جدول جو
جدول جو

معنی ضبوک - جستجوی لغت در جدول جو

ضبوک
(ضُ)
ضبوک الارض، خطهای زمین که از وزیدن باد پیدا گردد، ضبوک الغیث، آمادگی ابر است باران را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبوک
تصویر خبوک
محکم، استوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوک
تصویر بوک
باشد که، برای مثال بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید / خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد (انوری - ۱۴۰)کاشکی، برای مثال تو هم ابن یمین بر این می باش / مگذران عمر خود به بوک و به کاش (ابن یمین - ۶۰۰) مگر، شاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبوک
تصویر کبوک
پرنده ای آبی رنگ به اندازۀ باشه
کبوتر
فاخته، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، ورقا، کوکو، کالنجه، صلصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضحوک
تصویر ضحوک
خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، خندناک، شکفته، منبسط، خندنده، خنده ناک، ضاحک، خنده رو، سبک روح، خنداخند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبوک
تصویر تبوک
نوعی طبق چوبی، برای مثال من فراموش نکردستم و نخواهم کرد / آن تبوک جو و آن تاوۀ اشنان تو را (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ)
بسیارخند. ج، ضحک، راه فراخ و پیدا و روشن. (منتهی الارب). راه آشکار و فراخ. (منتخب اللغات). راه روشن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثَ قَ)
ضبع. ضبعان. یازیدن اسب بازوها را در رفتن. (منتهی الارب). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
جمع واژۀ ضبر. (منتهی الارب). رجوع به ضبر شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد
لغت نامه دهخدا
(ثُ قُ / ثَ قَ)
خون آمدن لب و سیلان او. (منتهی الارب). ضب ّ. رجوع به ضب ّ شود
لغت نامه دهخدا
(کَبْ بو)
کبوک. (فهرست مخزن الادویه). چکاوک باشد که عربان ابوالملیحش خوانند. (برهان) (از فهرست مخزن الادویه). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کبوک شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ قَ)
دوسیدن بزمین. (منتهی الارب). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر) ، پنهان شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) ، پنهان شدن تا بفریبد کسی را، برآمدن و بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن به آن، شرم داشتن از کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ رِ)
زن بزرگ ران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آنکه در خواب چنان نماید که مردم را فروگرفته است، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نبکه. رجوع به نبکه شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
سرزمین خشکی است در احساء هجر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغی است کبودرنگ بمقدار باشه و گویند که با هم جنس خود جفت نشود. (برهان). مرغی است کبود به مقدار باشه و گویند با غیر خویش نیز جفت شود و گویند اگر نر جانور دیگر را ببیند در زمان ماده گردد و با او جفت شود و شاهد بازان استخوان آن را برای قوت باه با خود دارند. (آنندراج). کپوک. (لغت فرس). یک قسم مرغ ماده بقدر باشه که گویندبا همجنس خود جفت نشود. (ناظم الاطباء) :
مرغ ز هر جنس که بیندکبوک
ماده شود گیرد از آن جنس نر.
سوزنی (از آنندراج).
، بعضی گویند مرغی است آبی و سرخ رنگ و آنرا سرخاب گویند و ترکان عنقدش خوانند. (از برهان). مرغی آبی و سرخ رنگ که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء). گفته اند طایری است که به عربی شکواد و به ترکی عنقد و به فارسی سرخاب و به هندی چکوا نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کپوک شود، اسم هندی قبج (کبک) است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، چکاوک. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کبّوک و کپوک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان کوهمرۀ بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 67 هزارگزی جنوب باختر شیراز و 31 هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 275 تن سکنه میباشد. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و برنج. اهالی آنجا بکشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مثل غبوق. (آنندراج) ، شرابی که شبانگاه در بزم عیش و نوش میخورند. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبقی باشد بر مثال دف. بقالان مأکولها در آنجا کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 259). بمعنی اخیر تبوراک (تبنگ) است. (فرهنگ جهانگیری). طبق پهن حلوائیان. (فرهنگ رشیدی). طبقی باشد که بقالان اجناس و نانبایان نان در آن نهند. (برهان). طبقی باشدمانند دف. (غیاث اللغات) (آنندراج). طبقی است ماننددف که بیشتر بقالان دارند و بدان طعام خورند. (شرفنامۀ منیری). طبق پهن چوبی مثال دف که بقالان داشتند. (فرهنگ نظام). طبق پهن که نان و اجناس بقالی در آن نهند. (ناظم الاطباء). طبق چوبین باشد بر مثال دفی که بقالان مأکولات از دانه و میوه و آنچه بدان ماند در وی کنند حالا آن را تبنگ خوانند. (اوبهی) :
من فراموش نکردستم و نه خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 259).
خاک بر تارک دوات و قلم
حبذا دبه و جوال و تبوک.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 281 و ص 306 ورق الف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غزوه تبوک، محمد بن جریر رحمهالله علیه ایدون گویدکه پیغمبر صلی الله علیه و سلم مردمان را آگاهی داد که به تبوک روند و توانگران را بفرمود که درویشان را یاری کنید به ستور و نفقه و هر کسی بمقدار خویش چیزی میدادند و عثمان اندرین غزو چندان نیکویی کرد از خواستۀ خویش که کس نکرد. پس همه کس بیرون شدند، توانگرو درویش و بیمار و درست. و سپاه عرض کرد و بیماران و نابینایان و درویشان را که ایشان چیزی نداشتند بازگردانید، و خدای عزوجل در شأن ایشان آیه فرستاد: ’لیس علی الضعفاء و لاعلی المرضی و لا علی الذین لایجدون ماینفقون حرج اذا نصحوا للّه و رسوله ما علی المحسنین من سبیل و الله غفور رحیم. ’ (قرآن 9 / 91). پس گفت: ’ولا علی الذین اذا ما اتوک لتحملهم’ (قرآن 9 / 92). پس خدای تعالی گفت بر ایشان نیست این، و مردمانی بودند از عرب بنی غطفان بیامدند و از پیغمبر صلی الله علیه و سلم عذر خواستند و دستوری طلبیدند که ما نمیتوانیم آمدن و آن حضرت ایشان را دستوری داد. پس خدای تعالی گفت: ’و جاء المعذرون من الاعراب لیؤذن لهم’ (قرآن 90/9). و گفت: ’عفالله عنک لم اذنت لهم’ (قرآن 9 / 43) ، گفت:چرا این دستوری دادی که بودی که پدید آمدی که بتو بگرویده است. پس عبدالله بن ابی سلول بیامد با گروهی منافقان و سوگند خورد که اگر بتوانستمی آمدن بیامدمی و لیکن نتوانم آمدن. پس خدای عز وجل گفت: ’و سیحلفون باللّه لواستطعنا لخرجنا معکم یهلکون انفسهم’ (قرآن 42/9). گفت: خدای داند که ایشان سوگند بدروغ خورند و این سورهالتوبه بیشتر آن است که بدین غزو فرود آمده است. پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم لشکر بیرون برد بدشواری و عبدالله سلول با منافقان بمنزلی آمد با پیغمبر چون پیغمبر صلوات الله علیه لشکر برداشت عبدالله با منافقان بازگشتند و سه تن از مسلمانانی که نه منافق بودندبازگشتند بی عذری یکی کعب بن مالک و دیگر مراره بن الربیع و سیم هلال بن امیه و ایشان آنهااند که خدای تعالی در شأن ایشان گفت: ’علی الثلاثه الذین خلفوا’. و پیغمبر علیه الصلوه والسلم سباع بن غرفطه را بر مدینه امیر کرد و علی بن ابی طالب را فرمود که بمدینه همی باش وعیالان و خانه مرا نگاه میکن. چون به نخستین منزل شد منافقان گفتند که محمد، علی را از بهر آن بازداشت که بر دل گران گرفتش. علی علیه السلام دیگر روز سلاح برگرفت و از پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم برفت و گفت: یا رسول الله منافقان چنین گفتند. فرمود که یا علی دروغ گفتند که من ترا بجای خویش دارم و بخان و مان خویش دست بازداشتم و اینهمه بتو سپردم و تو چنانی مرا که هرون مرموسی را... پس چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم به تبوک رسید و تبوک شهریست بزرگ و آنجا ترسایان بودندو آن حضرت چنان دانست که از روم سپاه آمده است و کس نیامده بود و مهتر تبوک عروه بن زویده بود و خواستۀبیشمار داشت و اشتران بسیار. بیامد و با پیغمبر صلی الله علیه و سلم صلح کرد و جزیه بپذیرفت و آن حضرت هر کسی را صلح کرد. و بدانجا نزدیکتر حصاری بود استوار بر یک فرسنگی که آن را ’دومه’ خواندندی و آنجا ملکی بود از عرب از بنی کنده و ترسا بود و او را اکسندربن عبدالملک گفتندی. پیغمبر صلی الله علیه و سلم خالد بن الولید را آنجا فرستاد با لختی سپاه بتاختن و فرمود که او را به شکار یابی که وی شکار دوست دارد. پس خالد بشد و بدر حصار فراز رسید و شب ماهتاب بود و او اندرحصار بود و در حصار بسته بود پس خالد بر گرد حصار همی گشت تا خبری تواند کردن نتوانست از پس حصار شد آهوان و نخجیران بر در حصار بگشتند و او بیدار شد و بفرمود تا مرکب او زین کنند و خود برنشست با سه تن از اهل بیت خویش... پس از حصار بیرون آمد و هم بشب بشکار رفت و خالد بن ولید او را بگرفت و سوی پیغمبر صلی الله علیه و سلم آورد... پس او با پیغمبر صلح کرد و جزیه بپذیرفت و بجای خویش بازشد. و گروهی گویند که این بماه شوال اندر بود و بر رمضان از این غزو باز آمد... (ترجمه تاریخ طبری نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان).
رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 274 و ج 5 ص 41، 102 و ج 7 ص 305 و شدالازار ص 369 و امتاع الاسماع ج 1 ص 66، 191، 333، 445، 489 و نزهه القلوب ص 269 و فیه مافیه ص 299 و تاریخ سایکس ترجمه فخر داعی ص 721 و تاریخ گزیده ج 1 ص 153، 238، 243 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 297 و 396، 398، 399، 400، 401، 403، 524 و ج 4 ص 198 و غزوۀ تبوک و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محکم. استوار. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبوه. رجوع کنید به لسان العجم شعوری ج 1 ورق 371
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شمشیر بران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). باضک. (منتهی الارب). رجوع به باضک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بضوک
تصویر بضوک
شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کبود رنگ بمقدار باشه. گویند که با هم جنس خود جفت نشود (برهان) توضیح پرنده مذکور فاخته است که هم کبود است و هم بمقدار باشه و چون تخم خود را در نه پرندگان دیگر میگذارد و در حقیقت پرندگان دیگر نوزاد او را پرورش دهند بدین جهت بنظر می آمده است که پرنده مذکور با همجنس خود جفت نمیشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبوک
تصویر غبوک
غبوق بنگرید به غبوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحوک
تصویر ضحوک
خندان، تابان چون دندان، روشن چون راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبوک
تصویر خبوک
محکم، استوار محکم استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوک
تصویر ربوک
خرمانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوک
تصویر کبوک
((کَ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبوک
تصویر خبوک
((خَ))
محکم، استوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوک
تصویر بوک
((بُ))
شاید که، مگر
فرهنگ فارسی معین
دیو کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
سبک، آدم بی نمک، بی وقار
فرهنگ گویش مازندرانی