جدول جو
جدول جو

معنی ضاف - جستجوی لغت در جدول جو

ضاف
(فِنْ)
ثوب ٌ ضاف، جامۀ کامل و تمام. (منتهی الارب). ضافی. رجوع به ضافی شود
لغت نامه دهخدا
ضاف
صفت) کامل تمام
تصویری از ضاف
تصویر ضاف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاف
تصویر لاف
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی
لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضعف
تصویر ضعف
دو چندان، دو برابر، دو برابر چیزی یا بیشتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضعف
تصویر ضعف
سست شدن، ناتوان شدن، سستی، ناتوانی
ضعف اعصاب: وضع غیر عادی اعصاب که سبب خستگی و فرسودگی و بی حالی و تحریک پذیری می شود، بیماری عصبی، نوراستنی
ضعف تالیف: در علوم ادبی پس و پیش بودن و تلفیق کلمات برخلاف دستور زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضار
تصویر ضار
ضرر رساننده، زیان رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
در دستور زبان اسمی که به اسم دیگر اضافه شود یا نسبت داده شود، اضافه شده، زیاد شده، نسبت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
از ’ض ف ف’، انبوهی کردن و گرد آمدن بر آب و جز آن وقت سبک گردیدن حال آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سبک گردیدن احوال قوم و انبوهی کردن و گردآمدن آنها بر آب. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(فِ طَ)
مردم فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث ضافی، زن تمام. (مهذب الاسماء) : نعمت حق سبحانه و بحمده، در بازماندۀ امیر ماضی سایغ و ضافیهاللباس است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ض ی ف’، منسوب. (غیاث) (آنندراج). بازخوانده به دیگری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نسبت داده شده: گویم که حین الابداع بوده است که هر نوعی را که پدید آمدن بود، بر کوکبی پدید آمد و منسوب به کوکبی و مضاف به کوکبی. (شرح قصیدۀ ابوالهیثم ص 3).
بر شعرا نطق شد حرام، به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87).
، متعلق. (غیاث) (آنندراج). ضمیمه. وابسته. ج، مضافات: ساحلیات که هم مضاف است به قباد خوره. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 84). و رجوع به مضافات شود، اضافه شده و زیادگشته و افزون شده و ملحق گشته. (از ناظم الاطباء).
- مضاف شدن، اضافه شدن و افزون گردیدن و منضم شدن چیزی به چیزی دیگر: ملک فارس و کرمان با دیگر ممالک بهاءالدوله مضاف شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 315).
- مضاف کردن، اضافه نمودن. اضافه کردن. (از زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). پیوسته نمودن و ملحق کردن و افزودن و زیاده گشتن. (ناظم الاطباء) : این حسنه را به سوابق ایادی و عواطف و سوالف عوائد و عوارف که در مدت عمر از ساحت جلال و سدت انعام و افضال او یافته ام مضاف کردم. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 16) ، آنکه او را در جنگ گرد گرفته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که گرداگرد او را در جنگ گرفته باشند. (ناظم الاطباء) ، درآمده در قومی و خواهندۀ جنگ. (منتهی الارب) ، آنکه خود را بسوی دشمنان قائم و برپای دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای پناه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملجاء و جای پناه، کسی که خود را به قومی بچسباند و خود را اسناد به قومی دهد که از ایشان نباشد. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) ، آنکه در نسب خود متهم باشد، پسرخوانده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (اصطلاح فقه) آب مضاف آبی است که در عرف بطور مطلق نتوان آن را آب گفت مگر آنکه کلمه دیگری بدان اضافه شود چون آب سیب و غیره مقابل آب مطلق. در فقه اسلامی چنین آب ذاتاً پاک است اما پاک کننده نیست، (اصطلاح فلسفه) مضاف یکی از مقولات نه گانه عرض است و از مقولات بزرگ است که بیشتر موجودات را عارض شود و در رسم آن گفته اند مضاف امری باشد که ماهیت آن به قیاس با غیر آن ماهیت معقول باشد و نسبت مکرره است، چون پدر و پسر. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی) ، (اصطلاح نحو) هر اسمی که به اسم دیگر اضافه شود اولی را مضاف و دومی را مضاف الیه خوانند. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاح نحویان، نسبت اضافی کلمه ای است به کلمه دیگر که اول را مضاف و دوم را مضاف الیه نامند مانند ’کتاب علی’ و گویند ’المضاف و المضاف الیه ککلمه واحده’. (از فرهنگ علوم نقلی). چیز میل داده شده به چیزی دیگر و خمانیده شده بسوی آن. و منه: المضافات فی اصطلاح النحاه مانند ’غلام زید’ زیرا کلمه اول که غلام باشد منضم شده ومیل کرده به کلمه دوم که زید باشد تا کسب تعریف و تخصیص کند و کلمه اول را مضاف و کلمه دوم را مضاف الیه گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اضافه شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْ ضا)
بسیار خدمت کننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی خدمت کردن. رجوع به نضف و ناضف و منضف شود، تیزدهنده. ضرطه زننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی گوزیدن. رجوع به ناضف و منضف شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قضفه. رجوع به قضفه شود، جمع واژۀ قضیف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قضیف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
از دشنامهای کنیزانست. (منتهی الارب). یقال: یا خضاف، ای تیزدهنده، ای گوزو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ لُ)
تیز دادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، خوردن طعام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَضْ ضا)
کسی که بسیار تیز می دهد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مسافر سفر دور و دراز، شتر بارکش، آنکه متاع را از شهری بشهری برد برای فروختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تمام، و یقال: ضافی الفضل علی قومه، (مهذب الاسماء)، فراخ عیش و تمام نعمت، ثوب ٌ ضاف، جامۀ کامل و تمام، (منتهی الارب)، رجل ٌ ضافی الرأس، مرد بسیارموی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاف
تصویر زاف
شتاباندن
فرهنگ لغت هوشیار
پرزه چپانه دارویی است که در چشم استعمال شود، دارویی جامد و مخروطی که آن را در مقعد گذارند تا موجب اجابت شکم گردد، جمع شیافات
فرهنگ لغت هوشیار
رده بسته برگرفته از صافی پخ (گویش گیلکی) پخچ اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد (عنصری) بینی پخچ دید و صورت زشت (سنائی) روماک (واژه نامه مازندرانی) راوک همگ رشن نرم، لشن هموار، پوست کنده بی نیام، پالوده پالا پالودک (صافشده) صف زننده. پاکیزه خالص بی غش (شخص و شی)، ابزاری که برای تصفیه مایعی به کار میرود و آن ممکن است یک برگ کاغذ نفوذ ناپذیر مقداری پنبه و غیره باشد ظرفی سفالی دارای سوراخهای ریز پالایه، پارچه ای که بدان مایعات را صاف کنند، شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاف
تصویر خاف
ترسو، نام روستایی در خراسان خواف هم آوای خوان نوش ته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاف
تصویر جاف
زن بدکاره
فرهنگ لغت هوشیار
شاخ خرما، موی ستبر، دم اسپ رده از دیوار، باد گردانگیز، مرغ شکاری، ترکیدن پوست، پوست رفتگی، ریشه شدن، بن ناخن ها
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضافی الراس
تصویر ضافی الراس
پر موی: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضافیه
تصویر ضافیه
مونث صافی تمام کامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
باز خوانده بدیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاف
تصویر خضاف
تیز دادن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضافی
تصویر ضافی
یک دست جامه صفت) کامل تمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
((مُ))
اضافه شده، زیاد گشته، نسبت داده شده، اسمی است که مقصود اصلی گوینده است، الیه اسم یا ضمیری است که به اسم دیگر می پیوندد تا معنی آن را کامل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضافی
تصویر ضافی
کامل، تمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاف
تصویر صاف
هموار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضعف
تصویر ضعف
سستی، ناتوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
افزوده، اضافه، پیوست، زیادشده، نسبت داده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد