جدول جو
جدول جو

معنی ضبحه - جستجوی لغت در جدول جو

ضبحه
(ضَ حَ)
صیحه. آواز، و منه الحدیث: لایخرجن احدکم الی ضبحه بلیل، ای صیحه یسمعها فلعله یصیبه مکروه و یروی صبحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضبحه
آواز
تصویری از ضبحه
تصویر ضبحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبحه
تصویر سبحه
تسبیح، مهره های به نخ کشیده که هنگام ذکر و مناجات در دست می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
(ضَبْ بَ)
ابن ادّبن طابخه بن الیاس بن مضر. جدی جاهلی، سعد و سعید از پسران ویند. مسکن ایشان در شمال نجد بود و در دوران اسلامی بعراق منتقل شدند و در جزیره (جزیره فراتی) سکونت گزیدند. گویند ضبه نخستین کسی است که گفت: ’الحدیث ذوشجون’ و ’سبق السیف العذل’، و درباره مثل نخستین وی را حکایتی است. رجوع بمجمع الامثال میدانی والسبائک ص 23 شود
ابن اد، عم تمیم بن مرّه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ بَ)
دهی است به تهامه. (منتهی الارب). نام زمینی است و گویند دیهی است بتهامه بکنار دریا بدان سوی شام، و برابر آن ده دیگری است بنام بدا و آن ده یعقوب پیغمبر است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ بَ)
سوسمار ماده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، آهن در. حلقۀ در. بش. پش. آهن جامه. آهن که بر در زنند. ج، ضباب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَحْ حَ)
زن گلوگرفتۀ گران آواز. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُحْ حَ)
گرفتگی گلو و گرانی آواز. (منتهی الارب). گرفتگی آواز. (غیاث اللغات). گرفتگی گلو. گرانی آواز. (آنندراج). غلظت در آواز و صوت. در لغت گرفتگی آواز باشد، واگر بر اثر بیماری باشد آنرا بحاح گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به بح و بحاح و بحوح شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بینائی یا چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ بَ)
ارض ضببه، زمین سوسمارناک. (منتهی الارب). زمین بسیارسوسمار. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ثَ)
داغی است شتران را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طَ)
بازیی است عربان را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
ضبع. نیک آرزومند نر شدن ناقه، و گاهی در زنان نیز استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر. (زوزنی). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ عَ)
ضباع. ضباعی. ناقۀ آرزومند گشن. (منتهی الارب). اشتری بگشن آمده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ عَ)
کفتار ماده (یا مادۀ آن نیز ضبع است). ج، ضبع. (منتهی الارب). ضبعهالعرجاء، کفتار مادۀ لنگ: و ضلع الضبعه العرجاء یعلق علی رأس صاحب الشقیقه فینفعه. (ابن البیطار) ، کفتار پیر. و ضریر انطاکی گوید: ضبعه، معروفه و تسمی العرجاء اما لقصر یدها الیسری او لعرج خلقی او تتعارج لیطمع فیها الذئب و الکلب لمیل بها الی اکلهما و تطلق علی الذکر و الانثی او لانثی خاصه و هو حیوان ضعیف القلب لایکسر الاغیله و لیس حیوان اشد صفره منه و فیه البغاء خلقی ومن خواصه الخوف من جر نحو الثوب و العصی و رؤیه الحنظل، و هو حارّ فی آخر الثانیه یابس فی اولها قدر جرب منه اذا خنق فی زیت و طبخ کما هو حتی یتهری کان نافعاً لوجع المفاصل و الظهر و النسا و النقرس و ان مرارته تحد البصر کحلاً و ان عتقت فی النحاس مع دهن الاقحوان قلعت البیاض اذا تمودی علیها و قیل ان ما جاورخاصرتها من الجلد اذا حرق منع الابنه حمولاً و ان یدها الیمنی اذا اخذت منها حیه اورثت القبول و ان الجلوس علی جلدها یورث الابنه و لم یثبت و رأسها اذا جعل فی برج کثر فیه الحمام و شعرها یقطع الدم محرقاً و مرارتها تجلو الکلف مع شحم الاسد و یقال ان عینها الیمنی اذا جعلت تحت الوساده علی غفله منعت النوم و ان آکل لحمها اذا عض الفتق بری بشرط ان یذکر یوم اکله و ان شرب دمها یبری من الجنون. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ / ضِ / ضُ نَ)
ضبنه. رجوع به ضبنه شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذُ حَ / ذَ بِ حَ /ذُ بَ حَ)
درد گلو. (دهار) (مهذب الاسماء) (زمخشری). ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم. (غیاث). دردگلو یا خونی است که خناق آرد پس بکشد یا ریشی است که در حلق پدید آید. (منتهی الارب). دردی است که در گلو از بسیاری خون پیدا میشود و بدترین خناقهاست. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذبحه. بضم ذال معجمه وفتح باء موحدّه که عامه بجای فتح سکون آن را اختیارکرده اند، ورمی است حار که در عضلات جانب حلقوم ایجادمیشود مخصوصاً در مجرای بلع. علامه گوید: و گاه این لفظ درباره اختناق اطلاق شود. و شیخ بین آنها فرق ننهاده. برخی دیگر این لغت را در مورد ورم لوذتین استعمال کرده اند چنانچه در بحر الجواهر بیان کرده است
لغت نامه دهخدا
ابن عمرو در عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 292 ذیل شرح قبائل طابخه بن الیاس بطون ضبه و جماهیرها مینویسد: و از آنهاست عبدمناف... و بنوثعلبه.... و بنی کوز و بنی زهیر و میگوید از بنی زهیر است عمرو بن مالک بن زید بن کعب و او سیدی مطاع بود و از فرزندان اوست عبدالحرث و حصین و عمرو و ادهم و ذبحه و..
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
به معنی کشتن، اول تواریخ ایام ملاحظه در باطح. جایگاهی است بین حلب و فرات. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
تاریکی است که حق عز اسمه عالم و عالمیان را در آن آفرید. سپس رشحه ای از نور خود بر عالمیان پاشید پس هر که را از آن نور بهره ای رسید، هدایت یافت و هر کس از آن بی بهره ماند گمراه و سرگردان ماند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
یکی سبح. رجوع به سبح شود، جامۀ چرمین. جامه هائی از پوست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ)
دعا. گویند: قضیت سبحتی. (اقرب الموارد). دعا و ذکر. (منتهی الارب) ، نماز تطوع یعنی نافله، زیرا نمازگزار در آن تسبیح گو است. (از اقرب الموارد). نماز نفل، یقال: قضیت سبحتی، ای تطوعی. (منتهی الارب) ، مهرۀ تسبیح. (منتهی الارب) (دهار). ج، سبح. رشته ای از گلوله های خرد از گل پخته و ناپخته یا سنگ رنگین و یا بلور و یا یسر یا یشب و جز آن که با آن شمار اذکار و اوراد نگاه دارند. در تداول فارسی بدان تسبیح نیز گویند:
ور بدست جاهل بی باک باشد یک زمان
دفتر بیهودگی و سبحۀ علبا شود.
ناصرخسرو.
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.
خاقانی.
حریف صبوحم نه سبّوح خوانم
که از سبحۀ پارسا میگریزم.
خاقانی.
عاشق برغم سبحه ّ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم بزاهد قرا برافکند.
خاقانی.
کوره پیغمبر و اصحاب او
کو نماز و سبحه و آداب او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
قلعه ای است به دیاربکر میان آمد و میافارقین. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ / صُ حَ)
خواب پگاه و منه: الصبحه تمنع الرزق، هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند، سیاهی مایل بسرخی، سپیدی مایل بسیاهی، سرخی مایل بسپیدی یا زردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
اسب جعفر بن ابی طالب رضی الله عنه. (منتهی الارب). و نام اسب نبی صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضبنه
تصویر ضبنه
یالان (اهل و عیال) خویشان مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبحه
تصویر ذبحه
ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم درد گلو. خناک خروسک
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پوستی پوستین نیایش، نماز شبگاه نماز نبایا، پاره ای از پنبه، شماره افزار (تسبیح) دعا ذکر، مهره های برشته کشیده که به هنگام ذکر و تسبیح گفتن در دست گیرند و بدان عدد اذکار را نگاهدارند تسبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبحه
تصویر شبحه
هاوندش مونث شبح تیرتاک (تیرطاق)، پای بنداسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبحه
تصویر صبحه
خواب بامدادی، چاشت (صبحانه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبه
تصویر ضبه
سوسمار ماده، شکوفه باز نشده خرما، رزه در چفت در، کلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبح
تصویر ضبح
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبحه
تصویر ذبحه
((ذُ حَ یا حِ))
ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم، درد گلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبحه
تصویر سبحه
((سُ حَ))
دعا، ذکر، تسبیح
فرهنگ فارسی معین
نیایش، دعا، ذکر، سبحت، تسبیح، مهره تسبیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد