جدول جو
جدول جو

معنی صیدح - جستجوی لغت در جدول جو

صیدح
(صَدَ)
نام ناقۀ ذوالرمه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صیدح
(صَ دَ)
مرد سخت بانگ. (منتهی الارب) ، اسب سخت آواز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
صیدح
بوف کوچ جغد نر
تصویری از صیدح
تصویر صیدح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صید
تصویر صید
جانوری را شکار کردن، اشکردن، اصطیاد، شکردن، شکریدن، اقتناص، بشکریدن، شکاریدن
صید حرم: جانوری که در سرزمین حرم (حوالی کعبه) باشد و کشتن و شکار کردن آن حرام است، برای مثال دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار / و ز آنچه با دل ما کرده ای پشیمان باش (حافظ - ۵۵۲)
صید شدن: شکار شدن، به دام افتادن
صید کردن: شکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیاح
تصویر صیاح
گاوچران، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی شامل ۲۲ ستاره به صورت مردی ایستاده که عصایی در دست دارد، گاوران، عوّاء، عوا، بقّار، حارس الشّمال، حارس السّماء، طارد الدبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیاح
تصویر صیاح
آواز بلند، بانگ
فرهنگ فارسی عمید
(صَ مَ دَ)
روز گرم و سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ رُ)
بانگ کردن مرد و خروس و جز آن. (از منتهی الارب). بانگ کردن خر و کلاغ. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن خروس. (زوزنی). بانگ فاخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
کفتار، روباه. (منتهی الارب). نامی است روباه را. (مهذب الاسماء) ، جانورکی است که در زمین خانه سازد و آنرا ناپدید کند، چادر درشت بافت، پادشاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قریه ای در مشرق مدینه و آب آن از شراج الحره است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
میر صیدی، یکی از شعرای ایران و از مردم تهران است. در عهد شاه سلیمان صفوی نشأت یافت و به هندوستان رفت و مورد محبت و احترام شاه جهان قرار گرفت و شاهزاده خانم جهان آرابیگم جائزۀ بزرگی به وی داد. وی بسال 1083 هجری قمری در آنجادرگذشت. دیوانی مشتمل بر 4000 بیت دارد. او راست:
در این فصل گل هرچه داری به می ده
مبادا که دیگر بهاری نیاید.
رجوع به آتشکدۀ آذر چ زوار ص 219 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان بوشهر، واقع در 61000 گزی خاور کنگان و 2000 گزی راه عمومی کنگان به پشتکوه. در جلگه قرار دارد. گرمسیری و مالاریائی است. سکنۀ آن 247 تن است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، خرما و مرکبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مرد بسیار بانگ کننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
امانت دارو معتمدعلیه، پادشاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یا)
از ستارگان، و از ثوابت و از صور شمالی است. حارس الشمال. راعی الشاء. عرقوب الاسد. طاردهالبرد. درک الاسد. بقار. گاوچران. رجوع به ثوابت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
ستارۀ سهی
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
سنگ پهناور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
جای خالی. (منتهی الارب) ، پشتۀ خورد و سخت وسنگین. (منتهی الارب). الاکمه الصغیره الصلبه الحجاره. (قطر المحیط) ، ثمره ای است سرخ تر از عناب. (منتهی الارب) ، سنگی است سیاه پهنا. (منتهی الارب). حجر عریض. (قطر المحیط) ، علم. (قطر المحیط) (منتهی الارب). ج، صدحان
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
جای هموار. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء). زمین سخت. صرداح
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
تناور: امراءه بیدح، زن تناور فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صی / صَ یَ)
بیماری است شتران را که بدان بینی آنها آب راند و بدان جهت سر را بلند دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ یُ)
جمع واژۀ صیود. رجوع به صیود شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صیود. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
کوه بزرگ و مرتفعی است به یمن در مخلاف جعفر و در قلۀ آن حصاری است موسوم به سماره. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثَرْ وَ)
شکار کردن، سر بلند داشتن از کبر، کج گردن شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
سنگ پهن. (منتهی الارب). الحجر العریض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صید
تصویر صید
شکار، آنچه از حیوانات شکاری بگیرند
فرهنگ لغت هوشیار
سختی آواز فرکوه بلند ترین کوه در زنجیره کوه ها، پشته خرد، تبر خون (عناب درشت) از گیاهان، سرخ سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیاح
تصویر صیاح
فریاد کردن آنکه بانگ کند و صیحه بزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیداح
تصویر صیداح
فغانگر پر بانگ
فرهنگ لغت هوشیار
جانوران شکاری که گوشت خوردنی ندارند، شاهنما کسی که خود را شاه وا نمود کند، سیم نما سنگ سپید، بویه فروش (عطار) که خود را دارو شناس جا بزند، خرمگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صادح
تصویر صادح
آوازه خوان خواننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صید
تصویر صید
((صَ))
شکار کردن، شکار، آن چه که شکار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صیاح
تصویر صیاح
((ص))
بانگ کردن، آواز دادن
فرهنگ فارسی معین
شکار، طعمه، نخجیر، اقتناص
متضاد: صیاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد