جدول جو
جدول جو

معنی صویق - جستجوی لغت در جدول جو

صویق
(صَ)
سویق. پست. رجوع به پست شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صدیق
تصویر صدیق
(پسرانه)
بنده خالص خداوند، بسیار راستگو و درستکار، لقب حضرت یوسف (ع) پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
راستگو، مهربان، مخلص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
بندۀ خالص خداوند، راستگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سویق
تصویر سویق
آرد نرم، آرد جو یا گندم، شراب
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
تابان از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ دَ)
تصغیر صدق (ضد کذب). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دوست. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی). ج، اصدقاء. صدقاء. صدقان. جج، اصادق. (منتهی الارب). دوست خالص ضد عدوّ. یکدل. یکدله. هوالذی لم یدع شیئاً مما اظهره باللسان الا حققه بقلبه و عمله. (تعریفات جرجانی) : چون ایشان رادرنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربایست بدست نیایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166).
چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد
نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه 15هزارگزی جنوب باختری اورمیه. 2هزارگزی جنوب راه ارابه رو زیوه. کوهستانی. سردسیر. سالم. سکنۀ آن 25 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صریقه است. رجوع به صریقه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ثوب ٌ صفیق، جامۀ سخت باف. (منتهی الارب). جامۀ سفت بافته و تنک نبافته باشد. (غیاث اللغات). جامۀ تنک بافته. (مهذب الاسماء). هنگفت بافته. برشته بافته. ریزبافت، وجه صفیق، روی شوخ و بی باک. (منتهی الارب). روئی سخت پوست. (مهذب الاسماء). روی سخت که حیانداشته باشد. (غیاث اللغات). بی شرم. بیحیا. وقیح
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مواضعی بوده است در بطیحۀ واسط بین آن و بغداد دارالملک ابونصر مهذب الدوله بوده است... (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ دَیْ یِ)
تصغیر صدیق است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ وَ)
موضعی است از عقیق مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
راست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
کوهی است که پائین آن از کنانه و قسمتی دیگراز آن مر هذیل راست. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سوق، بازار، ج، صوقاوات، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ وی یَ)
خشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِدْدی)
یکی از درجات خمسۀ دینی مانویه است: معلمین درجۀ اول مشمسین. دویم قسسین. سوم صدیقین..
لغت نامه دهخدا
(صِدْ دی)
لقب یوسف پیغامبر:
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد.
خاقانی.
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری.
خاقانی.
آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق
جائی بفروشد که خریدار نباشد.
سعدی.
رجوع به یوسف شود
لغت نامه دهخدا
(صِدْ دی)
مرد بسیارصدق. دائم الصدق. آنکه قول خود را بفعل خود راست گرداند. (منتهی الارب). سخت راستگو. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء). بسیار راستگو. (غیاث اللغات) :
توفیق رفیق اهل تصدیق شود
زندیق در این طریق صدیق شود.
خاقانی.
اندر این هفته هشت نه صدیق
مصطفی را بخواب دیده ستند.
خاقانی.
، کسی را گویند که در تصدیق آنچه بر رسول خدا صلی اﷲ علیه و سلم آمده است کامل بود بعلم قول و فعل بصفاء باطن و قربی که او راست بباطن پیغمبر و بدین جهت است که در کتاب خدا مرتبه ای بین نبی و صدیق فاصله نشده است که فرماید: فاولئک مع الذین انعم اﷲ علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. (قرآن 69/4) (کذا فی اصطلاحات الصوفیه از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صِدْدی)
لقب ابوبکر بن ابی قحافه است:
وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق
وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر.
ناصرخسرو.
صدیق بصدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود.
نظامی.
تریاک در دهان رسول آفرید حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا.
سعدی.
رجوع به ابی بکر بن ابی قحافه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پست. (دهار) (منتهی الارب). پست که بهندی ستوگویند. (آنندراج) (غیاث). پست. تلخان و آنرا از هفت چیز کنند: گندم، جو، نبق، سیب، کدو، حب الرّمان، سنجد. و هر یک را بنام آن چیز خوانند. (بحر الجواهر).
- سویق الارزه، تلخان برنج.
- سویق التفاح، تلخان سیب.
- سویق الحنطه، تلخان گندم.
- سویق الخرنوب و الغبیرا.
- سویق الرمان. سویق الشعیر. سویق القرع.
- سویق النبق.
برای شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
، می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شراب یا شیرینی: قیل لابی نواس صف لنا الاشربه. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه. و اما السویق فبلغه العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامه حاموها حول الحق فلم یصیبوه. (شرح شریشی بر مقامات حریری، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آواز هر چیز. به عین مهمله بهتر است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
ابوالحسن. نام رودی نزدیک حلب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رود خانه حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80باب دکان دارد. ادارۀ شیلات، گمرک و مرکز دستۀ ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ثُ / ثَ)
راندن از پس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صلیق
تصویر صلیق
تابان، نرم و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
دوست، یار بسیار راستگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیق
تصویر صفیق
پر رو بی شرم، جامه سفت باف، پوست درشت پوست کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوق
تصویر صوق
راندن از پس بازار
فرهنگ لغت هوشیار
آرد سپید جویا گندم از ریشه پارسی ساغک (ساگ یا ساغ کوچک) آرد نرم (از جو گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
((صَ))
دوست، دوست خالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
((ص دُ))
بسیار راست گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سویق
تصویر سویق
((سَ))
آرد نرم (از جو، گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب، خمر
فرهنگ فارسی معین