جدول جو
جدول جو

معنی صیمکان - جستجوی لغت در جدول جو

صیمکان
(مَ)
شهری است به فارس از کورۀ اردشیر خرّه. (معجم البلدان). نام ولایتی است از ملک فارس. (برهان). رجوع به صمکان و سیمکان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیمگان
تصویر نیمگان
نیم نیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیمکانی
تصویر چیمکانی
فلوس، میوه ای دراز و تیره رنگ که دانه های آن مصرف دارویی دارد، درخت این میوه که گرمسیری با برگ های بزرگ و گل های زرد رنگ است، چونتور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضیمران
تصویر ضیمران
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه اسپرغم، اسفرغم، شاه سپرغم، سپرهم، اسپرغم، ضومران، اسفرم، شاه پرم، شاه سپرم، سپرم، شاسپرم، نازبو، سپرغم، شاه اسپرم، اسپرم، ونجنک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیمبان
تصویر سیمبان
کسی که مامور نگاهبانی سیم های برق یا تلگراف یا تلفن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامکان
تصویر لامکان
بی جا، بی مکان، در تصوف عالم غیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، پدران
فرهنگ فارسی عمید
آنکه مأمور نگهبانی سیمهای برق، تلگراف یا تلفن است، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان، (جغرافیای سیاسی کرمان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوره ای است در جبل در حدود طبرستان و نام آن به فارسی بمیان است. (معجم البلدان). رجوع به الجماهر بیرونی ص 70 و تاریخ ابن اثیر ج 3 ص 19 و فهرست تاریخ کرد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دو کرانۀدهان که ملتقای هر دو لب است. یا جای فراهم آمدن آب دهان در دو جانب لب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ مُ / ضَ مَ)
ضومران. ضومیران. (ابن البیطار). ضمیران. ریحان دشتی. نوعی از ریحان. نوعی است از ریحان دشتی. (منتخب اللغات). ریحان فارسی. (منتهی الارب). گیاهی است که شاه اسپرغم گویند. شاهسفرم. (مفاتیح). شاه اسپرغم، یعنی بوستان افروز. (دهار). شاهسپرم. شاسپرم. (مهذب الاسماء). شاهسفرم است و بادروج را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). تفلیسی. گل بستان افروز. نازبو. (غیاث). حبق الماء. پودنۀ لب جوی. پودنۀ جویباری. (ابن البیطار). پونه. فودنج النهری. کازیمیرسکی گوید: معنی این کلمه درست معین نیست، گیاهی است خوشبوی از جنس شاهسپرم. در عرب شاهسپرم را ضمیران گویند. ارجانی گوید که شاهسپرم گرم و خشک است در یک درجه و تخم او اسهال صفرایی را تسکین دهد، و طریق علاج او آن است که تخم او را بریان کنند و با آب سرد بکار برند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: آن را ضمیران نیز گویند و شاه اسفرم شیرازی خوانند، آن سبز بود نه چون کریانی (؟). صاحب جامع گوید فودنج جویی است و سهو کرده است، طبیعت وی گرم و خشک بود در دوم، و گویند سرد بود، محرورمزاج را نافع بود خاصه چون گلاب بر وی زنند، و بر جائی که سوخته باشد ضماد کنند نافعبود و قلاع را نافع بود. (اختیارات بدیعی). ضمیران. قیل انه الفوتنج. (تذکرۀ ضریر انطاکی) :
بستد (زمستان) عمامه های خزسبز ضیمران
بشکست حقه های زر و درّ میوه دار.
منوچهری.
از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.
منوچهری.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران.
منوچهری.
ز بان و ارغوان و اقحوان و ضیمران نو
جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی.
منوچهری.
مخایل سروری بکودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد.
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن.
سوزنی.
موی او گشته ز آفات جهان چون نسترن
روی او گشته ز احداث زمان چون ضیمران.
وطواط.
گر سنگ پذیرد آب جودش
زآتش زنه ضیمران ببینم.
خاقانی.
گرچه در غربت ز بی آبان شکسته خاطرم
زآتش خاطر به آبان ضیمران آورده ام.
خاقانی.
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند.
خاقانی.
گوئیا من نیم من آنکه بدم
خار را ضیمران همی یابم.
عطار.
جز همان میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران.
مولوی.
تو که گرد زعفرانی، زعفران
باش و آمیزش مکن با ضیمران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ مُ)
گرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خرمرود است که در شهرستان تویسرکان واقع است، و 327 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
بمعنی همان تخم ریحان است. (شرفنامۀ منیری) :
بر سر کاچی که دایم میزدم تشنیع و طعن
این زمان بر عذرخواهی تخمکان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
کتاب نان بگشا تا جواب برخوانی
خطی که بر ورقش شد ز تخمکان مسطور.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
از دیه های جبل به قم، (تاریخ قم ص 136)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز که در 53هزارگزی باختر شیراز و 6هزارگزی راه شوسۀشیراز بکازرون واقعست. (از فرهنگ جغرافیایی ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
موی زهار باشد و آن بالای شرمگاه مرد و زن است و آنرا به عربی عانه گویند. (از برهان). رمکان. رمه. رنب. رنبه. و رجوع به رمکان شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کذاب بخش خفرآباد شهرستان یزد که در 12 هزارگزی باختر خفرآباد و 7 هزارگزی راه ندوشن واقع است، ناحیه ایست کوهستانی با آب و هوای معتدل و 220 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش ششتمدشهرستان سبزوار و محدود است از طرف شمال و خاور به شهرستان نیشابور و از جنوب بدهستان ربع شامات و از باختر بدهستان تکاب و زمج، رود خانه کال شور از این دهستان سرچشمه میگیرد محصول زراعتی خوب ندارد و اهالی از سردرختی آن استفاده میکنند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، و نیز رجوع شود به تاریخ بیهق ص 184
قصبۀ مرکز دهستان بخش ششتمد شهرستان سبزوار، دارای 1394 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات و پبنه و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، یاقوت در معجم البلدان شامکان را قریه ای از قرای نیشابور ضبط کرده است که شاید با شامکان مذکور در فوق یکی باشد
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
دهی است از بخش لردگان شهرستان شهر کرد. واقع در 35هزارگزی لردگان. دارای 345 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شهرکی است خوش و از عجایب دنیا است از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی (پلی) برآن رود است، یک نیمۀ شهر که از اینجانب رود است برکوه نهاده ست و سردسیر است و رز انگور باشد بی اندازه، چنانکه قیمتی نگیرد و آن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنند و بعضی به دوشاب پزند و دیگر بجوشند و بسیکی کنند و سیکی عظیم باشد، چنانکه یکی را دو یا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد و سخت ارزان باشد و دیگر نیمه کی آن جانب رود است گرمسیر است و درختان خرما، ترنج و لیمو و مانند این باشد و در صمکان جامع و منبر است و مردم آنجا سلاح ور باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). رجوع به نزهت القلوب شود. لیسترنج دربلدان الخلافه الشرقیه این شهر را ذکر کرده، ولی نام آنرا صیمکان ضبط کرده است. (بلدان الخلافه الشرقیه ص 289). اصطخری نیز آنرا صیمکان نوشته و در فارسنامۀ ناصری نیز صمکان آمده. لیسترنج افزاید که این شهر راامروز سیمکان گویند - انتهی. رجوع به سیمکان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، گذشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیمگان
تصویر نیمگان
نیم نیم
فرهنگ لغت هوشیار
بدون جا بی مکان، عالم الوهیت: محتاج بدانه زمین نیست مرغی که بشاخ لامکان رفت. (عطار) بیجای، بیرون جای، بی مکان
فرهنگ لغت هوشیار
سرخس را گویند که گونه ای از آن بنام سرخس نر در مازندران فراوان است و عصاره آنرا جهت دفع کرم کدو (کدو دانه) بکار میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیمران
تصویر ضیمران
شاه اسپرم ناز بوی از گیاهان ونجنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخکان
تصویر شیخکان
(جمع شیخک که تصغیر مع التحقیر شیخ است) سالارکان بخرد نمایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صامغان
تصویر صامغان
دهانگوشگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمبان
تصویر سیمبان
آن که مامور نگاهبانی سیم های برق تلگراف یا تلفن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمیکان
تصویر تمیکان
موجودات جهان اهریمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیمکانی
تصویر چیمکانی
فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
جمع نیاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیاکان
تصویر نیاکان
اجداد، آباء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیرکان
تصویر زیرکان
اکیاس
فرهنگ واژه فارسی سره