جدول جو
جدول جو

معنی صنجق - جستجوی لغت در جدول جو

صنجق
(صَ جَ)
سنجقدار. علمدار، بیک. ج، صناجق. (دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنج
تصویر صنج
سنج، چنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
علم، پرچم، بیرق، لوا، برای مثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳)
در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مثال چو بر براق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸)
امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱)
سنجاق
فرهنگ فارسی عمید
(صَ جَ)
نهری است بین دیار مصر و دیاربکر بالای آن پل بزرگی است که از عجایب آثار است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ نُ)
جمع واژۀ صناق. رجوع به صناق شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
چیزی است که از روی سازند (و مس و ارزیز نیز) و یکی را بر دیگری زنند تا آواز دهد، به هندی جهانچه است. (منتهی الارب). معرب جهانج باشد که لفظ هندی است. (غیاث اللغات). معرب سنج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ج 2 ص 1336). صنجی که عرب بدان آشناست آن بود که از مس سازند و یکی بر دیگری کوبند، اما آن صنج که تارها دارد مخصوص عجم و معرب است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). ج، صنوج:
ابا کوس و با نای و روینیه صنج
ابا تازی اسپان و پیلان و گنج.
فردوسی.
همی آمد از آب آوای صنج
خروشش همی ره نماید به گنج.
فردوسی.
به ابر اندر آمد دم کرنای
خروشیدن صنج و هندی درای.
فردوسی.
، چنگ که سازی است. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به چنگ شود، ماادری من ای صنج هو، یعنی نمیدانم که او کدام مردم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ نُ)
کاسهای آبنوس یا چوبی است سیاه دیگر. (منتهی الارب). قصاع الشیزی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جُ)
منجوق:
چتر او را سپهر در سایه
منجقش را ستاره در زنهار.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 26).
رجوع به منجوق شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
گند بغل. ج، صنق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شتر بلندبانگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ جَ)
سنگ ترازو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). معرب سنجه. رجوع به المعرب جوالیقی ص 215 سطر1 و سنجه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دُ)
مخفف صندوق که در عربی صندوق و در فارسی بفتح اول متداول است:
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صندق اسرارش.
ناصرخسرو.
رجوع به صندوق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای.
ظهیرالدین فاریابی.
هزاروچهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.
نظامی.
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زرکشیده بیرق.
نظامی.
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد.
نظامی.
دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت
ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت.
سلمان ساوجی.
ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار
لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت.
سلمان ساوجی.
ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش
روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران.
سلمان ساوجی.
، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
لغت نامه دهخدا
(زِ جِ)
سک. سیخو. سیخکی و با زدن صرف شود، چون: زنجق زدن، سک زدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بمجرد اینکه، بمحض اینکه. (از دزی ج 1 ص 40). در ترکی آذربایجانی، آنجاق به همین معنی استعمال دارد
لغت نامه دهخدا
(صَ نِ)
سخت و استوار از هر چیزی، سخت گنده بوی، مرد فربه و کلان جثه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
نشان، فوج، علم
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنج زدن آوا در آوردن از توپال (فلز) پارسی تازی گشته سنج از ابزار های خنیا سنج دو پرهون توپالی (دائره فلزی) است که در کیان هر پرهون دسته چرمین نهاده اند و از بر هم زدن آن ها آوا بر می خیزد در بیشتر واژه نامه ها صنج را تازی گشته چنگ پارسی نیز دانسته اند که آن ابزار دیگری است در خنیا که تارهای سیمی دارد چنگ، دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی بانگشتان پیوندد صنج را پس از بند کردن بانگشتان به یکدیگر زنند تا آوازی از آن بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته نجک ناچخ ترکی مکن به کشتن من برمکش نجک (سوزنی سمرکندی) لاله نشسته با سپر بید ستاده با نجک (عمید لومکی) نجک، نوعی چوبدستی وتعلیمی که درقدیم حاجبان وقاپوچیان درباربدست میگرفتندوگاه نامه های محرمانه رادردرون آن پنهان میکردندوبمقصدمیرسانیدند. درکتاب} رموزحمزه {باین معانی آمده، نوعی سیخک که برای راندن ستوران بکاربرند: آن دواز خدابی خبرنجق وشمشیروخنجردراونهاده ظن سروریاض سلطنت راکه درگلشن اقبال نشوونما یافته نسیم صباراازحوالی اومجال وزیدن نبودازپای درآوردند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگ ترازو پارسی تازی گشته سنجک کفچک از ابزار های خنیا (قاشقک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنج
تصویر صنج
((صَ))
معرب سنج، دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی به انگشتان پیوندد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نجق
تصویر نجق
((نَ جَ))
نوعی سیخک برای راندن ستوران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
((سَ جُ))
سنجاق، سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم
فرهنگ فارسی معین