بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، بد، ژون، فغ، آیبک، بغ، طاغوت، جبت، وثن، شمسه، ایبک دلبر، معشوق زیبا، لعبت، سرو خوش رفتار، چشم و چراغ
بُت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، بُد، ژون، فَغ، آیبَک، بَغ، طاغوت، جِبت، وَثَن، شَمسِه، ایبَک دلبر، معشوق زیبا، لُعبَت، سَروِ خُوش رَفتار، چِشم و چِراغ
دهی از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 9 هزارگزی جنوب باختری شاهی در دامنه واقع است. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی است. 550 تن سکنه دارد. محصول آن برنج، پنبه، غلات، صیفی، مرکبات و مختصر ابریشم درآنجا بعمل می آید. شغل اهالی زراعت، تهیۀ زغال و گاوداری است. صنایع دستی آنان بافتن پارچه های پشمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 9 هزارگزی جنوب باختری شاهی در دامنه واقع است. هوای آن معتدل، مرطوب و مالاریایی است. 550 تن سکنه دارد. محصول آن برنج، پنبه، غلات، صیفی، مرکبات و مختصر ابریشم درآنجا بعمل می آید. شغل اهالی زراعت، تهیۀ زغال و گاوداری است. صنایع دستی آنان بافتن پارچه های پشمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
بت. (منتهی الارب) (غیاث) (دهار). وثن. فغ. بد. ج، اصنام: خم آورده از بار شاخ سمن صنم شد گل و گشته بلبل شمن. فردوسی. وثاق او چو بهار است و او در آن صنم است سرای او چو بهشت است و او در آن حور است. فرخی. بجان خلق برآمد پدید عدل خدای نه بر تن و درم و مال کآن همه صنم است. ناصرخسرو. باد اقبال در پرستش او تا شمن در پرستش صنم است. مسعودسعد. هم نمودار سجود صمد است شمنان را که هوای صنم است. خاقانی. در جمله صنمها پنج صنم بود از زر سرخ ساخته. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 413). گر جمله صنم ها را صورت به تو مانستی شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد. سعدی. ، در محاوره فارسیان بمناسبت خوبی صورت بر معشوق اطلاق کنند. (غیاث اللغات). خوبروی. نکوروی: همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما از آتش دل آتش پرست شاماریم. منطقی رازی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). فتنه شدم بر آن صنم کش بر خاصه بدان دو نرگس دلکش بر. دقیقی. چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی بمیان پرنا. منوچهری. آن صنم را ز گاز و ازنشکنج تن بنفشه شد و دو لب نارنج. عنصری. از دل صنما مهر تو بیرون کردم وآن کوه غم ترا به هامون کردم. قابوس وشمگیر. گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم. مسعودسعد. صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک رخسار او نگر صنما منگر آینه. خاقانی. چو دیدم کآن صنم را لعل شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. صورت نبندد ای صنم بی زلف تو آرام دل دل فتنه شد بر زلف تو ای ف تنه ایام دل. عطار. هر شب صنمی در بر گیرند. (گلستان). بیاکه وقت شناسان دو کون نفروشند به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی. حافظ. همه از تو خوش بود ای صنم چه وفا کنی چه جفا کنی. هاتف. ، (اصطلاح تصوف) هر چیزیست که بنده را از حق بازدارد و در مجمعالسلوک است. آنچه ترا از حق بازدارد آن بت تو باشد، یعنی آنچه بازدارد ترا از ذکر حق و تجلیات اسمائی و صفاتی او تعالی پس آن بت توست. از آنکه هرچه تو در بند آنی بندۀ آنی. و در کشف اللغات گوید: بت در اصطلاح سالکان عبارتست ازمظهر هستی مطلق که آن حق است، پس بت من حیث الحقیقه، حق باشد باطل و عبث نیست و بت پرست را که حق پرست گویند از این جهت است که حق بصورت بت ظهور نموده است، وقضی ربک الا تعبدوا الا ایاه، پس چون درست آمد بالضروره جمله عابد حق باشند. فافهم - انتهی. و در بعضی رسائل گوید: صنم حقیقت روحیه را گویند در ظهور تجلی صورت صفاتی. و نیز بعضی پیر کامل آمده است - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون)، قوت و طاقت بنده، {{مصدر}} پلید و بد شدن بوی، {{اسم مصدر}} پلیدی بوی. منتهی الارب)
بت. (منتهی الارب) (غیاث) (دهار). وثن. فغ. بُد. ج، اصنام: خم آورده از بار شاخ سمن صنم شد گل و گشته بلبل شمن. فردوسی. وثاق او چو بهار است و او در آن صنم است سرای او چو بهشت است و او در آن حور است. فرخی. بجان خلق برآمد پدید عدل خدای نه بر تن و درم و مال کآن همه صنم است. ناصرخسرو. باد اقبال در پرستش او تا شمن در پرستش صنم است. مسعودسعد. هم نمودار سجود صمد است شمنان را که هوای صنم است. خاقانی. در جمله صنمها پنج صنم بود از زر سرخ ساخته. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 413). گر جمله صنم ها را صورت به تو مانستی شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد. سعدی. ، در محاوره فارسیان بمناسبت خوبی صورت بر معشوق اطلاق کنند. (غیاث اللغات). خوبروی. نکوروی: همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما از آتش دل آتش پرست شاماریم. منطقی رازی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). فتنه شدم بر آن صنم کش بر خاصه بدان دو نرگس دلکش بر. دقیقی. چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی بمیان پرنا. منوچهری. آن صنم را ز گاز و ازنشکنج تن بنفشه شد و دو لب نارنج. عنصری. از دل صنما مهر تو بیرون کردم وآن کوه غم ترا به هامون کردم. قابوس وشمگیر. گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم. مسعودسعد. صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک رخسار او نگر صنما منگر آینه. خاقانی. چو دیدم کآن صنم را لعل شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. صورت نبندد ای صنم بی زلف تو آرام دل دل فتنه شد بر زلف تو ای ف تنه ایام دل. عطار. هر شب صنمی در بر گیرند. (گلستان). بیاکه وقت شناسان دو کون نفروشند به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی. حافظ. همه از تو خوش بود ای صنم چه وفا کنی چه جفا کنی. هاتف. ، (اصطلاح تصوف) هر چیزیست که بنده را از حق بازدارد و در مجمعالسلوک است. آنچه ترا از حق بازدارد آن بت تو باشد، یعنی آنچه بازدارد ترا از ذکر حق و تجلیات اسمائی و صفاتی او تعالی پس آن بت توست. از آنکه هرچه تو در بندِ آنی بندۀ آنی. و در کشف اللغات گوید: بت در اصطلاح سالکان عبارتست ازمظهر هستی مطلق که آن حق است، پس بت من حیث الحقیقه، حق باشد باطل و عبث نیست و بت پرست را که حق پرست گویند از این جهت است که حق بصورت بت ظهور نموده است، وقضی ربک الا تعبدوا الا ایاه، پس چون درست آمد بالضروره جمله عابد حق باشند. فافهم - انتهی. و در بعضی رسائل گوید: صنم حقیقت روحیه را گویند در ظهور تجلی صورت صفاتی. و نیز بعضی پیر کامل آمده است - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون)، قوت و طاقت بنده، {{مَصدَر}} پلید و بد شدن بوی، {{اِسمِ مَصدَر}} پلیدی بوی. منتهی الارب)
در علم عروض اسقاط وتد مفروق از آخر جزء، چنان که از مفعولات، مفعو باقی بماند و به جای آن فع لن بگذارند و آن را اصلم می گویند، از بیخ و بن بریدن، کندن گوش یا بینی
در علم عروض اسقاط وتد مفروق از آخر جزء، چنان که از مفعولات، مفعو باقی بماند و به جای آن فع لن بگذارند و آن را اصلم می گویند، از بیخ و بن بریدن، کندن گوش یا بینی
بریدن از بن گوش یا بینی را بریدگی قطع (گوش و بینی)، اسقاط و تد وفعولات است مفعو بماند فع لن به جای آن بنهند و فع لن چون از مفعولات خیزد آن را اصلم خوانند
بریدن از بن گوش یا بینی را بریدگی قطع (گوش و بینی)، اسقاط و تد وفعولات است مفعو بماند فع لن به جای آن بنهند و فع لن چون از مفعولات خیزد آن را اصلم خوانند
پارسی تازی گشته سنج زدن آوا در آوردن از توپال (فلز) پارسی تازی گشته سنج از ابزار های خنیا سنج دو پرهون توپالی (دائره فلزی) است که در کیان هر پرهون دسته چرمین نهاده اند و از بر هم زدن آن ها آوا بر می خیزد در بیشتر واژه نامه ها صنج را تازی گشته چنگ پارسی نیز دانسته اند که آن ابزار دیگری است در خنیا که تارهای سیمی دارد چنگ، دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی بانگشتان پیوندد صنج را پس از بند کردن بانگشتان به یکدیگر زنند تا آوازی از آن بر آید
پارسی تازی گشته سنج زدن آوا در آوردن از توپال (فلز) پارسی تازی گشته سنج از ابزار های خنیا سنج دو پرهون توپالی (دائره فلزی) است که در کیان هر پرهون دسته چرمین نهاده اند و از بر هم زدن آن ها آوا بر می خیزد در بیشتر واژه نامه ها صنج را تازی گشته چنگ پارسی نیز دانسته اند که آن ابزار دیگری است در خنیا که تارهای سیمی دارد چنگ، دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی بانگشتان پیوندد صنج را پس از بند کردن بانگشتان به یکدیگر زنند تا آوازی از آن بر آید
کوفتن، تنه زدن، بر خورد با دشواری صدمین: نادرست نویسی سدم سدمین (همگی واژه های پارسی که با سد آغاز می شود در روش فارسی نویسان با صاد می آید که نادرست است) کوفتن به هم کوفتن، کاری سخت رسیدن، از مرتبه صد
کوفتن، تنه زدن، بر خورد با دشواری صدمین: نادرست نویسی سدم سدمین (همگی واژه های پارسی که با سد آغاز می شود در روش فارسی نویسان با صاد می آید که نادرست است) کوفتن به هم کوفتن، کاری سخت رسیدن، از مرتبه صد