علم، پرچم، بیرق، لوا، برای مثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳) در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مثال چو بر براق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸) امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱) سنجاق
عَلَم، پرچم، بیرق، لوا، برای مِثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳) در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مِثال چو بر بُراق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸) امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مِثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱) سنجاق
چیزی است که از روی سازند (و مس و ارزیز نیز) و یکی را بر دیگری زنند تا آواز دهد، به هندی جهانچه است. (منتهی الارب). معرب جهانج باشد که لفظ هندی است. (غیاث اللغات). معرب سنج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ج 2 ص 1336). صنجی که عرب بدان آشناست آن بود که از مس سازند و یکی بر دیگری کوبند، اما آن صنج که تارها دارد مخصوص عجم و معرب است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). ج، صنوج: ابا کوس و با نای و روینیه صنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج. فردوسی. همی آمد از آب آوای صنج خروشش همی ره نماید به گنج. فردوسی. به ابر اندر آمد دم کرنای خروشیدن صنج و هندی درای. فردوسی. ، چنگ که سازی است. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به چنگ شود، ماادری من ای صنج هو، یعنی نمیدانم که او کدام مردم است. (منتهی الارب)
چیزی است که از روی سازند (و مس و ارزیز نیز) و یکی را بر دیگری زنند تا آواز دهد، به هندی جهانچه است. (منتهی الارب). معرب جهانج باشد که لفظ هندی است. (غیاث اللغات). معرب سنج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ج 2 ص 1336). صنجی که عرب بدان آشناست آن بود که از مس سازند و یکی بر دیگری کوبند، اما آن صنج که تارها دارد مخصوص عجم و معرب است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). ج، صُنوج: ابا کوس و با نای و روینیه صنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج. فردوسی. همی آمد از آب آوای صنج خروشش همی ره نماید به گنج. فردوسی. به ابر اندر آمد دم کرنای خروشیدن صنج و هندی درای. فردوسی. ، چنگ که سازی است. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به چنگ شود، ماادری من ای صنج هو، یعنی نمیدانم که او کدام مردم است. (منتهی الارب)
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای. ظهیرالدین فاریابی. هزاروچهل سنجق پهلوی روان در پی رایت خسروی. نظامی. پروین ز حریر زرد و ازرق بر سنجق زرکشیده بیرق. نظامی. چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد. نظامی. دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت. سلمان ساوجی. ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت. سلمان ساوجی. ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران. سلمان ساوجی. ، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای. ظهیرالدین فاریابی. هزاروچهل سنجق پهلوی روان در پی رایت خسروی. نظامی. پروین ز حریر زرد و ازرق بر سنجق زرکشیده بیرق. نظامی. چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد. نظامی. دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت. سلمان ساوجی. ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت. سلمان ساوجی. ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران. سلمان ساوجی. ، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
پارسی تازی گشته سنج زدن آوا در آوردن از توپال (فلز) پارسی تازی گشته سنج از ابزار های خنیا سنج دو پرهون توپالی (دائره فلزی) است که در کیان هر پرهون دسته چرمین نهاده اند و از بر هم زدن آن ها آوا بر می خیزد در بیشتر واژه نامه ها صنج را تازی گشته چنگ پارسی نیز دانسته اند که آن ابزار دیگری است در خنیا که تارهای سیمی دارد چنگ، دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی بانگشتان پیوندد صنج را پس از بند کردن بانگشتان به یکدیگر زنند تا آوازی از آن بر آید
پارسی تازی گشته سنج زدن آوا در آوردن از توپال (فلز) پارسی تازی گشته سنج از ابزار های خنیا سنج دو پرهون توپالی (دائره فلزی) است که در کیان هر پرهون دسته چرمین نهاده اند و از بر هم زدن آن ها آوا بر می خیزد در بیشتر واژه نامه ها صنج را تازی گشته چنگ پارسی نیز دانسته اند که آن ابزار دیگری است در خنیا که تارهای سیمی دارد چنگ، دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی بانگشتان پیوندد صنج را پس از بند کردن بانگشتان به یکدیگر زنند تا آوازی از آن بر آید