جدول جو
جدول جو

معنی ضافط - جستجوی لغت در جدول جو

ضافط
(فِ)
مسافر سفر دور و دراز، شتر بارکش، آنکه متاع را از شهری بشهری برد برای فروختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضابط
تصویر ضابط
حفظ کننده، نگه دارنده، حاکم، قائد، قوی، نیرومند، باهوش
فرهنگ فارسی عمید
(فِ طَ)
مردم فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بستن، سوار شدن، نگذاشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ)
مرد کلان جثۀ فروهشته بدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ فِطط)
مرد فربه پرگوشت و گران بدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِنْ)
ثوب ٌ ضاف، جامۀ کامل و تمام. (منتهی الارب). ضافی. رجوع به ضافی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَطط)
پهن بینی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پست استخوان بینی و پهن بینی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَفْ فا)
شتربان. شتردار. ساربان. آنکه شتر را به کرایه دهد، برندۀ متاع از جائی بجائی. (منتهی الارب). مکاری. بازرگان. (مهذب الاسماء) ، ریخ زننده، فربه فروهشته گوشت و گران بدن که با قوم همراهی نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُفْ فا)
مردم فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ جَ رَ)
هر دو دوش و بازوان را حرکت دادن در رفتن. (منتهی الارب). جنبانیدن دو دوش و تن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
فراهم آورنده. نگاهدارنده. نگاهدارندۀ چیزی. آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. شحنه: گرد عالم گشتن چه سود، پادشاه ضابط باید. (تاریخ بیهقی). پادشاه ضابط باید، چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد... (تاریخ بیهقی ص 90). ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط. (تاریخ بیهقی) ، مبرّ: انّه لمبرّ بذلک، ای ضابط له، رجل ضابط، مرد هشیار و توانا و سخت، شتر قوی سخت، شیر بیشه. (منتهی الارب) ، در اصطلاح درایه، متقن مثبت. ج، ضابطون، ضبّاط، ضوابط
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نگاهبان و امین بر چیزی. (منتهی الارب). مشرف. (منتخب اللغات) ، گشادگی بغل شتر و بسیاری گوشت آن. (منتهی الارب) ، آنچه انگور بدان بیفشارند. (مهذب الاسماء) ، افشرنده. فشارنده. (منتخب اللغات) ، نام دردی است که صاحبش پندارد که آن عضو را می افشرند. (غیاث) (آنندراج). یکی از اوجاع خمسهعشر که دارای اسمند. شیخ الرئیس در قانون در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: سببه ماده تضیق علی العضو المکان او ریح تکتنفه فیکون کأنه مقبوض علیه فینضغط. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردی است که خداوند آن پندارد که آن عضو دردناک را میفشارند. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است که گوئی آن موضع را میفشارند. و رجوع به وجع شود، سوسمار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تمام، و یقال: ضافی الفضل علی قومه، (مهذب الاسماء)، فراخ عیش و تمام نعمت، ثوب ٌ ضاف، جامۀ کامل و تمام، (منتهی الارب)، رجل ٌ ضافی الرأس، مرد بسیارموی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ فِ)
بزرگ جثۀ فربه کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نام جایگاهی است. (مراصد الاطلاع). علم مرتجل مهمل الاستعمال فی دارالعرب. و هو اسم موضع، عن الادیبی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
رجل عافط، مرد گوززن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پر گردیدن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گوشت پر. (آنندراج). گوشت محکم و استوار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضافط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضفط
تصویر ضفط
بستن، سوار شدن، نگذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاف
تصویر ضاف
صفت) کامل تمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضابط
تصویر ضابط
فراهم آورنده، نگاهدارنده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاغط
تصویر ضاغط
افشرنده، نگاهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضافی
تصویر ضافی
یک دست جامه صفت) کامل تمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضابط
تصویر ضابط
((بِ))
نگاه دارنده، حفظ کننده، شحنه، حاکم، جمع ضوابط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضاغط
تصویر ضاغط
((غِ))
افشرنده، فشارنده، دردی است که صاحبش پندارد که عضو دردمند را می فشرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضافی
تصویر ضافی
کامل، تمام
فرهنگ فارسی معین
بایگان، پاسبان، پلیس، شحنه، شرطه، محصل، ممیز، مباشر، حاکم، والی
فرهنگ واژه مترادف متضاد