جدول جو
جدول جو

معنی ضرو - جستجوی لغت در جدول جو

ضرو(ضِرْوْ)
بچۀ دوندۀ سگ. (منتهی الارب) ، سگ صید. (مهذب الاسماء). سگ شکاری. (فهرست مخزن الادویه) ، اندک از جذام که خوره باشد. (منتهی الارب) ، بن (در این معنی بفتح اول نیز آید). (منتهی الارب). ج، اضراء. کمکام یا صمغ آن. (منتهی الارب). خنجک و آن نام درختی باشد. (بحر الجواهر). صمغ درخت کمکام و آن را از یمن آرند. (مفاتیح). بطم. حبهالخضراء. شلم این درخت حسن لبه است (حصی لبان). شجرهالمصطکی. افواه الطیب. ضرو، مانند درخت بلوط است برگش بسرخی زند و چوبش درعمارات بقای عظیم دارد. (نزهه القلوب). صمغالکمکام. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گروهی گفته اند که درخت حبهالخضراء (ونیزه) که کهن شود و بزرگ باشد، آن را ضرو گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضرو، کمکام و صمغالکمکام صمغ این درخت است. ابن الاعرابی گوید که ضرو درخت بطم را گویند یعنی درخت حبهالخضراء را و ذکر او در حرف باء کرده شده است. ارجانی گوید او گرم است در سه درجه و خشکست در دو درجه و اطلاق شکم را دفع کند و درد دهان را که بتازی آن را قلاع گویند بغایت مفید باشد و زداینده است هر اعضا را و آماسها را تحلیل کند و از عمق تن مادّه های غلیظ را بکشد و دفع کند. ابن ماسویه گوید: قوت او چون قوت لادن است و او را در عطرها بکاربرند و محمد زکریا گوید هرکه را قلاع باشد چون از او در دهان گیرد درد دهان را دفع کند. (ترجمه صیدنۀابوریحان). درختی است در کوهستان یمن مانند درخت بلوط بزرگ الا از وی نیکوتر بود و ورق وی بسرخی مایل بود و ثمر وی مانند خوشۀ بطم لیکن حب وی بزرگتر بود وورق وی چون بپزند و صافی کنند و دیگر بر سر آتش نهند و بپزند تا نزدیک به انعقاد بعد از آن بردارند و استعمال کنند جهت خشونت سینه و سرفه که از سردی بود ودرد دهان و گویند قلاع را ساکن کند درحال و صمغ وی می آورند بمکه، و به قوت مانند لادن بود در بویهای خوش زنان بکار دارند و خوشبوی بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دوم و گویند در سیوم و تر بود در اول و گویندخشک در اول و بعضی گویند کمکام ورق درخت ضرو است و گویند کمکام لحای وی است یعنی پوست بیخ آن، صمغ ضرو معروفست به کمکام و طبیعت آن گرم است در دوم و خشک در اول، محلل و جذاب بود از عمق بدن، و اسحاق بن سلیمان گوید که حب آن ریاح بلغمی را تحلیل دهد و رازی گوید ضرو جهت دفع قلاع و اطلاق بطن نیکو بود و شریف گوید روغن بسیار از حب وی بیرون آید و بادها بشکند و محلل و مجفف بود و چون ورق وی با روغن بپزند و در گوش چکانند درد دندان را ساکن کند و چون به آب بپزند و طبیخ آن مضمضه کنند بن دندان را محکم گرداند و بلغم را زایل کند و چون ورق تازۀ وی همچنان بسوزانند تا خاکستر گردد و به آب بپزند و صاف کنند و مقدار سی درم بیاشامند درد خاصره زایل کند و فحم چوب وی جهت جراحتها نیکو بود و قطع خون رفتن بکند خاصه از جراحت خ تنه اطفال، و اسحاق بن عمران گوید بدل ضرو یمنی ضرو اندلس بود و بعضی گویند ضرو درخت حبهالخضراء است و این مؤلف گوید آنچه بمکه می آورند رب ّالضرو خوانند بوی دهان خوش کند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). اسم درختیست در بلاد یمن شبیه بدرخت بلوط و ثمرش مثل بطم و دانۀ او بزرگتر از آن و صمغ او معروف به حصی لبان است. شاخ و برگ و بار او گرم و خشک و آب مطبوخ او که با شکر بقوام آورند جهت خشونت حلق و سرفه و درد دهان نافع و روغن دانۀ او خوشبو و مجفف و محلل بلغم و ریاح و جهت تقویت معده و جرب حیوانات مفید و بدلش روغن حب البطم است و برگش خوشبو و طبیخ او بقدر سه وقیه رافع درد تهیگاه و مضمضۀ او جهت قلاع و تقویت لثه مؤثر و عصارۀ او قوی و روغنی که در آن برگ او را جوشانیده باشند جهت درد گوش و چوب سوختۀ او جهت قطع خون جراحات و قروح مقعدو قضیب نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شجرهٌ یمانیهٌ کالبلوط الا ان اوراقها لیست شائکه و تحمل عناقید فوق حجم الحیهالخضراء و هذه الشجره لم یعرفها غالب اهل هذه الصناعه بحقیقتها و الصحیح انها الکمکام و ان صمغها هو المعروف بالحصی لبان الجاوی علی ما صححته بعدمشقه و هی حاره یابسه فی الثالثه او یبسها فی الاولی قابضه تحذو اللسان و تنفع من القلاع و مرض اللهاه و الصدر و السعال و المقعده و آلات التناسل مطلقاً و الاغتسال بها یقوی البدن و یحفظ الشعر و یحل الصلابات و صمغها المذکور من اجود الصموغ رائحه و اجوده الابیض المشرب بالحمره الطیب الرائحه اذا القی فی النار و یغش بالمصطکی و الکندر و الصمغ اذا طبخ فی النخاله و طبقت فی فصوص الجاوی ایاماً و رفعت کما جربته و الفرق بینهما الدخان و یقوی القلب و یسر النفس بخوراً و یشد اللثه مضغاً و یحس النزلات طلاء و جب هذه الشجره اذامضغ نقی الرأس و دهنه یحلل الریاح المزمنه. (تذکرۀ ضریر انطاکی). صاحب البیان و التبیین گوید قضبان المساویک، البشام و الضرو و العنم و... (ج 3 ص 77)
لغت نامه دهخدا
ضرو(ضَرْوْ)
بن. ضرو. رجوع به ضرو شود. ج، اضراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضرو(ثُ)
ضروّ. بیرون جهیدن خون ازرگ. (منتهی الارب). شاریدن خون از جراحت و شیر از پستان. (زوزنی). شریدن خون از جراحت. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
ضرو(ثَ)
ضرو. رجوع به ضرو شود
لغت نامه دهخدا
ضرو
بیرون جستن: از رگ جانور درنده، سگ تازی سگ شکاری، درخت بنه کمکام: گونه ای از بلوت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضرورات
تصویر ضرورات
ضرورت، چیزی که به آن احتیاج داشته باشند، نیاز، حاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرورت
تصویر ضرورت
چیزی که به آن احتیاج داشته باشند، نیاز، حاجت
به ضرورت: به ناچار، از روی ناچاری، ناگزیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضروری
تصویر ضروری
واجب، لازم، آنچه مورد لزوم و احتیاج باشد، کاری که انسان ناگزیر از انجام دادن آن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
لازم، واجب، نیاز، حاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضروب
تصویر ضروب
انواع، نوع ها، صنف ها، شکل ها، صورت ها، گونه ها، جمع نوع
فرهنگ فارسی عمید
(ضِرْ رو)
تندار. ضخم. یقال: انه لضرّوط. (منتهی الارب)
گوززن. تیزدهنده. ضروط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَرْ وَ / ضِرْ وَ)
دهی است در یمن از اعمال مخلاف سنجان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضِرْ وَ)
تأنیث ضرو. (منتهی الارب) ، یکی ضرو، سگ صید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بسیار زننده. یقال: رجل ٌ ضروب، ای شدیدالضرب و کثیره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُ وی ی)
کاسد گردیدن بازار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ستور لگدزن. (منتخب اللغات). اسب لگدزن. (مهذب الاسماء). اسپ بسیار لگدزن. اسپ دست و پا زننده، یا عام است، قوس ضروح، کمان نیک دوراندازنده تیر را. (منتهی الارب). کمان سخت که تیر را سخت جهاند. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بایسته. واجب. لازم.
- ضرور بودن، بایستن. دربایستن. صاحب آنندراج گوید: مخفف ضروره و بعضی مخفف ضروری گمان برده اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل:
گاهی به درد دشمن و گاهی به داغ دوست
عمری چنین به حکم ضرور تو سوختم.
بابافغانی.
بمجلس نوجوانان را کهن پیری ضرورآمد
مرارت دارد این معجون به تأثیری ضرور آمد.
میر محمدعلی رائج.
از لطف توام هرچه ضرور است مهیاست
چیزی که من امروز ندارم غم فرداست.
شفیع اثر
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
شتر مادۀ بدخو گزنده دوشنده را. (منتهی الارب). اشتر که دندان کند دوشنده را. (مهذب الاسماء). ناقه که گاه دوشیدن بگزد. گزنده. (منتخب اللغات) ، ماده شتر که در نو زادن بگزد (؟). (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، آن کس که تیرهاء قمار بگرداند، شدید. (مهذب الاسماء) : حرب ضروس، حرب مهلکه
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
ذوضروس، لقب شمشیر ذی کنعان حمیری که در آن نوشته بود ’انا ذوضروس قاتلت عاداً وثمود باست من کنت معه و لم ینتصر’. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
جمع واژۀ ضرس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مرد گوززن. تیزدهنده. ضرّوط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
نزدیک شدن حیوان درنده بچیزی. (منتخب اللغات). قریب گردیدن. (منتهی الارب) ، فرورفتن آفتاب یا نزدیک شدن بغروب. (منتخب اللغات). غروب کردن آفتاب یا نزدیک بغروب گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
خوار. زار، رام. نرمخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
انگور سفید بزرگ دانه را نامند. (فهرست مخزن الادویه) (منتهی الارب)
جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب)
جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضروع
تصویر ضروع
جمع ضرع، پستان ها بزرگ پستان، خوار و فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضروط
تصویر ضروط
تیز دهنده گوز زن: مرد تندار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ضرس، دندان ها دندانه ها باران های کم دندان سن، دندانهای آسیا طواحن، جمع اضراس ضروس یا به ضرس قاطع. از روی یقین با کمال اطمینان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
بایسته، واجب، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضروح
تصویر ضروح
لگد زدن: اسپ، کمان نیکو سرد بازاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضروب
تصویر ضروب
جمع ضرب، گونه ها، روشها، اقسام بسیار زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
((ضَ))
واجب، لازم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضروب
تصویر ضروب
((ضُ))
جمع ضرب، گونه ها، انواع، اجزای آخر بیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضروری
تصویر ضروری
بایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضرورت
تصویر ضرورت
بایستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
بایسته، دربایست، لازم، واجب
متضاد: غیرضرور، غیرواجب
فرهنگ واژه مترادف متضاد