جدول جو
جدول جو

معنی ضباری - جستجوی لغت در جدول جو

ضباری
(ضِ)
منسوب به ضبار، بطنی است از تمیم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ضباری
(ضَ)
نام مردی است در رباب. (منتهی الارب)
نام مردی از تمیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حباری
تصویر حباری
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، چرز، جرز، جرد، ابره، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضواری
تصویر ضواری
ضاری ها، حیوانات شکاری و درنده ها و گوشت خواران مانند شیر، ببر و گرگ، سگهای حریص به شکار، جمع واژۀ ضاری
فرهنگ فارسی عمید
(زَبْ با)
منسوب به زبّار جدّ محمد بن زبار کلبی است. (تاج العروس). رجوع به انساب سمعانی و مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جیلانی. کماندار و غبارنویس است. ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست:
یارب که بود این که تغافل کنان گذشت
کاین طرز آشنائی بیگانه من است.
(مجمع الخواص ص 310)
یزدی. جوانی است خوش صحبت و خط غبار را خوب مینوشت. این مطلع از اوست:
غبار خط شکرستان لعل یار گرفت
فغان که چشمۀ خورشید را غبار گرفت.
(مجمع الخواص ص 298)
لغت نامه دهخدا
(غَ غِ)
طلح الغباری، موضعی است در جبلین و متعلق به بنی سنبس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کُ)
منسوب است به ذی کبار. رجوع به الانساب سمعانی ذیل کلمه کباری و کباری شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کنتس دباری، معشوقۀ لوئی پانزدهم. متولد در وکولر به سال 1743 و مقتول بوسیلۀ گیوتین در انقلاب کبیر فرانسه بسال 1793 میلادی و رجوع به باری شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
محمد مکنی به ابوعلی بن احمد بن محمد فرزند از نوۀ دوم محمد معروف به ’زباره’ است. او در عصر خویش بزرگ طالبیین نیشابور بلکه همه خراسان بود. در 260 هجری قمری متولد شد و صد سال بزیست و در 360 هجری قمری درگذشت. ابوعلی از حسین بن فضل بجلی روایت دارد و برادرزاده اش ابومحمد بن ابی الحسن بن زباره از او نقل حدیث کرده است. (از انساب سمعانی). رجوع به ’زباره’ شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَ / ضِ رَ)
بند هیزم و کاغذ و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ عا)
ضبعه. رجوع به ضبعه شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَبْ با ری ی)
نسبت است به قبّار
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَ)
پدر عمرو که دلاوری بود ربیعه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
استواری خلقت، گویند: رجل ذوضباره، یعنی مرد گرداندام استوارخلقت، گروه مردم. ج، ضبائر. (منتهی الارب) ، آس دست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضُ رِ)
شیر. شیر بیشۀ سخت خلقت. (منتهی الارب). شیر قوی. (مهذب الاسماء) ، مرد توانا و دلاور دشمن کش. (منتهی الارب). مرد دلیر. (مهذب الاسماء). ضبارمه، مثله فی الکل، و قیل المیم زائده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رِ)
جمع واژۀ ضبارک. (منتهی الارب). رجوع به ضبارک شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ رِ)
مرد گرداندام استوارخلقت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَبْ با ری ی)
منصور مکنی به ابوالقاسم، زاهدی است در اسکندریه. (منتهی الارب). و در 662 هجری قمری وفات یافته است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
جمع واژۀ ضاری
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
جمع واژۀ عبری. (ناظم الاطباء). رجوع به عبری شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ساق خوشۀ گندم و جو. و به این معنی با بای فارسی نیزآمده است و بعربی جل خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
قریه ای است از قراء بخارا. بدان سبیری نیز گفته میشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ را)
معرب هوبره و آهوبره، علوقس. هوبره. آهوبره. طایری است بزرگ دانه خوار و مأکول اللحم. و با پیخال خوددر مقابل باز و دیگر جوارح طیور دفاع کند، چه پیخال او سخت دوسنده باشد و چون به پرباز و جز آن افتد پرها بهم ملصق شود بنحوی که او را از پریدن بازدارد. یستوی فیه المذکر و المؤنث و الواحد و الجمع و ان شئت قلت فی الجمع حباریات، ودر مثل است: الحباری خاله الکروان. و کل شی ٔ یحب ولده حتی الحباری و انما خصوّاالحباری من بین الحیوان لأنّه یضرب بها المثل فی المؤق، فهی علی مؤقها تحب ولدها و تعلمه الطیران. هوبره. آهوبره. چرز. (ذخیرۀخوارزمشاهی) (زمخشری). شوات. (نصاب). تغدری. خرچال. (ادیب نطنزی). طوی قوشی. (محمد معلوف) :
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دم به نگردد بترسداز پیخال.
زینبی (از فرهنگ اسدی).
صاحب غیاث اللغات (از شرح نصاب و صحاح و منتخب) گوید: طائریست برابر مرغابی و رنگ او زرد و سیاه باشد. و محمود بن عمر ربنجنی (سه نسخۀ خطی) در مهذب الاسماء گوید: حباری ̍، جوز (ظ: چرز) ماده. صاحب تحفه گوید: بفارسی هوبره گویند. مرغی است برّی، خاکستری رنگ و منقش به سیاهی و منقارش دراز. در آخر دوم گرم و خشک و موافق مبرودین و گوشت و پیه او جهت ربو و ضیق النفس. سنگدان او جهت خفقان و اکثر امراض سینه. و اکتحال او با مثل آن نمک سنگ جهت ابتداء نزول آب بغایت نافع و چون پیه او را با اندک نمک و سنبل سرشته بقدر نخودی حب ساخته خشک کنند، پنج عدد او در قطع اسهال دموی که ذرب نامند بی عدیل است، و خون او تا سه مثقال با آب و شراب جهت ربو و عسرالنفس و خاکستر پر اوجهت ثالیل ضماداً نافع و گوشت او دیرهضم و مضر محرورین و مصلحش سرکه و دارچینی است. و گویند چون ناخن او را با هم وزن او حب المنسم (المیشم) سائیده با عسل به کسی اطعام کنند باعث محبت مفرط می شود و تعلیق او موجب قبول و تعلیق چشم راست او دافع چشم زخم و تعلیق سنگی که در چینه دان او بهم رسد قاطع رعاف و بیضۀ او خضاب خوبی است - انتهی. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: حباری، طائر فوق الاوزّ، طویل المنقار، أسود، دقیق العنق، کثیرالطیران، یألف البراری و کثیراً ما یأکل البطیخ بالشام و هو الطف من الاوزّ، لا من البط کما زعم. و مزاجه حار یابس فی الثانیه ینفع اهل الباردین خصوصاً البلغم، و یغذی اهل الکد تغذیه جیده و اذا انهضم حلل الریاح، و شحمه و لحمه یقطع الربو و ضیق النفس و البهر اکلاً و طلاءً و یحبب بالملح و الفلفل قیفتت الحصی شرباً و داخل قونصته الأندرانی (؟) یمنع الماء کحلاً و دمه یقلع البیاض قطوراً، و غالب امراض الصدر شرباً. و رماد ریشه یقطع الثالیل. و من خواصه، ان ّ عینه الیمنی اذا علقت علی شخص امن من العین والنظره. و الیسری اذا جعلت تحت الوساده من غیر ان یعلم صاحبها منعت النوم. و اذا سقت اظفاره مع وزنها من حب المیشم و اطعمت بالعسل اسست المحبه و القبول عن تجربه العرب و کذلک اذا علقت. و هو عسرالهضم بطی ءالنضج. یصلحه البورق و الدارصینی و یستحیل اذا بات کالاوز و یضر المحرورین و یصلحه السکنجبین - انتهی. و صاحب حبیب السیر (اختتام، ص 423) گوید: بفارسی آنرا تغدری گویند، مرغی است بغایت تیزپر و از او ضرب المثل شده است که آلت حرب تغدری افکندۀ اوست چه هرگاه جانوری بر او اندازند پیخال بر او افکند. و گوشت تغدری به اتفاق صیادان لذیذترین لحوم طیور است - انتهی.
- امثال:
اقصر من ابهام الحباری، کوتاه تر از شست حباری. (البیان و التبیین ج 1ص 300). یکی از شعرا گوید:
شهدت بأن التمر بالزبد طیب
و أن الحباری خاله الکروان
زیرا که حباری اگرچه از کروان، تن بزرگتر دارد لیکن در صورت و رنگ یکی هستند. (البیان و التبیین ج 1 ص 195)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خبراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (البستان) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ را)
جمع واژۀ خبراء. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (ازمعجم الوسیط) (از تاج العروس) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(اِظْ ظِ)
با هم معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعارض. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
منسوب به ضباث که بطنی است از جشم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
اندوه رنج، گرتی گرته ای منسوب به غبار، گرد آلوده غبارآلوده، اندوه رنج، خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی بزحمت دیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباری
تصویر عباری
جمع عبری، زنان اشک ریز چشمان پراشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباری
تصویر تباری
با هم معاوضه، تعارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباری
تصویر حباری
پارسی تازی گشته هوبره جرز چرز تودره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جباری
تصویر جباری
سلطه داشتن، اقتدار، بزرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباری
تصویر سباری
ساق جوشه گندم یا جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباری
تصویر غباری
منسوب به غبار. گردآلود، غبار آلوده، مجازاً، اندوه، رنج، خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی به زحمت دیده شود
فرهنگ فارسی معین