جدول جو
جدول جو

معنی صنف - جستجوی لغت در جدول جو

صنف
گروهی از افراد که در زمینه ای خاص فعالیت دارند، نوع، گونه، رسته، پیشه ور
تصویری از صنف
تصویر صنف
فرهنگ فارسی عمید
صنف
(صَ)
موضعی است در بلاد هند یا چین که عود صنفی بدان منسوب است. (از معجم البلدان). رجوع به حدود العالم ص 41 و اخبار الصین و الهند ص 9 شود
لغت نامه دهخدا
صنف
(صَ)
نوع. گونه. ج، اصناف. (منتهی الارب). رجوع به صنف شود
لغت نامه دهخدا
صنف
(صُ)
جمع واژۀ اصنف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صنف
(صِ)
پاره ای ازهر چیزی. (منتهی الارب). گونه از هر چیزی. (دهار). طبقه. رسته. گون. ج، اصناف، صنوف، نوع. (منتهی الارب) : احمد ینالتکین پیش آمد...بگذشت از سرهنگان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). و همیشه حکمای هر صنف از اهل علم میکوشیدند. (کلیله و دمنه) ، (اصطلاح منطق) نوع مقید به صفات عرضی کلی. (غیاث اللغات از بحر الجواهر). بعضی به این وضع تصریح کنند که صنف بمعنی قسمی از اقسام هر نوع از انواع موجودات است، چنانکه حیوان جنس است و انواع او بقر و فرس وجمل و انسان... همچنین اقسام نوع را صنف نامند، چنانچه اصناف نوع فرس، ترکی و تازی... و کوهی است و اصناف نوع انسان، چینی و رومی و هندی. (غیاث اللغات).
- صنف الثوب، حاشیۀ جامه. (منتهی الارب).
، هر گروه و دسته و طبقه از پیشه وران و صاحبان حرفه و کسبۀهمشغل چنانکه صنف بزاز، صنف قصاب، صنف کلاهدوز، صنف کفاش و غیره
لغت نامه دهخدا
صنف
افراد یک نوع، گونه، جمع اصناف
تصویری از صنف
تصویر صنف
فرهنگ لغت هوشیار
صنف
((ص))
رسته، جمع اصناف
تصویری از صنف
تصویر صنف
فرهنگ فارسی معین
صنف
جنس، نوع، رسته، سنخ، طبقه، فرقه، قسم، پیشه، حرفه، دسته، رده، کلاس، گونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنم
تصویر صنم
(دخترانه)
بت، معشوق، دلبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صدف
تصویر صدف
(دخترانه)
نوعی جانور نرم تن که قدما اعتقاد داشتند اگر قطره باران در آن جا بگیرد به مروارید تبدیل می شود، نام سه ستاره به شکل مثلث
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف شده، کتاب مرتب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف کننده، نویسندۀ کتاب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَنْ نِ)
مرتب کننده کتاب. (ناظم الاطباء). مبوب. تبویب کننده. آنکه کتاب تصنیف می کند و ترتیب می دهد. تصنیف کننده و نویسندۀ کتاب. (ناظم الاطباء). مطلق تصنیف کننده. (آنندراج). نویسندۀ کتاب. نگارندۀ جزوه و رساله و کتاب. معمولاً بین مصنف و مؤلف فرق گذارند بدین معنی که مصنف کسی را گویند که همه یا بیشتر مطالب و محتوای کتاب اندیشۀ خود او و به ابتکار خود اوست ولی مؤلف کسی است که همه یا بیشتر مطالب را از دیگران گرد آورد و گاهی نیز بین آن دو فرقی نگذارند چنانکه درگذشته نیز چنین بوده و سعدی در گلستان مصنف را با مؤلف، و تصنیف را با تألیف مترادف آورده است: بیدپای برهمن که مصنف اصل است از جملۀ اولیا و وزرای او بوده است. (کلیله و دمنه). رسمی قدیم است... که مؤلف و مصنف در تشبیب سخن و دیباچۀ کتاب طرفی از ثنای مخدوم و شمتی از دعای ممدوح اظهار کند. (چهارمقاله ص 3).
زیشان شنو دقیقۀ فقر ازبرای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان.
خاقانی.
چنانکه رسم مؤلفان است و دأب مصنفان. (گلستان) ، سازندۀ نقشها در اصولات و الحان را نیز گویند. (از آنندراج). سازندۀ نقشها در اصول والحان موسیقی:
کیست آن مرد مصنف که ز بسیاری جهل
نکند فرق نوا را ز سرود حیوان.
شفایی (از آنندراج).
، گیاهی که دارای رنگهای گوناگون و میوه های مختلف بود. (ناظم الاطباء) ، در بیت ذیل که به نام نظام قاری دریادداشتهای لغت نامه آمده است معنی کلمه روشن نیست:
ز لا وسمه زرها به نامش زدند
علم از مصنف به بامش زدند.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(مُ صَنْ نَ)
کتاب مرتب شده. (ناظم الاطباء). تصنیف شده. ج، مصنفات، مبوب. طبقه بندی شده: التصنیف، تمییز الاشیاء بعضها من بعض، و صنف الاشیاء، جعلها اصنافاً. (زمخشری از یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثین، کتابی که مرتب بر ابواب مسائل فقهی باشد. مقابل مسند، که مرتب است بر اسماء صحابه. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح علمای حدیث، مجرد کلام ائمۀ معصومین ’اصل’ است در مقابل ’کتاب’. و ’مصنف’ آن است که در آن علاوه بر کلام ائمه از خود مؤلف یا به نقل از دیگری نیز بیاناتی هست. این قبیل کتابها را مصنفات نامند. (از خاندان نوبختی ص 71) ، درختی که دو گونه برگ دارد، خشک و تر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ نِ فَ)
صنفهالثوب، حاشیۀ جامه هرچه باشد یا حاشیۀ آن جانب که ریشه و پرزه دارد یا آن جانب که ندارد، جانب. ناحیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ)
نسبت است به صنف و صنف. رجوع به صنف شود
لغت نامه دهخدا
خراشیدن و پوست کنده شدن لب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکافته شدن ساق. (از اقرب الموارد) ، آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شترمرغ نر خراشیده ساق. (منتهی الارب) (آنندراج). الظلیم المتقشرالساقین. (اقرب الموارد). ج، صنف.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنف
تصویر دنف
هماره بیمار، آفتاب زردی بیماری همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنف
تصویر آنف
فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنفره
تصویر صنفره
پارسی تازی گشته سنباده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنف
تصویر رنف
بیدمشک بهرامه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنف
تصویر جنف
میل کردن، ظلم کردن، ستم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده کتاب، مرتب کننده کتاب، نگارنده جزوه و کتاب و رساله، تصنیف کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنفی
تصویر صنفی
رسته ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
((مُ صَ نِّ))
تصنیف کننده، نویسنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
((مُ صَ نَّ))
تصنیف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
برنویس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنف
تصویر آنف
فرمانبردار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صرف
تصویر صرف
گردانش، به کارگیری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صدف
تصویر صدف
گوش ماهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صاف
تصویر صاف
هموار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نصف
تصویر نصف
نیمه، نیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصنیف ساز، شاعر، نویسنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نویسنده
دیکشنری اردو به فارسی