مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود، اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جگاره. جلکاره. پنداشتی. (ناظم الاطباء). - رأی ثاقب، تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت. (ناظم الاطباء). - رأی کردن، اندیشه کردن. فکر نمودن. (ناظم الاطباء). رای کردن. - ، عزیمت کردن. (ناظم الاطباء). - ، قرار نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ رای کردن شود. - رأی یکی شدن، یکرای شدن. متفق شدن و بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). - همرأی شدن، اتفاق کردن و متفق گشتن. (ناظم الاطباء). - یکرأی شدن، متفق گشتن. رأی یکی شدن. ، اصابت تدبیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، بصیرت و حذاقت: رجل ذورأی، مرد صاحب بصیرت و حذاقت، خیال و تصور، حدس. (از ناظم الاطباء). مضارع ’رأی’ بمعنی ظن جز مجهول نیامده است. (از اقرب الموارد)، آنچه انسان می بیند و بدان معتقد میشود، گویند: رأی من چنین است، یعنی اعتقاد من. ج، آراء، ارآء، ارئی، ری ّ، ری ّ، رئی ّ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ج، آراء، ارآء. (المنجد). اعتقاد و بینایی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عقیده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نظر و نگاه. (ناظم الاطباء). نظریه. - تفسیر به رأی کردن، تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - رأی اعتماد، نظر موافق. نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی، رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدولتی که برنامه و اعمال او را تأیید کنند، دهند. - رأی اعتماد دادن،نظر موافق دادن. در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین حالی گویند: مجلس یادو مجلس بدولت رأی اعتماد داد. - رأی جمع کردن، در اصطلاح انتخابات، دست و پا کردن رأی و نظر به سود خود یا برای دیگری. فعالیت کردن برای جلب آراء موافق. - رأی دادن، اظهار موافقت کردن.موافقت نمودن، چنانکه در انتخابات گویند: من بفلانی رأی دادم. رجوع به مادۀ رای دادن شود. - رأی قاطع، نظر قطعی. رأی قطعی. تصمیم قطعی. - مستبدبرأی، مستبدالرأی، خودرای. دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظری را نپذیرد. که جز به رأی و عقیدۀ خود برای رأی دیگری ارزشی قائل نشود. که نظر و عقیدۀ دیگران را در امر یا امور مورد توجه قرار ندهدو بکار نبندد: و این پادشاه (سلطان مسعود) ... تقصیری نکرد هرچند مستبد برأی خویش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665). ، حکم. قضاوت. فتوی. اظهار نظر، مقتضای عقل و فکر. (ناظم الاطباء). عقل. خرد و فهم. فراست، علم، قصد و عزم. (از ناظم الاطباء). کام. (یادداشت مرحوم دهخدا). اراده. میل، دستور، مشورت. مصلحت. (ناظم الاطباء). مشاوره با کسی. (از متن اللغه). - رأی زدن، مشورت کردن. مصلحت بینی. شور کردن. رجوع به مادۀ رای زدن شود، وضع و حالت. (ناظم الاطباء). ، مذهب و معتقد ابوحنیفه. قیاس. رجوع به رای در این معنی و ترکیبات همین معنی شود. - اصحاب الرأی، اصحاب قیاسند زیرا که به رأی خودشان سخن میگویند درباره آنچه حدیثی و امری پیدا نمیشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - اصحاب الرأی و القیاس، فقیهانی را گویند که احکام فتوی را از قرآن و حدیث استخراج میکنند و از روی عقیدۀ شخصی بکار میبرند. آنان در قیاس کبری را از قرآن و حدیث و صغری را از وقایع امور میگیرند. بزرگترین آنان ابوحنیفۀنعمانی مؤسس فرقۀ حنفی در کوفه بود و اصحاب فقیهان او در عراق بودند. در مقابل آنان اصحاب حدیث در حجاز قرار داشتند و سخت بتقلید پای بند بودند و رئیس آنها مالک بن انس بود. امام شافعی آمد و آن دو مذهب را آمیخت و از حد وسط مذهبی پدید آورد که در آن بیشتر با مالک مخالفت میکرد. پس از وی امام احمد بن حنبل آمدکه سخت پای بند سنت بود. (از المنجد). رجوع به اصحاب رأی شود. - ذوالرأی، لقب عباس بن عبدالمطلب. (منتهی الارب). - ، لقب حباب منذر. (منتهی الارب). - ربیعهالرأی، شیخ مالک است. (منتهی الارب). - هلال الرأی، از اعیان حنفیه. (منتهی الارب). ، رأی و رؤی، اسم است بمعنی مرئی، به معنی شخص نیز بکار رود، گویند: جاء حین جن رأی و رؤی، یعنی هنگامی که تاریکی در هم آمیخت و شخص در آن دیده نمی شد. (از اقرب الموارد)
مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود، اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جگاره. جلکاره. پنداشتی. (ناظم الاطباء). - رأی ثاقب، تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت. (ناظم الاطباء). - رأی کردن، اندیشه کردن. فکر نمودن. (ناظم الاطباء). رای کردن. - ، عزیمت کردن. (ناظم الاطباء). - ، قرار نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ رای کردن شود. - رأی یکی شدن، یکرای شدن. متفق شدن و بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). - همرأی شدن، اتفاق کردن و متفق گشتن. (ناظم الاطباء). - یکرأی شدن، متفق گشتن. رأی یکی شدن. ، اصابت تدبیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد)، بصیرت و حذاقت: رجل ذورأی، مرد صاحب بصیرت و حذاقت، خیال و تصور، حدس. (از ناظم الاطباء). مضارع ’رأی’ بمعنی ظن جز مجهول نیامده است. (از اقرب الموارد)، آنچه انسان می بیند و بدان معتقد میشود، گویند: رأی من چنین است، یعنی اعتقاد من. ج، آراء، اَرْآء، اَرْئی، رَی ّ، ری ّ، رَئی ّ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ج، آراء، اَرْآء. (المنجد). اعتقاد و بینایی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عقیده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نظر و نگاه. (ناظم الاطباء). نظریه. - تفسیر به رأی کردن، تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - رأی اعتماد، نظر موافق. نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی، رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدولتی که برنامه و اعمال او را تأیید کنند، دهند. - رأی اعتماد دادن،نظر موافق دادن. در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین حالی گویند: مجلس یادو مجلس بدولت رأی اعتماد داد. - رأی جمع کردن، در اصطلاح انتخابات، دست و پا کردن رأی و نظر به سود خود یا برای دیگری. فعالیت کردن برای جلب آراء موافق. - رأی دادن، اظهار موافقت کردن.موافقت نمودن، چنانکه در انتخابات گویند: من بفلانی رأی دادم. رجوع به مادۀ رای دادن شود. - رأی قاطع، نظر قطعی. رأی قطعی. تصمیم قطعی. - مستبدبرأی، مستبدالرأی، خودرای. دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظری را نپذیرد. که جز به رأی و عقیدۀ خود برای رأی دیگری ارزشی قائل نشود. که نظر و عقیدۀ دیگران را در امر یا امور مورد توجه قرار ندهدو بکار نبندد: و این پادشاه (سلطان مسعود) ... تقصیری نکرد هرچند مستبد برأی خویش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665). ، حکم. قضاوت. فتوی. اظهار نظر، مقتضای عقل و فکر. (ناظم الاطباء). عقل. خرد و فهم. فراست، علم، قصد و عزم. (از ناظم الاطباء). کام. (یادداشت مرحوم دهخدا). اراده. میل، دستور، مشورت. مصلحت. (ناظم الاطباء). مشاوره با کسی. (از متن اللغه). - رأی زدن، مشورت کردن. مصلحت بینی. شور کردن. رجوع به مادۀ رای زدن شود، وضع و حالت. (ناظم الاطباء). ، مذهب و مُعْتَقَد ابوحنیفه. قیاس. رجوع به رای در این معنی و ترکیبات همین معنی شود. - اصحاب الرأی، اصحاب قیاسند زیرا که به رأی خودشان سخن میگویند درباره آنچه حدیثی و امری پیدا نمیشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - اصحاب الرأی و القیاس، فقیهانی را گویند که احکام فتوی را از قرآن و حدیث استخراج میکنند و از روی عقیدۀ شخصی بکار میبرند. آنان در قیاس کبری را از قرآن و حدیث و صغری را از وقایع امور میگیرند. بزرگترین آنان ابوحنیفۀنعمانی مؤسس فرقۀ حنفی در کوفه بود و اصحاب فقیهان او در عراق بودند. در مقابل آنان اصحاب حدیث در حجاز قرار داشتند و سخت بتقلید پای بند بودند و رئیس آنها مالک بن انس بود. امام شافعی آمد و آن دو مذهب را آمیخت و از حد وسط مذهبی پدید آورد که در آن بیشتر با مالک مخالفت میکرد. پس از وی امام احمد بن حنبل آمدکه سخت پای بند سنت بود. (از المنجد). رجوع به اصحاب رأی شود. - ذوالرأی، لقب عباس بن عبدالمطلب. (منتهی الارب). - ، لقب حباب منذر. (منتهی الارب). - ربیعهالرأی، شیخ مالک است. (منتهی الارب). - هلال الرأی، از اعیان حنفیه. (منتهی الارب). ، رأی و رُؤی، اسم است بمعنی مرئی، به معنی شخص نیز بکار رود، گویند: جاء حین جُن رأی و رؤی، یعنی هنگامی که تاریکی در هم آمیخت و شخص در آن دیده نمی شد. (از اقرب الموارد)
تمام، و یقال: ضافی الفضل علی قومه، (مهذب الاسماء)، فراخ عیش و تمام نعمت، ثوب ٌ ضاف، جامۀ کامل و تمام، (منتهی الارب)، رجل ٌ ضافی الرأس، مرد بسیارموی، (منتهی الارب)
تمام، و یقال: ضافی الفضل علی قومه، (مهذب الاسماء)، فراخ عیش و تمام نعمت، ثوب ٌ ضاف، جامۀ کامل و تمام، (منتهی الارب)، رجل ٌ ضافی الرأس، مرد بسیارموی، (منتهی الارب)
خاکستر نرم، یا عام است، (منتهی الارب)، خاکستر، (مهذب الاسماء)، خاکستر گرم، یا عام است، (آنندراج)، خلواره، و ظاهراً خاکستر نرم در منتهی الارب غلط کتابت است
خاکستر نرم، یا عام است، (منتهی الارب)، خاکستر، (مهذب الاسماء)، خاکستر گرم، یا عام است، (آنندراج)، خُلواره، و ظاهراً خاکستر نرم در منتهی الارب غلط کتابت است
میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء) ، ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجه گویند. ج، اضأن، ضئین، اضؤن. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریعالهضم و دل و جگر و گردۀ انسان و مغز سر او مورث بلاده و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختۀ او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقهالبول بسیار مفید و زهرۀ او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختۀ قبرقۀ او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ٔ، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرهاعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبه الی سائراللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیه رطب فی اول الثالثه او الثانیه جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوه و متانه خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلیلاً من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویه لایعدله فیها شی ٔ و منعالغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریعالهضم کثیرالغذاء و بالجمله فکیف استعمل جید الا فی شده الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاّثار کحلاً و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکه و الجرب و ان سحق مع مثله فوهً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقه اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لأن هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور
میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء) ، ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجه گویند. ج، اضأن، ضئین، اضؤن. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریعالهضم و دل و جگر و گردۀ انسان و مغز سر او مورث بلاده و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختۀ او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقهالبول بسیار مفید و زهرۀ او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختۀ قبرقۀ او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ٔ، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرهاعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبه الی سائراللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیه رطب فی اول الثالثه او الثانیه جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوه و متانه خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلیلاً من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویه لایعدله فیها شی ٔ و منعالغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریعالهضم کثیرالغذاء و بالجمله فکیف استعمل جید الا فی شده الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاَّثار کحلاً و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکه و الجرب و ان سحق مع مثله فوهً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقه اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لأن هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور