به جا آورنده، کنندۀ کاری، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که انجام فعل به آن نسبت داده می شود، مقابل مفعول، انجام دهندۀ عمل جنسی با دیگری فاعل بالجبر: در فلسفه آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است فاعل مختار: مقابل فاعل بالجبر، آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است
به جا آورنده، کُنندۀ کاری، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که انجام فعل به آن نسبت داده می شود، مقابلِ مفعول، انجام دهندۀ عمل جنسی با دیگری فاعل بالجبر: در فلسفه آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است فاعل مختار: مقابلِ فاعل بالجبر، آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است
گمراه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتخب اللغات). گمره. غوی. تائه. بیراه. (دهار). بیره. ج، ضالون (مهذب الاسماء) ، ضالین: بس ز نقش لفظهای مثنوی صورتش ضالست و هادی معنوی. مولوی. چونکه از میخانه مستی ضال شد تسخر و بازیچۀ اطفال شد. مولوی. وحشتت همچون موکل می کشد که بجوی ای ضال منهاج رشد. مولوی. - ضال ّبن ضال، شتمی است عربان را. (منتهی الارب). یقال: ضال ٌ بال، اتباع. (مهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضال ّ، غلامی که راه خانه مولی گم کرده بی قصد اباق. بخلاف آبق که قصد گریز نیز دارد. کذا فی الجرجانی. در اصطلاح فقهی ضال ّ، انسان یا حیوان گمشده است
گمراه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتخب اللغات). گمره. غوی. تائه. بیراه. (دهار). بیره. ج، ضالون (مهذب الاسماء) ، ضالین: بس ز نقش لفظهای مثنوی صورتش ضالست و هادی معنوی. مولوی. چونکه از میخانه مستی ضال شد تسخر و بازیچۀ اطفال شد. مولوی. وحشتت همچون موکل می کشد که بجوی ای ضال منهاج رشد. مولوی. - ضال ّبن ضال، شتمی است عربان را. (منتهی الارب). یُقال: ضال ٌ بال، اتباع. (مهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضال ّ، غلامی که راه خانه مولی گم کرده بی قصد اباق. بخلاف آبق که قصد گریز نیز دارد. کذا فی الجرجانی. در اصطلاح فقهی ضال ّ، انسان یا حیوان گمشده است
درخت که از آن کمان کنند، کنار که از باران آب بخورد، کنار دشتی یا درخت دیگر، کنار، درخت کنار دشتی، (منتخب اللغات)، میوه ای است سرخ چون عناب و آن را بفارسی کنار خوانند و بعربی ثمرهالسّدر خوانند و در هندوستان ببر گویند، (آنندراج) (برهان)، اسم سدر جبلی است، سدر، (تذکرۀ انطاکی)، سدر دشتی، نام ثمر سدر است، درختی است در بادیه و ذکرش در اشعار بسیار آمده، (نزهه القلوب)
درخت که از آن کمان کنند، کُنار که از باران آب بخورد، کُنار دشتی یا درخت دیگر، کُنار، درخت کُنار دشتی، (منتخب اللغات)، میوه ای است سرخ چون عناب و آن را بفارسی کُنار خوانند و بعربی ثمرهالسّدر خوانند و در هندوستان بِبْر گویند، (آنندراج) (برهان)، اسم سدر جبلی است، سدر، (تذکرۀ انطاکی)، سدر دشتی، نام ثمر سدر است، درختی است در بادیه و ذکرش در اشعار بسیار آمده، (نزهه القلوب)
کننده کار. عمل کننده. ج، فاعلون، فعله. (از اقرب الموارد) : تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل. منوچهری. ، (اصطلاح نحو) آنچه فعل یا شبه فعل را به آن نسبت دهند. (تعریفات). نزد نحویان چیزی است که فعل یا شبه فعل را بدان نسبت دهند و پیش از فعل درمی آید زیرا بدان قیام میکند، و مراد از فاعل اسمی حقیقی یا مضمر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1148). هر فعلی به کننده یا به ذاتی باید متعلق باشد که عمل فعل مزبور به او اسناد داده شود، و ذات مذکور را فاعل یا مسندالیه گویند. (دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج 1ص 115) ، (اصطلاح فلسفه) آنچه از کلمه فاعل مفهوم و اراده میشود کننده کار و انجام دهنده فعلی است که فعل او مقرون به اختیار و اراده اش باشد، و از این جهت است که عنوان فاعلیت در موردی صادق است که ولو یک ’آن’ هم باشد متلبس به فاعلیت نباشد، و به عبارت دیگر از لحاظ مفهوم عرفی فاعل به کسی گویند که فعلش مقرون به اراده اش باشد. در اصطلاح فلسفه اکثرکلمه فاعل مرادف با علت آمده است. فلاسفه فاعل را برحسب تقسیم اولیه به دو قسم کرده اند: یکی فاعل مختارو دیگری فاعل موجب. بالجمله کلمه فاعل در فلسفه مقابل قابل به کار برده شده و بمعنای تأثیرکننده است، چنانکه قابل بمعنی قبول کننده اثر از فاعل است. ابوالبرکات بغدادی میگوید: فاعل به چیزی گفته میشود که در امری تأثیر کند و تأثیر آن سبب استحالۀ متأثرشود. صدرا گوید: فلاسفۀ الهی از کلمه فاعل ’مبدء ومفید وجود’ را اراده میکنند و فلاسفۀ طبیعی ’مبدء حرکت’ را اراده مینمایند، و آنچه شایسته تر به اسم فاعل است همان معنای اول باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی صص 223-224)
کننده کار. عمل کننده. ج، فاعلون، فَعَله. (از اقرب الموارد) : تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل. منوچهری. ، (اصطلاح نحو) آنچه فعل یا شبه فعل را به آن نسبت دهند. (تعریفات). نزد نحویان چیزی است که فعل یا شبه فعل را بدان نسبت دهند و پیش از فعل درمی آید زیرا بدان قیام میکند، و مراد از فاعل اسمی حقیقی یا مضمر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1148). هر فعلی به کننده یا به ذاتی باید متعلق باشد که عمل فعل مزبور به او اسناد داده شود، و ذات مذکور را فاعل یا مسندالیه گویند. (دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج 1ص 115) ، (اصطلاح فلسفه) آنچه از کلمه فاعل مفهوم و اراده میشود کننده کار و انجام دهنده فعلی است که فعل او مقرون به اختیار و اراده اش باشد، و از این جهت است که عنوان فاعلیت در موردی صادق است که ولو یک ’آن’ هم باشد متلبس به فاعلیت نباشد، و به عبارت دیگر از لحاظ مفهوم عرفی فاعل به کسی گویند که فعلش مقرون به اراده اش باشد. در اصطلاح فلسفه اکثرکلمه فاعل مرادف با علت آمده است. فلاسفه فاعل را برحسب تقسیم اولیه به دو قسم کرده اند: یکی فاعل مختارو دیگری فاعل موجب. بالجمله کلمه فاعل در فلسفه مقابل قابل به کار برده شده و بمعنای تأثیرکننده است، چنانکه قابل بمعنی قبول کننده اثر از فاعل است. ابوالبرکات بغدادی میگوید: فاعل به چیزی گفته میشود که در امری تأثیر کند و تأثیر آن سبب استحالۀ متأثرشود. صدرا گوید: فلاسفۀ الهی از کلمه فاعل ’مبدء ومفید وجود’ را اراده میکنند و فلاسفۀ طبیعی ’مبدء حرکت’ را اراده مینمایند، و آنچه شایسته تر به اسم فاعل است همان معنای اول باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی صص 223-224)
اسب که در دم آن سپیدی باشد. (منتهی الارب). ذوالشعل. (اقرب الموارد). رجوع به شعل شود، رجل شاعل، مرد پریشان غارت. (منتهی الارب). ای ذواشعال. (اقرب الموارد) ، آتش افروز، تابدار. شعله دار. (ناظم الاطباء)
اسب که در دم آن سپیدی باشد. (منتهی الارب). ذوالشعل. (اقرب الموارد). رجوع به شَعَل شود، رجل شاعل، مرد پریشان غارت. (منتهی الارب). ای ذواِشعال. (اقرب الموارد) ، آتش افروز، تابدار. شعله دار. (ناظم الاطباء)
سرفه کننده. (از شرح قاموس) ، گلو است، یعنی سرفه کننده. (شرح قاموس). حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، الفم. (ذیل اقرب الموارد). دهان: علی اثر عجاع لطیف مصیره یمج لعاع العضرس الجون ساعله ابن مقبل (از ذیل اقرب الموارد). ، شتر ماده ای است که به او سرفه باشد. (شرح قاموس). ناقه که او را سرفه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
سرفه کننده. (از شرح قاموس) ، گلو است، یعنی سرفه کننده. (شرح قاموس). حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، الفم. (ذیل اقرب الموارد). دهان: علی اثر عجاع لطیف مصیره یمج لعاع العضرس الجون ساعله ابن مقبل (از ذیل اقرب الموارد). ، شتر ماده ای است که به او سرفه باشد. (شرح قاموس). ناقه که او را سرفه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
محمد ارتضاعلی خان (بهادر) صفوی المدراسی. متوفی بسال 1270هجری قمری او راست: 1- الرساله المسماه بالتصریح المحشی فی فن ّالمنطق، که با حواشی مولوی غلام رسول در هامش آن بسال 1303 بچاپ رسیده. 2- النفائس الارتضیه فی شرح الرساله العزیزیه مع حاشیهالمنهیه، متن از شیخ عبدالعزیز الدهلوی است در معانی و بیان، در حیدرآباد بسال 1289هجری قمری بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات)
محمد ارتضاعلی خان (بهادر) صفوی المدراسی. متوفی بسال 1270هجری قمری او راست: 1- الرساله المسماه بالتصریح المحشی فی فن ّالمنطق، که با حواشی مولوی غلام رسول در هامش آن بسال 1303 بچاپ رسیده. 2- النفائس الارتضیه فی شرح الرساله العزیزیه مع حاشیهالمنهیه، متن از شیخ عبدالعزیز الدهلوی است در معانی و بیان، در حیدرآباد بسال 1289هجری قمری بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات)