جدول جو
جدول جو

معنی ضاغط - جستجوی لغت در جدول جو

ضاغط
(غِ)
نگاهبان و امین بر چیزی. (منتهی الارب). مشرف. (منتخب اللغات) ، گشادگی بغل شتر و بسیاری گوشت آن. (منتهی الارب) ، آنچه انگور بدان بیفشارند. (مهذب الاسماء) ، افشرنده. فشارنده. (منتخب اللغات) ، نام دردی است که صاحبش پندارد که آن عضو را می افشرند. (غیاث) (آنندراج). یکی از اوجاع خمسهعشر که دارای اسمند. شیخ الرئیس در قانون در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: سببه ماده تضیق علی العضو المکان او ریح تکتنفه فیکون کأنه مقبوض علیه فینضغط. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردی است که خداوند آن پندارد که آن عضو دردناک را میفشارند. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است که گوئی آن موضع را میفشارند. و رجوع به وجع شود، سوسمار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضاغط
افشرنده، نگاهبان
تصویری از ضاغط
تصویر ضاغط
فرهنگ لغت هوشیار
ضاغط
((غِ))
افشرنده، فشارنده، دردی است که صاحبش پندارد که عضو دردمند را می فشرند
تصویری از ضاغط
تصویر ضاغط
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضغط
تصویر ضغط
فشردن، فشار دادن، در هم فشردن، کوفتن، تنگ کردن، تنگ گرفتن بر کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضابط
تصویر ضابط
حفظ کننده، نگه دارنده، حاکم، قائد، قوی، نیرومند، باهوش
فرهنگ فارسی عمید
(ضُ)
با هم انبوهی کردن و فشاردن همدیگر را. یقال: ضاغظوا، ای زاحموا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
فرس ضاغن، اسب کاهل. اسبی که تا نزنی نیکو نرود. (منتخب اللغات) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غِ)
فراهم آینده و انبوهی کننده و فشرنده همدیگر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). انبوهی کرده و فشار داده بر همدیگر. (ناظم الاطباء) : المتضاغطه، المتزاحمه. (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تضاغط شود
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ)
فشردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بیفشردن. (زوزنی). فرا جای افشردن. (تاج المصادر). افشردن. (غیاث) ، تنگ کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، انبوهی نمودن، سخت فشردن بدیوار و جز آن. (منتهی الارب). بدیوار و جز آن سخت مالیدن. (منتخب اللغات). کوفتن. (منتهی الارب).
- ضغطالقبر، عذاب تنگ گرفتن گور و سخت فشارش آن. (منتهی الارب). فشار قبر.
- ضغط عین، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضغط عین، بیمارییست که بیمارگمان میبرد در چشم او خاشاکی خلیده، و سخت فشار می آورد و دردی شدید دارد و از حرکت حدقۀ چشم مانع شود و سوزش شدیدی را سبب شود و باعث ریزش اشک گردد، و محل هذه العله الجلیدیه. کذا فی حدودالامراض.
- ضغط قلب، فشار دل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضغط قلب بیمارییست که آدمی چنان پندارد که قلب او در فشار است وگاه چندان سخت باشد که آدمی را غشی دست دهد و لعاب بسیاری درین بیماری از دهان بیمار جاری گردد، و سبب بروز این بیماری سوداء کمی باشد که بر قلب ریزش کند. کذا فی حدودالامراض
لغت نامه دهخدا
(اَ غَطط)
توانگر و فراخ حال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثروتمند. غنی. (از اقرب الموارد) ، در غلاف کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). در غلاف کردن. (تاج المصادر بیهقی). در غلاف کردن شیشه را: اغلف القاروره، ادخلها فی الغلاف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
یکی نغط. دراز از مردان، چنانکه در تهذیب است و در قاموس نویسد: دراز م-ردان. (اق-رب الموارد). رجوع ب-ه نغط ش-ود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نعت فاعلی از لغط به معنی بانگ وفریاد کردن. (از منتهی الارب). بانگ و خروش کننده
لغت نامه دهخدا
(ثَ جَ رَ)
هر دو دوش و بازوان را حرکت دادن در رفتن. (منتهی الارب). جنبانیدن دو دوش و تن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
فراهم آورنده. نگاهدارنده. نگاهدارندۀ چیزی. آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. شحنه: گرد عالم گشتن چه سود، پادشاه ضابط باید. (تاریخ بیهقی). پادشاه ضابط باید، چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد... (تاریخ بیهقی ص 90). ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط. (تاریخ بیهقی) ، مبرّ: انّه لمبرّ بذلک، ای ضابط له، رجل ضابط، مرد هشیار و توانا و سخت، شتر قوی سخت، شیر بیشه. (منتهی الارب) ، در اصطلاح درایه، متقن مثبت. ج، ضابطون، ضبّاط، ضوابط
لغت نامه دهخدا
(غِ)
ضاغث. شخصی که جهت ترسانیدن کسی در پنهان آوازی مهیب و مخوف برزند تا شنونده خائف و بیمناک گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
ضاغب. آنکه پنهان شود در پوششی و جز آن و به آواز مهیب ترساند کودکان و مانند آنرا. (منتهی الارب). لولو. کخ. یک سردوگوش. لولوخرخره. لولوخرناس
لغت نامه دهخدا
کابوس، (بحر الجواهر)، خفتو، حالتی که آدمی خفته پندارد که کسی گلوی وی می فشارد، (غیاث) (آنندراج)، سکاچه، بختک، نیدلان، نیدل، عبدالجنه، رجوع به کابوس شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مسافر سفر دور و دراز، شتر بارکش، آنکه متاع را از شهری بشهری برد برای فروختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ غِ)
جمع واژۀ ضبغطی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فراهم آمدن و انبوهی کردن و فشردن همدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزاحم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضابط
تصویر ضابط
فراهم آورنده، نگاهدارنده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغط
تصویر ضغط
فشردن، افشردن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاغوط
تصویر ضاغوط
خفتک (کابوس) بختک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاغطه
تصویر ضاغطه
دستگاه فشار (پرس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضابط
تصویر ضابط
((بِ))
نگاه دارنده، حفظ کننده، شحنه، حاکم، جمع ضوابط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضغط
تصویر ضغط
((ضَ))
فشار دادن، تنگ کردن، کوفتن
فرهنگ فارسی معین
بایگان، پاسبان، پلیس، شحنه، شرطه، محصل، ممیز، مباشر، حاکم، والی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فشاردهی، فشار
دیکشنری عربی به فارسی