دادگاه، عدالت خانه، دفترخانه دفتر حساب، ادارۀ حسابداری، در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا دفتر محاسبات دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد دیوان استیفا: اداره یا محلی که مالیات ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد، دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دار الاستیفا دیوان برید: دفتر پست، اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می دادند که به مقصد برسانند دیوان بلخ: گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می داده و بی گناهان را محکوم می ساخته، اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می کنند دیوان تمیز: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند، دیوان کشور دیوان خراج: محل جمع آوری مالیات ها دیوان رسائل: دار الانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامه ها و فرمان های خلیفه یا پادشاه دیوان قضا: ادارۀ اجرای احکام شرعی دیوان کشور: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند دیوان محاسبات: اداره ای در وزارت دارایی که به حساب های کل کشور رسیدگی میکند دیوان مظالم: دیوان رسیدگی به شکایت ها
دادگاه، عدالت خانه، دفترخانه دفتر حساب، ادارۀ حسابداری، در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا دفتر محاسبات دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد دیوان استیفا: اداره یا محلی که مالیات ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد، دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دار الاستیفا دیوان برید: دفتر پست، اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می دادند که به مقصد برسانند دیوان بلخ: گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می داده و بی گناهان را محکوم می ساخته، اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می کنند دیوان تمیز: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند، دیوان کشور دیوان خراج: محل جمع آوری مالیات ها دیوان رسائل: دار الانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامه ها و فرمان های خلیفه یا پادشاه دیوان قضا: ادارۀ اجرای احکام شرعی دیوان کشور: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند دیوان محاسبات: اداره ای در وزارت دارایی که به حساب های کل کشور رسیدگی میکند دیوان مظالم: دیوان رسیدگی به شکایت ها
صفه و طاق. (برهان). صفه و طاق عموماً و طاق و عمارتی را گویند که شکل آن محرابی وهلالی باشد خصوصاً. (آنندراج). نشستنگاه بلند که بر آن سقف باشد در کوشک و دالان بزرگ. (غیاث). خانه پیش گشاده. (دهار). درگاه. (مهذب الاسماء). طاق و نشستنگاه بزرگان. (صحاح الفرس). طاق بلند و نشستنگاه پادشاهان بود. رواق. (اوبهی). و بقول زالمان مشتق از کلمه پهلوی فارسی ’بان’ به معنی خانه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ای منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. بایوان او بود تا یک دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه. فردوسی. ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند. فردوسی. گر ایوان من سر بکیوان کشید همان شربت مرگ باید چشید. فردوسی. از میان ندما چشم بدو دارد و بس چه بایوان چه به مجلس چه بمیدان چه بخوان. فرخی. در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مداین مرترا ایوان و خم سازد. فرخی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. نه در گنج ماند و نه در خانه جای نه در باغ و ایوان و نه در سرای. اسدی. چون دل لشکر ملک نگاه ندارد درگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پیش آیدش بود که بمیدان خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان. ابوحنیفۀ اسکافی. گویی درشت و تیره همی بینم آویخته ز نادره ایوانی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 477). قصری کنم قصیدۀ خود را درو از بیتهاش گلشن و ایوان کنم. ناصرخسرو. وگرش ایوان و تخت از سیم و زر است مرا از علم و دین تختست و ایوان. ناصرخسرو. پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان اوساخت. (نوروزنامه). چون به ایوان برآمد حاجبان او را تا پیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا). کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب. سوزنی. ری خرآس است و خراسان شب ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند. خاقانی. اندرایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده ام. خاقانی. بصحرایی شدند از صحن ایوان بسرسبزی چو خضر از آب حیوان. نظامی. گفت ز نقشی که در ایوان اوست در بسپیدی نه چو دندان اوست. نظامی. چو من یارت بدم در کاخ و ایوان همیخوردم میی در باغ و بستان. نظامی. گر نخواهد زیست جان بی این بدن پس فلک ایوان که خواهد بدن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 308). دیوار سرایت را نقاش نمی باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت. سعدی (کلیات چ مصفا ص 405). درآمد به ایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی. سعدی. خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوانست. سعدی. هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ.
صفه و طاق. (برهان). صفه و طاق عموماً و طاق و عمارتی را گویند که شکل آن محرابی وهلالی باشد خصوصاً. (آنندراج). نشستنگاه بلند که بر آن سقف باشد در کوشک و دالان بزرگ. (غیاث). خانه پیش گشاده. (دهار). درگاه. (مهذب الاسماء). طاق و نشستنگاه بزرگان. (صحاح الفرس). طاق بلند و نشستنگاه پادشاهان بود. رواق. (اوبهی). و بقول زالمان مشتق از کلمه پهلوی فارسی ’بان’ به معنی خانه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ای منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. بایوان او بود تا یک دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه. فردوسی. ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند. فردوسی. گر ایوان من سر بکیوان کشید همان شربت مرگ باید چشید. فردوسی. از میان ندما چشم بدو دارد و بس چه بایوان چه به مجلس چه بمیدان چه بخوان. فرخی. در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مداین مرترا ایوان و خم سازد. فرخی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. نه در گنج ماند و نه در خانه جای نه در باغ و ایوان و نه در سرای. اسدی. چون دل لشکر ملک نگاه ندارد درگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پیش آیدش بود که بمیدان خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان. ابوحنیفۀ اسکافی. گویی درشت و تیره همی بینم آویخته ز نادره ایوانی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 477). قصری کنم قصیدۀ خود را درو از بیتهاش گلشن و ایوان کنم. ناصرخسرو. وگرش ایوان و تخت از سیم و زر است مرا از علم و دین تختست و ایوان. ناصرخسرو. پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان اوساخت. (نوروزنامه). چون به ایوان برآمد حاجبان او را تا پیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا). کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب. سوزنی. ری خرآس است و خراسان شب ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند. خاقانی. اندرایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده ام. خاقانی. بصحرایی شدند از صحن ایوان بسرسبزی چو خضر از آب حیوان. نظامی. گفت ز نقشی که در ایوان اوست دُر بسپیدی نه چو دندان اوست. نظامی. چو من یارت بدم در کاخ و ایوان همیخوردم میی در باغ و بستان. نظامی. گر نخواهد زیست جان بی این بدن پس فلک ایوان که خواهد بدن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 308). دیوار سرایت را نقاش نمی باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت. سعدی (کلیات چ مصفا ص 405). درآمد به ایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی. سعدی. خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوانست. سعدی. هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ.