن نابینا، جمع ضرایر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریطه
تصویر ریطه
رگوگ، روسری
فرهنگ لغت هوشیار
هنبان انبان بیله پیله توبره بیرو کیسه چرمین یا پوستین، صندوقی که از پوست و غیر آن سازند، نقشه جغرافیا، جمع خرائط (خرایط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضریحه
تصویر ضریحه
گور گورابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریطه
تصویر قریطه
سرخس آبی از گیاهان سرخس آبی
فرهنگ لغت هوشیار
خوی، ساو (مالیات)، پاره برف، داغ زخم، زده شده، گزیت سرشت خوی، عایدی ضرابخانه دخل دارالضرب، جزیه گزیت، خراج زمین و مانند آن، گمرک، تیزی شمشیر، شمشیر، زخمگاه، زده شده به شمشیر کشته شده به شمشیر، عوارضی که برای تسعیر مالیاتی که در یک جا تعیین اما در جای دیگر پرداخته شده باشد برقرار و معمول بود، جمع ضرایب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریطه
تصویر خریطه
((خَ طِ))
کیسه ای که از چرم یا پوست درست کنند، نقشه جغرافیا، جمع خرائط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریطه
تصویر شریطه
((شَ طَ یا طِ))
شرط و پیمان، جمع شرایط (شرائط)، دعا یا نفرینی که شاعر در اواخر قصیده به صورت «تا فلان باشد فلان باد» می آورد، تأبید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضرطه
تصویر ضرطه
((ضَ طِ))
گوز، تیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضریبه
تصویر ضریبه
((ضَ بِ یا بَ))
سرشت، خوی، عایدی ضرابخانه، دخل
دارالضرب: جزیه، گزیت، خراج زمین و مانند آن، گمرک، تیزی شمشیر، شمشیر، زخمگاه، زده شده به شمشیر، کشته به شمشیر
فرهنگ فارسی معین
جیب، کیسه، نقشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد